«خانواده»؛ فمینیسم مردانه

«خانواده»، ساخته فرانچسکو کوستابیله که در بخش افقهای جشنواره ونیز به نمایش درآمد، داستان تلخی را درباره خشونت خانگی روایت میکند. جایی که سرانجام پسر در برابر خشونت پدر علیه مادرش میایستد.

«خانواده»، ساخته فرانچسکو کوستابیله که در بخش افقهای جشنواره ونیز به نمایش درآمد، داستان تلخی را درباره خشونت خانگی روایت میکند. جایی که سرانجام پسر در برابر خشونت پدر علیه مادرش میایستد.
همه چیز از دوران کودکی آغاز میشود. جایی که دو پسر خانواده شاهد بدرفتاری و خشونت ترسناک پدر علیه مادرشان هستند. دوربین از نگاه این دو پسربچه که از ترس در گوشهای پناه گرفتهاند، محیط اطراف آنها را به شکل ناواضحی به نمایش میگذارد. قرار نیست در این صحنه خشونت را به چشم ببینیم. برای دیدن آن باید تا نزدیک اواخر فیلم منتظر بمانیم تا باز به این صحنه بازگردیم اما تاثیر این صحنه بر این دو کودک، بهویژه فرزند کوچکتر که جی صدایش میکنند، قرار است جهان خشن فیلم و شخصیت خلافکار و متمایل به خشونت او را شکل دهد.
دوربین از نگاه جی به پشت در اتاق خواب میآید؛ جایی که صدای پرخاش پدر را از پشت آن میشنویم اما همان جا میایستد و وارد نمیشود.
در طول فیلم چند بار دیگر به این صحنه بازمیگردیم. به این فضای ترسناک که روح و روان این پسر کوچک را میآزارد. در نهایت اما درست پیش از صحنه پایانی، برای بیشتر همراه شدن با عملی که جی در انتها علیه پدرش انجام میدهد، اتفاقات داخل اتاق خواب را برای اولین بار میبینیم: جی (در زمان کودکی) در را باز میکند و پدرش با خشونت تمام در حال کتک زدن مادرش است. نگاه پدر به نگاه جی گره میخورد؛ همان نگاهی که در صحنه رویارویی آنها در انتها تکرار میشود.
روایت ماچوئیسم در سینمای ایتالیا چیز تازهای نیست چرا که مستقیم برگرفته از فرهنگی است که در آن موارد خشونت مردانه اصلا کم نیست. این داستان هم برگرفته از یک داستان واقعی است که بخشی از این معضل را روایت میکند اما اتفاق رخ داده و همینطور فضای فیلم به شدت تحت تاثیر همان فضای مردانه باقی میماند.
به یک معنی، با آن که فیلم از جهت روایت خشونت علیه زنان در رده فیلمهای فمینیستی قرار میگیرد اما نوع روایت فیلم، جهانبینی درون آن و نوع شخصیتها به شدت مردانه به نظر میرسد.
شخصیت مادر در فیلم به غایت منفعل است و فیلم در پرداخت او برای تماشاگری از نسل امروز چندان موفق نیست. هر چند قرار است نوع زن منفعلی روایت شود که از جهان مردانه میترسد و عکسالعملش تسلیم است اما روند پیشبرد قصه و تحمل همه توهینها و خشونت بیحد و حصر مرد، گاه غیرقابل باور به نظر میرسد؛ از جمله پذیرش بازگشت مرد به خانه پس از چندین سال، در داستان فیلم به یک علامت سوال تبدیل میشود.
ترس او از مرد را میتوان دلیل پناه نبردن این زن به پولیس دانست (و این که پناه بردن به پولیس در مقطعی باعث جدایی او از فرزندانش شده) اما حالا در وضعیت جدید، زمانی که فرزندان کوچک او به جوانان رعنایی بدل شدهاند که میتوانند جلوی پدر را بگیرند، احتیاط بیش از حد او که حتی حاضر نیست جای زخم خشونت شوهر را به فرزندانش نشان دهد، در جهان فیلم قابل قبول ترسیم نمیشود.
به همین دلیل فیلم بیش از آن که نگاهی فمینیستی در روایت جهان یک زن داشته باشد، به دنیای مردانه خشن و تلخ جوانی توجه دارد که زاییده خشونت خانگی است. به این معنی که شخصیت اصلی فیلم مادر نیست بلکه قرار است ما از طریق بلایی که بر سر مادر میآید، به دنیای پسر او نزدیک شویم. دنیای این پسر هم به تمامی مردانه و منطبق بر ماچوئیسم ترسیم میشود.
در نتیجه فیلم با یک تناقض روبهرو می شود: قرار است شخصیتی را دوست داشته باشیم که دوستداشتنی نیست. رفتار بسیار خشن او، عضویتش در یک گروه تبهکار فاشیستی و کتک زدن و چاقو زدن به دیگران، چیزی برای قهرمان تلقی شدن شخصیت اصلی باقی نمیگذارد و در نتیجه عمل نهایی او، بیش از آن که عملی قهرمانانه باشد، نوعی ادامه خشونتهای قبلی است که این بار تنها به دلیل متفاوتی رخ میدهد.
از همه بدتر رفتار جی با دختری است که او را دوست میدارد. این دختر مظهر پاکی و زیبایی و عشق در فیلم است اما رفتار زننده جی با او، از خشونت گفتاری تا حتی فیزیکی، عشق این دختر به جی را غیرقابل باور و بسیار عجیب جلوه میدهد تا آنجا که تماشاگر به این فکر میافتد که دختری با این همه زیبایی و مهر، چطور میتواندعاشق این شخصیت خشن با رفتار بیمارگونهاش باشد و چرا باید این همه تحقیر را تحمل کند؟
فیلم البته قصد دارد شخصیت این دختر را به شخصیت مادر نزدیک کند، همان گونه که شخصیت جی را با شخصیت پدرش یکی میکند.
در هر دو مورد دیالوگی در فیلم وجود دارد: جایی که جی به دختر میگوید نمیخواهد سرنوشت او به مانند مادرش شود و مورد دوم جایی است که پدر، جی را به خودش شبیه میداند و جی سعی دارد این شباهت را انکار کند.
در واقع اما هم دختر به مادر شبیه است و هم جی به پدرش. هر دو این شخصیتهای جوان تکرار بیحاصلی هستند از نسل گذشته: نه دختر توانایی بریدن از یک مرد خشن با رفتاری توهینآمیز را دارد و نه جی با وجود نفرت از پدرش توانسته از اخلاق و رفتار او فاصله بگیرد.
در اسطورههای یونان باستان، اودیپ پدرش را میکشد، بر خلاف شاهنامه که در آن پدر، پسر را میکشد. این موضوع شاید دو نوع نگاه به جهان را در دو سوی دنیا تصویر میکند: نگاه به آینده و نگاه به گذشته.
فیلم «خانواده» از اسطوره اودیپ بهره میگیرد و به آینده نگاه دارد. جایی که در پایان به رغم تلخی، قرار است نوید آیندهای روشنتر داده شود. نوشتههای فیلم درباره سرنوشت جی هم این موضوع را تایید میکند.

جنرال اچآر مکمستر، مشاور امنیت ملی ایالات متحده در دوره ریاستجمهوری دونالد ترامپ، در کتاب جدید خود جزئیات تازهای از تصمیم ترامپ برای خروج از افغانستان ارائه کرده است.
مکمستر در سال ۲۰۱۷ مشاور امنیت ملی ایالات متحده بود. او در افغانستان ماموریت نظامی انجام داده و با این کشور از نزدیک آشناست.
کتاب جدید او زیر عنوان «در جنگ با خودمان» (At War with Ourselves) روز دوشنبه، ۲۷ اگست در امریکا منتشر شد.
جنرال مکمستر، که خود تاریخنگار نیز هست، در این کتاب توضیح داده است که گاهی دونالد ترامپ به نرمهای متعارف سیاسی و ساختار شناختهشده کار در کاخ سفید پایبند نبود و حوصله خواندن گزارشهای طولانی و جزئیات دقیق را نداشت.
مکمستر از تنش و بحث و جدلهای جدی در کاخ سفید روایت میکند که میان جنرالان امریکایی و دونالد ترامپ درباره افغانستان جریان داشت.
این مشاور پیشین امنیت ملی امریکا که مخالف خروج کامل سربازان امریکایی از افغانستان بود، توضیح میدهد که چرا دونالد ترامپ فکر میکرد که شکست طالبان عملی نیست و چرا واشنگتن نتوانست اسلامآباد را متقاعد کند تا از «حمایت طالبان» دست بردارد.
او مینویسد که برخی از نزدیکان دونالد ترامپ کسانی بودند که برای خروج امریکا از افغانستان لابی میکردند.

'طالبان جنگجویان سرسخت هستند'
جنرال مکمستر مینویسد دونالد ترامپ از اینکه جنگ امریکا در افغانستان طولانی شده اما به نتیجه سیاسی قابل ملاحظه نرسیده بود، خشمگین بود: «ترامپ از اینکه پول مالیهدهندگان امریکایی در افغانستان توسط شبکههای فساد حیف و میل میشد به شدت عصبانی بود و تکرار میکرد کسانیکه این پولها را در افغانستان برای ملتسازی هدر داده، احمق هستند.»
مکمستر مینویسد که بارها تلاش کرد تا ترامپ را متقاعد کند که از افغانستان خارج نشود، اما موفق نشد: «به ترامپ گفتم که نگرانیهای او را در مورد جنگ در افغانستان درک میکنم و میفهمم چرا به توانایی ما در دستیابی به یک نتیجه سیاسی پایدار که با منافع حیاتی ما سازگار باشد، تردید دارد. اما این سخنان به گوش او نمیرفت، زیرا کسانی به او این ذهنیت را داده بودند که طالبان جنگجویان سرسختی هستند و شکست نظامی آنها عملی نیست.»
مکمستر مینویسد که ترامپ اغلب به من میگفت که یک «دوست ناشناس» گفته پیروزی طالبان اجتنابناپذیر است، زیرا «افغانها جنگجویان سرسخت هستند.»
به نوشته مکمستر، دوست ترامپ روایت کلیشهای «گورستان امپراتوریها» را تکرار کرده بود و به او گفته بود که جنگ «بیپایان» امریکا در افغانستان بیثمر است.
این مقام پیشین دولت امریکا مینویسد هر باری که دونالد ترامپ این موضوع را مطرح میکرد، پاسخ میدادم که «آن افغانهای سرسخت شامل کسانی هستند که بار اصلی نبرد برای محافظت از کشور و شیوه زندگی خود در برابر طالبان را به دوش میکشند.»
به نوشته این جنرال امریکایی، «دوست ترامپ دقیقا اشتباه کرده بود، اما این دشوار بود که ترامپ بین تحلیلهای معتبر و کلیشههای کهنه تمایز قائل شود.»
مکمستر مینویسد او تلاش کرده است ترامپ را متقاعد کند که با آموزش نیروهای امنیتی افغانستان، ادامه حمایتهای فنی و حفظ واحدهای کوچک نیروهای امریکایی در افغانستان، میتواند تهدیدهای تروریستی از افغانستان را مهار و منافع مردم امریکا را تامین کند، اما قناعت دادن ترامپ دشوار بوده است.
طالبان؛ روستاییان بومی یا نیروی سازمان استخبارات پاکستان؟
جنرال مکمستر در کتاب تازه خود مینویسد کسانیکه رابطه نزدیک با دونالد ترامپ داشتند، به او «یک ذهنیت نسبتا رمانتیک از طالبان داده بودند». آنها وانمود کرده بودند که گویا افراد این گروه، روستاییان بومی افغانستان هستند.
به باور جنرال مکمستر، این روایت چنان به صورت سازمانیافته به خورد ترامپ داده شده بود که او فراموش میکرد هزاران سرباز افغانستان نیز روزانه برای یک آینده بهتر برای مردم این کشور در برابر طالبان میجنگیدند.
اچآر مکمستر مینویسد که او برای ترامپ گفته است طالبان روستاییان بومی نه بلکه نیروهای آموزشدیده ایاسای هستند: «برای ترامپ گفتم، آقای رئیسجمهور، برخلاف آنچه دوست شما برای تان توصیف کرده، طالبان نه جنگجویان رمانتیک هستند و نه یک حرکت بومی روستایی، آنها یک سازمان تروریستی بیرحم هستند که توسط حامیان مالی کشورهای خلیج و تجارت مواد مخدر تأمین مالی میشوند، توسط سازمان اطلاعات پاکستان (آیاسآی) آموزش دیدهاند و با دیگر سازمانهای تروریستی مانند القاعده در ارتباط هستند و منابع و تخصص را با هم به اشتراک میگذارند. افغانها با طالبان میجنگند چون تحت حاکمیت طالبان زندگی کردهاند و میدانند که طالبان نه قدرت را به اشتراک میگذارند و نه از ایدئولوژی سرکوبگر خود دست میکشند.»
او در ادامه مینویسد که تلاش کردم تا ترامپ را قانع کنم که سربازان افغانستان واقعاً میتوانند کنترول امنیت کشورشان را در آینده به دست بگیرند، «اما کسانیکه میخواستند ایالات متحده اعلام شکست کند و افغانستان را ترک کند، از اصطلاحی استفاده کردند که واکنش شدید ترامپ را برانگیخت: ملتسازی.
این اصطلاح همواره خشم ترامپ را برمیانگیخت. ترامپ با شنیدن این کلمه میگفت «مردم احمق که میلیاردها دالر را در تلاشهای اشتباه برای ترویج دموکراسی هدر دادند.»
این مقام پیشین اداره دونالد ترامپ در کتاب خود مینویسد که تلاش کرده است از راههای مختلف ترامپ را متقاعد کند تا افغانستان را بدون برنامه ترک نکند.
«ترامپ یادگیری دیداری را ترجیح میدهد، بنابراین به او تصاویری از کابل در دهه ۱۹۷۰، در دوران حاکمیت طالبان و در سال ۲۰۱۷ نشان دادم تا به او نشان دهم که چگونه شهر قبل از حاکمیت طالبان زنده و پویا بوده، چگونه طالبان زندگی را از شهر گرفته بودند، و چگونه زندگی بعد از رفتن آنها از قدرت دوباره بازگشته است.» اما گوش ترامپ بدهکار نبوده است.
فساد، سربازان خیالی و پول مالیهدهندگان امریکایی
این جنرال تاریخنگار توضیح میدهد که چگونه فساد گسترده در نهادهای دولت پیشین افغانستان، اراده کاخ سفید را برای ادامه حمایت مالی از افغانستان، تضعیف کرد.
او مینویسد که دونالد ترامپ و حلقه نزدیک او از اینکه پول مالیهدهندگان امریکایی در افغانستان حیف و میل میشد، به شدت عصبانی بودند. ترامپ نمیپذیرفت که هنوز امکان اصلاحات وجود دارد. ناامیدی در مهار فساد، عدم دستیابی به حاکمیت قانون و حکومتداری پاسخگو و افزایش ناامنیها باعث شده بود که واشنگتن استراتژی ثابت درباره افغانستان نداشته باشد و هر سال رویکرد متفاوتی را روی دست بگیرد.
او مینویسد که برای ترامپ گفته است «ذهنیت جنگ کوتاهمدت امریکا در واقع جنگ را طولانیتر و هزینهبرتر کرده است.»
به نوشته مکمستر، پول از سازمانهای ملی، بینالمللی و غیردولتی به شکل گسترده وارد شد که فراتر از ظرفیت جذب اقتصاد افغانستان بود.
پول مالیاتدهندگان امریکایی دزدیده شد یا هدر رفت. نبود شفافیت، شبکههای وابسته به جرم را تقویت کرد که کمکها را غارت کنند و از اقتصاد جنگ بهرهبرداری کنند.
مشاور پیشین امنیت ملی امریکا میگوید وقتی فرماندهی یک نیروی چند ملیتی را به عهده داشته، شاهد بوده است که مقامات امریکایی از فعالیتهای جنایی، مانند دزدی حقوق سربازان پولیس و اردو چشمپوشی میکردند.
نویسنده کتاب «در جنگ با خودمان» میافزاید که در غیاب نیروی امنیتی قوی و حاکمیت قانون، بسیاری مردم در افغانستان به دنبال حمایت از قدرتهای محلی، جنگسالاران، شبکههای جنایی و گروههای مسلح بودند که به تکهتکه شدن جامعه و ناکامی در ایجاد یک هویت و چشمانداز مشترک پس از جنگ منجر شد.

چرا سختگیری واشنگتن بر اسلامآباد شکست خورد؟
جنرال مکمستر در کتاب خود مینویسد که او یکی از تدوینکنندگان اصلی استراتژی امریکا برای جنوب آسیا بود که سال ۲۰۱۷ اعلام شد. در آن، به فشار بیشتر بر اسلام آباد برای «قطع حمایت از طالبان» تاکید شده بود: اینکه اگر اسلام آباد از حمایت طالبان دست برندارد، واشنگتن کمکهای خود به پاکستان را قطع میکند.
اچآر مکمستر میگوید برای متقاعد کردن پاکستان برای دست برداشتن از کمک به طالبان به پاکستان سفر کرده و شخصا با نواز شریف، نخستوزیر سابق پاکستان، و قمر جاوید باجوا، فرمانده ارتش پاکستان، دیدار کرده است.
مکمستر از این شکایت دارد که پاکستان بازی دوگانه داشته است.
او میگوید وقتی مسئله را با نواز شریف در میان گذاشتم او وعده همکاری داد اما معلوم بود که مقامهای ملکی پاکستان از جمله نخستوزیر صلاحیت ندارند و همهکاره ارتش پاکستان است.
او مینویسد وقتی در دفتر نخستوزیر پاکستان نشسته بودیم و درباره افغانستان صحبت میکردیم، معلوم بود کسی در آنجا نشسته بود و هر کلمهای را که نخستوزیر به زبان میآورد، به دفتر رئیس ارتش گزارش میداد.
این نشان میداد که نخستوزیر پاکستان فاقد صلاحیت بود: «دیگر کشورها ارتش دارند، اما ارتش پاکستان یک کشور دارد.»
مشاور پیشین امنیت ملی امریکا میگوید در دیدار با جنرال باجوا با لحن تهدیدآمیز از او خواستم که از حمایت طالبان دست بردارد، اما او پاکستان را قربانی جلوه داد. قربانی تروریسم و افراطگرایی و اینکه پاکستان در این زمینه قربانی داده است.
مشاور امنیت ملی ترامپ میگوید چیزی که مایه شکست استراتژی سخنگیری واشنگتن علیه پاکستان شد، عدم تعهد دراز مدت امریکا به حمایت از افغانستان بود.
او مینویسد که ارتش پاکستان این را به خوبی میدانست که صبر امریکا به سر آمده و از افغانستان خارج میشود؛ به این دلیل پاکستان، امریکا را در افغانستان کمک نکرد.

بررسی کارشناسانه پوشیدن برقع یا چاردی از نظر علم پزشکی نشان میدهد که این پوشش اجباری، بر سلامت جسمی و روانی زنان تأثیرات منفی میگذارد.
پوشیدن برقع از نظر بصری دایره دید را محدود و باعث خستگی چشمها میشود. این وضعیت میتواند به ناراحتی و اذیت زنان چادریپوش منجر شده و زندگی روزمره آنها را با خطرات احتمالی مواجه کند.
از نظر روانی، تحمیل پوشش اجباری برقع بر زنان حق انتخاب و استقلال بدن را از آنها سلب میکند. نتیجه این امر به احساس عمیق ناتوانی، خشم، انزوا از اجتماع و اضطراب منجر میشود که در نهایت میتواند به افسردگی بیانجامد.
تأثیرات پوشیدن برقع در صورتی که خلاف میل زنان باشد، بارزتر خواهد بود. تحمیل این پوشش استقلال زنان را گرفته و آنها را به سمت نوعی «درگیری درونی» سوق میدهد. این موضوع نگرانیهای عمدهای را در خصوص سلامت جسم و روان زنان به وجود میآورد.
تأثیرات منفی پوشیدن برقع تنها به اثرات آن بر بینایی و سلامت روانی محدود نمیشود و میتواند چالشهای گستردهتری را برای پیشرفت آنها به وجود آورد.
در این مقاله، به بررسی برخی از اثرات منفی پوشش اجباری برقع بر زنان از نظر علم پزشکی پرداخته میشود.

تأثیرات برقع بر بینایی
۱- محدودیت دایره دید: طراحی برقع با شکافهای کوچک و باریک برای دیدن محیط بیرون، دایره دید زنان را به شدت محدود میکند. این محدودیت در میدان دید، شناخت و درک محیط اطراف را مختل کرده و فعالیتهای روزمره را برای آنها چالشبرانگیز و خطرناک میکند.
۲- فشار دیداری: فضای دید محدود برقع باعث میشود که زنان برای دیدن بهتر مجبور به فشار بیشتر بر چشمهای خود شوند. این فشار میتواند منجر به سردرد، ناراحتی چشم و خستگی شود و ناراحتی ناشی از پوشیدن برقع را تشدید کند.
۳- کاهش شفافیت بینایی: پارچه توری برقع، اگر دارای شکافهای کوچک و کیفیت پایین باشد، میتواند محدوده دید را تار کند و دید شفاف را دشوار کند. این کاهش وضوح دید میتواند بر توانایی زنان در انجام کارهایی که به دقت نیاز دارند تأثیر بگذارد و آنها را در معرض اشتباه یا تصادف قرار دهد.
تأثیرات برقع بر سلامت روان زنان
۱- از دست دادن خودمختاری: پوشیدن اجباری برقع، حق انتخاب و استقلال بدن را از زنان میگیرد و احساس ناتوانی و درماندگی را به آنها منتقل میکند. این فقدان آزادیهای شخصی میتواند به کاهش عزت نفس و سلامت عمومی روانی زنان منجر شود.
۲- انزوای اجتماعی: برقع میتواند به عنوان مانع فیزیکی و نمادین بین فرد و دنیای بیرون عمل کند. در جوامع غیرعادی، زنان چادریپوش ممکن است از فضاهای عمومی دوری کنند تا از قضاوت و تبعیض جلوگیری کنند. این انزوا میتواند به تنهایی، بیگانگی و افسردگی منجر شود.
۳- ترس و اضطراب: فشارهای ناشی از اجباری بودن پوشش برقع میتواند احساس ترس و اضطراب را در زنان تشدید کند، به ویژه اگر عدم رعایت آن عواقب قانونی و اجتماعی داشته باشد. این اضطراب میتواند به صورت استرس مداوم و ترس از تنبیه ظاهر شود و احساس ناامنی را ایجاد کند.
۴- تضاد درونی و مبارزه هویتی: پوشش اجباری برقع ممکن است با باورهای شخصی زنان مغایرت داشته باشد و منجر به درگیری درونی و پریشانی روانی شود. این تضاد میتواند به احساس خشم و ناامیدی منجر شود و پرسشهایی را در خصوص ارزش و هویت فرد ایجاد کند.
۵- تأثیر بر رشد فردی: پوشش اجباری برقع توانایی زنان برای مشارکت در فعالیتهای اجتماعی، آموزشی و حرفهای را محدود میکند. این محدودیتها میتواند مانع رشد شخصی، پیشرفت شغلی و ادغام اجتماعی شود و احساس نارضایتی را افزایش دهد.
۶- افسردگی و اختلالات روانی: استرس، انزوا و از دست دادن استقلال مرتبط با پوشش اجباری برقع میتواند به مشکلات شدیدتری برای سلامت روان منجر شود، از جمله افسردگی و اختلالات اضطرابی.

برخی اثرات دیگر برقع بر سلامتی زنان
۱- مشکلات تنفسی: پوشیدن برقع، به ویژه زمانی که بینی و دهان را میپوشاند، جریان هوا را محدود کرده و تنفس را در شرایط گرم یا مرطوب دشوارتر میکند. این کاهش جریان هوا ممکن است باعث ناراحتی تنفسی و حتی احساس خفگی شود. همچنین، تمیز نبودن پارچه میتواند خطر استنشاق گرد و غبار و آلایندهها را افزایش دهد و به مشکلات تنفسی مانند آسم و آلرژی منجر شود.
۲- مشکلات پوستی: پوشش مداوم برقع، به ویژه در شرایط گرم یا مرطوب، میتواند باعث تحریک پوست، تعریق و عدم تهویه شود. این وضعیت میتواند منجر به مشکلات پوستی، پوستهپوسته شدن و جوشهای ناشی از گرما و عفونتهای قارچی شود.
۳- کمبود ویتامین D: برقع بیشتر قسمتهای بدن از جمله صورت را میپوشاند و قرار گرفتن در معرض نور خورشید را کاهش میدهد. این محدودیت میتواند توانایی بدن برای تولید ویتامین D را کاهش دهد، که برای سلامت استخوان و سیستم ایمنی ضروری است. کمبود ویتامین D ممکن است به مشکلاتی مانند ضعف استخوانها و افزایش خطر شکستگی منجر شود.

در سه سال گذشته، درباره عوامل مختلف سقوط حکومت پیشین افغانستان و غصب قدرت به دست طالبان، تبصره شده است. توافقنامه صلح ایالات متحده با طالبان از عواملی است که بیشتر مورد توجه تحلیلگران مختلف قرار گرفته است.
کنار زدن دولت جمهوری اسلامی افغانستان که مشروعیت مردمی داشت از مذاکرات صلح، کاهش کمکها در بخشهای کلیدی نظامی، قطع همکاری پیمانکاران خارجی خصوصاً شرکتهای ترمیم هواپیما و تضعیف روحیه نظامیان از عوامل اثرگذار سقوط حکومت پیشین و تسلط طالبان خوانده شدهاند.
این فهرست فاکتورها برخی موارد دیگر مانند ایجاد ابهام در مورد نیت اصلی امریکا در این معامله، سفیدنمایی تروریستان، رهایی پنج هزار سرسختترین و کارکشتهترین افراد «دشمن» که با هزاران قربانی دستگیر و به پنجه قانون سپرده شده بودند و غیره مسایل مشابه را شامل میشود.
ولی با وجود همه این موارد نمیتوان امضای تفاهمنامه صلح با طالبان را دلیل اصلی فروپاشی یک دولت مشروع دانست. چرا که در نبود دلایل فراوان دیگر، نباید همه سرمایهگذاریها بالای نهادیهای نظامی و غیرنظامی به این سادگی از دست میرفت.
یکی از درسهای بزرگ برای مردم افغانستان این بود که نمیتوان تعهدات میان یک ابر قدرت بزرگ جهان مانند ایالات متحده امریکا و یک کشور فقیر مانند افغانستان را جدی گرفت. تجربه وقایع مشابه گذشته در نقاط دیگر جهان نیز این موضوع را ثابت کرده است.
هنگامی که ایالات متحده امریکا با به حاشیه راندن دولت مشروع افغانستان وارد مذاکره رو در رو با طالبان شد، فراموش کرد که تعهدات دوحه، عملاً تفاهمنامه استراتژیک امریکا با دولت افغانستان را نقض میکند. برای ابرقدرتی که همه امکانات را در اختیار دارد، بسیار ساده است که از این نوع تعهدات خارج شود.
هدف اصلی این نوشته، دوری از حرکت در مسیر جریان رایج و بررسی توافقنامه دوحه از زاویهای کاملاً متفاوت است. به باور نگارنده، طالبان با امضای این توافقنامه با امریکا، در واقع تسلیم شدن خود را پس از بیست سال فرار، تحمل روزهای حقارتبار در پاکستان و ارتکاب جنایات بیشمار علیه مردم بیدفاع افغانستان، رسماً پذیرفت.
پس از حمله یازدهم سپتامبر، جورج بوش، رئیسجمهور وقت امریکا، اسامه بنلادن را که در افغانستان مستقر بود، بهعنوان مظنون اصلی حمله به کشورش معرفی کرد و از گروه طالبان خواست تا او را برای محاکمه به واشنگتن تسلیم کنند. اسامه بنلادن در واقع تنها منحیث یک مهمان در افغانستان حضور نداشت. او علاوهبر فعالیتهای ضدغربی از این کشور، علناً در کنار طالبان علیه دولت اسلامی افغانستان میجنگید و به این دلیل مردم افغانستان او را در جنایات هولناک طالبان که در شمال کابل، مزارشریف، یکاولنگ و سایر نقاط کشور صورت گرفت، رسماً سهیم میدانستند.
حملات یازدهم سپتامبر که جهان را در شوک فرو برد، برای امریکا گزینه دیگری به جز عکسالعمل فوری برای انتقام و اعاده حیثیت باقی نگذاشته بود. ایالات متحده به همین اساس در آخرین پیشنهادات و بیانیههای رسمی، و از طریق مجراهای مخفی استخباراتی از طریق آیاسآی، درخواستهایش از طالبان را مطرح کرد:
- تمام رهبران القاعده بهشمول اسامه بنلادن به ایالات متحده تسلیم و یا به کشور سوم فرستاده شوند.
- تمام کمپهای القاعده در افغانستان بسته شده، همکاری و ارتباط با این سازمان و گروههای مشابه قطع شود.
از درخواستهای ایالات متحده برمیآید که واشنگتن به طالبان نه بهعنوان عامل حمله یازدهم سپتامبر، بلکه بهعنوان گروهی که عاملان اصلی را پناه داده، نگاه میکرد. امریکا در صورت برآورده شدن خواستهایش، قصد جنگ با طالبان را نداشت.
به دنبال فشارهای دیپلوماتیک و استخباراتی پاکستان به نمایندگی از ایالات متحده برای پذیرش شرایط واشنگتن، ملا عمر، رهبر وقت گروه طالبان در جریان یک هفته بعد از وقوع حادثه یازدهم سپتامبر، شورایی متشکل از هزار و ۵۰۰ ریشسفید را تشکیل داد تا راهحلی برای رهبری این گروه ارائه دهند. نتیجه رایزنیهای این شورا چنین بود:
- اعضای شورا با بازماندگان قربانیان حادثه ۱۱سپتامبر ابراز همدردی کردند.
- شورا از ایالات متحده خواست سازمان همکاری اسلامی و ملل متحد، یک تحقیق همهجانبه برای تشخیص عاملان حمله یازدهم سپتامبر انجام دهد و تا اعلام نتایج تحقیقات، واشنگتن از حمله به طالبان و القاعده خودداری کند.
- شورا از ملا عمر خواست تا اسامه بنلادن را به ترک افغانستان تشویق کند تا مردم از وقوع جنگ در امان بمانند.
تأکید ریشسفیدان در خصوص بیرون شدن اسامه بنلادن از افغانستان غیرقابل باور بود. چرا که این خواست به معنای مخالفت با طالبان و به ویژه رهبر این گروه بود و میتوانست پیامدهای وحشتناکی داشته باشد. با این حال، ظاهرا اعضای شورای ریشسفیدان برای اجتناب از یک جنگ بیمعنی این خطر را پذیرفتند.
ملا عمر با تمام وقاحت این بند مهم و حیاتی فیصلهنامه شورا را رد کرد. از این رو، تمام حوادث بعدی به این تصمیم ارتباط داشت. طالبان با رد درخواست ریشسفیدان و یا اعضای شورا، عملاً راه جنگ را انتخاب کرد. طالبان با گرفتن این تصمیم، تبدیل به مسئول درجه یک تهاجم امریکا و متحدانش به افغانستان، شکست و فرار رهبری این گروه به پاکستان و همهخشونتها در جریان بیستسال حاکمیت نظام جمهوری اسلامی افغانستان شدند.
حاکمیت مستبد طالبان بدون هیچ گونه مقاومت قابل انتظار، در مواجهه با نیروهای ائتلاف و مقاومتگران در داخل کشور، فرو پاشید و به این ترتیب زمینه برای ایجاد یک نظام مردمی که آرزوی دیرینه شهروندان افغانستان بود، فراهم شد.
قابل ذکر است که با وجود فرار رهبران طالبان در سطوح مختلف عمدتاً به پاکستان، شماری از رهبران این گروه با استفاده از شرایط باز دموکراسی در افغانستان چهره بدل کردند و در بخشهای مختلف جابهجا شدند. این افراد در ادامه موریانهوار از هیچ فرصتی برای فرسایش جمهوریت از درون، دریغ نورزیدند.
با وجود اینکه امریکا با شعار جنگ علیه تروریسم وارد افغانستان شد، واشنگتن در بدترین شرایط حاضر نشد که طالبان، میزبان همه گروههای تروریستی در افغانستان را بهعنوان گروه تروریستی قلمداد کند. ایالات متحده بعد از گذشت بیش از یک دهه در سپتامبر ۲۰۱۲ تنها شبکه حقانی را که شاخهای از بدنه طالبان است، بهعنوان گروه تروریستی معرفی کرد و برخی از اعضای آن را نیز پیشتر در فهرست سیاه گنجانیده بود.
پیچیدگی این مسئله که امریکا طالبان را بهعنوان گروه ترویستی نمیشناخت، بعدا به دنبال خروج نیروهای غربی در سال ۲۰۱۴، هنگام راهاندازی عملیاتهای نیروهای امنیت حکومت افغانستان علیه اهداف طالبان بیشتر و روشنتر شد.
نیروهای غربی علاقه کمتری به راهاندازی عملیات علیه شبکههای مربوط به طالبان نشان میدادند. این نیروها در صورتی به این شبکهها حمله میکردند که رابطه آنها القاعده یا داعش تثبیت میشد. از سویی، برای راهاندازی عملیاتهای مغلق و پیچیده که علیه شبکههایی که به طور روزمره افراد بیگناه را میکشتند، حمایت هوایی و وسایل فنی نیاز بود که در اختیار نیروهای امنیتی افغانستان قرار نداشت. همکاران غربی تحت رهبری امریکا اما، به حمله به اهداف غیر از القاعده و داعش، تمایل کمتری نشان میدادند.
در کنار این، تقریباً تمام تصامیم بزرگ و استراتژیک کشورهای ائتلاف قدم به قدم با پاکستان بهعنوان شریک استراتژیک جنگ علیه تروریسم، از جانب کشورهای ذیدخل در مسئله افغانستان هماهنگ میشد. متعاقباً اطلاعات مربوط به این تصامیم، در سطوح مختلف با رهبری طالبان در میان گذاشته میشد، چیزی که جسارت و تحرکات شبکههای این گروه را افزایش میداد.
بنابراین، اکثریت عملیاتها علیه طالبان به ویژه بعد از ۲۰۱۴، با استفاده امکانات دستداشته نیروهای امنیتی و دفاعی دولت جمهوری اسلامی افغانستان راهاندازی میشد.
وضعیت جیوپولیتیک و کمک کشورهای منطقه به گروههای مخالف، امریکا را در تنگنای جدی قرار داده بود که در نتیجه آن باید چه با امضای تفاهمنامه و یا بدون این کار، باید افغانستان را ترک میکرد. اتحاد کشورهای روسیه، چین، ایران و پاکستان فضا را آنقدر برای امریکا تنگ کرد و قیمت جنگ را بلند برد که تصمیمگیری استراتژیک برای واشنگتن را دشوار ساخت.
یکی از عمدهترین نقاط ضعف امریکا راه اکمالات لوجستیکی بود که با گذشت هر روز به چالشها میافزود. پس از تیره شدن روابط میان امریکا و روسیه، راههای اکمالاتی کشورهای آسیای میانه یکی پی دیگری مسدود و بهتدریج اکمالات از طریق پاکستان هم تا حدی ناممکن شد. راه اکمالاتی از طریق ایران از آغاز جنگ علیه تروریسم بهروی امریکا و متحدان بسته بود. اکمالات تمام نیازهای لوجستیکی از طریق هوا به یک کشور محاط به خشکه بینهایت هزینهبردار بود. عمدهترین عامل تغییر پالیسی امریکا و متحدانش در ادامه حضور در افغانستان فشارهای منطقهای بود، نه بشکههای زردی که عملاً در سالهای اخیر به ندرت در حمله به نیروهای خارجی به کار گرفته میشد.
آنگونه که زلمی خلیلزاد، نماینده پیشین امریکا برای افغانستان، در مصاحبههای متعدد گفته است «امریکا به این نتیجه رسیده بود که ادامه جنگ در افغانستان برای واشنگتن ارزش اینهمه هزینه و مصارف را نداشت».
تصمیم قطعی این بود امریکا باید از افغانستان بیرون شود. با این حال، ایالات متحده برای خروج از افغانستان، به سندی نیاز داشت تا اطمیان یابد در پی این اقدام صدمهای به پرستيژ امریکا وارد نمیشود. واشنگتن این سند را بالای طالبان امضا کرد. به رغم این تلاشها، خروج از افغانستان صدمه حیثیتی به واشنگتن و متحدان آن وارد کرد.
خلاصه کلام، نه امریکا طالبان را در این جنگ دشمن اصلی میدانست و نه جنگ طالبان علیه ایالات متحده بود. ارقام تلفات و خسارات ناشی جنگ بیستساله در افغانستان گواه این حقیقت است. رهبری طالبان و خصوصا ملا محمد عمر با چشمپوشی از مشورههای سالم و حمایت از اسامه بنلادن و شبکه تروریستی القاعده، زمینهساز اصلی و مسئول درجه یک تهاجم امریکا به افغانستان و تمام تلخیهای ناشی از این جنگ بود.
طالبان اگر به جای توافقنامه دوحه (سند تسلیمی) در سال ۲۰۲۰، توافقنامه مشابهی اما فشردهتر و مختصرتر در سال ۲۰۰۱ امضا میکرد، این گروه دچار شکست و مجبور به بیست سال فرار نمیشد.با وجود اینکه ملا محمد عمر مقصر درجه یک این اشتباه بود، رهبران طالبان در سطوح مختلف بهجای بررسی اینکه چرا چنین تصمیمی گرفته شد، از هیچ نوع تلاش تخریبی برای به چالش کشیدن دولت افغانستان و مرحوم کردن مردم از زندگی عادی ابا نورزیدند.
شاید اگر ملا عمر امروز زنده بود، از تصمیم خود به پناه دادن به اسامه بن لادن، شرمنده و پشیمان میبود یا هم از امضای سند تسلیمی به دست پیروانش. اگر ملاعمر برحق بود، پس پیروانش خطاء کردند و برعکس اگر پیروانش درستاند، پس ملا عمر مرتکب خطای بزرگی شده بود. چرا که طالبان همان خواستههای سال ۲۰۰۱ را در ۲۰۲۰، به استثنای تحویلدهی اسامه بنلادن که در پاکستان کشته شد، پس از زمینهسازی هجوم امریکا و متحدان و خشونتهای گسترده امضا کردند.
دلیل پیدایش طالب اختلاف و نزاع بیمورد جناحها و تنظیمهای پس از سقوط حکومت داکتر نجیب بود و تا زمانیکه اختلافات ریشهای حل و یک چتر واحد ایجاد نشود، طالبان همچنان به حیات خود ادامه خواهند داد. اکنون برای تمام جریانهای مخالف طالبان که از طیف وسیع و بخشهای مختلف افغانستان نمایندگی میکنند، بیشتر از دو گزینه وجود ندارد:
گزینه اول اینکه جناحهای مخالف طالبان، با آموختن از درسهای گذشته یک چتر واحد تشکیل دهند تا افغانستان از وضعیت کنونی بیرون شود. گرچه آموختن از گذشته نیاز جدی است ولی نباید همه آنقدر غرق تحلیل و بحث درباره مسائل گذشته شوند که آینده را از دست بدهند.
گزینه دوم همان ادامه وضعیت کنونی است که با گذشت هر روز از ملت افغانستان قربانی میگیرد. پرسشی که اکثریت مردم افغانستان در ذهن دارند این است که اگر امروز جریانهای سیاسی و نظامی نمیتوانند یک حرکت متحد و واحد را تشکیل دهند، چه تضمیمنی وجود دارد که این نیروها در مرحله پسافروپاشی رژیم دوم طالبان، حکومت مشترک ایجاد خواهند کرد؟

در دنیایی که برابری جنسیتی یکی از مهمترین مباحث روز است، همچنان تفاوتهای قابل توجهی در تجربیات جنسی زنان و مردان دیده میشود.
تحقیقات جدید نشان میدهد که «شکاف ارگاسم» میان زنان و مردان همچنان پابرجا است، اما آیا این مطالعات تصویر کاملی از واقعیت را نشان میدهند؟
فرانکی کوکنی، روزنامهنگار متخصص در حوزه جنسیت و سیاستهای جنسیتی، در مطلبی در روزنامه گاردین به بررسی نتایج جدیدترین پژوهشها در این زمینه پرداخته و نوشته است تعریف محدود از «رابطه جنسی» در این مطالعات، منجر به نادیده گرفتن واقعیتهای مهمی در تجربیات جنسی زنان میشود.
بر اساس این گزارش، جدیدترین مطالعه منتشر شده در مجله پزشکی جنسی که بر روی ۲۴ هزار امریکایی مجرد ۱۸ تا ۱۰۰ ساله انجام شده، بار دیگر وجود «شکاف ارگاسم» را تائید میکند.
کوکنی نوشته است: «بهعنوان روزنامهنگاری که نزدیک به یک دهه در حوزه جنسیت و روابط جنسی نوشتهام، باید بگویم که این نتایج چندان تعجبآور نیستند. با این حال، آنچه در این میان اهمیت دارد، نحوه طرح پرسشها و تعریف "رابطه جنسی" در این پژوهشها است.»
بنا بر مطالعه اخیر، میزان ارگاسم در مردان بین ۷۰ تا ۸۵ درصد گزارش شده، در حالی که این رقم برای زنان بین ۴۶ تا ۵۸ درصد است.
نکته قابل تامل اینجاست که نرخ ارگاسم زنان در تمام گروههای سنی، ۲۲ تا ۳۰ درصد کمتر از مردان باقی مانده است. این آمار نشان میدهد که حتی با افزایش سن و تجربه، این شکاف همچنان پابرجا است.
اما آیا این آمار تصویر کاملی از واقعیت را نشان میدهد؟
کوکنی در پاسخ به این پرسش، نوشته بهعنوان کسی که سالها در این حوزه تحقیق و گزارش کرده، معتقد است این برآورد دقیق نیست: «مشکل اصلی در این پژوهشها، در نحوه طرح پرسش و تعریف محدود از "رابطه جنسی" نهفته است.»
در پژوهش اخیر، از شرکتکنندگان پرسیده شده که «هنگام آمیزش جنسی» هر چند وقت یکبار به ارگاسم میرسند.
این نحوه پرسش، تعریفی محدود از رابطه جنسی ارائه میدهد که به صورت عمده بر دخول متمرکز است. این در حالی است که تحقیقات متعدد نشان دادهاند اکثر زنان برای رسیدن به ارگاسم به تحریک کلیتوریس نیاز دارند.
لوری مینتز، روانشناس امریکایی، در کتاب خود با عنوان «کلیتریت شدن» تاکید کرده باید از استفاده از واژه «رابطه جنسی» تنها به معنای دخول خودداری شود.
این روانشناس هشدار داد این تصور نادرست ایجاد شده که دخول، رویداد اصلی در رابطه جنسی برای مردان و زنان است، در حالی که چنین نیست.
در فرهنگ عمومی و حتی در برخی مطالعات علمی، فعالیتهایی که با استفاده از دستها، زبان و یا ابزارهای جنسی انجام میگیرند، اغلب بهعنوان «پیشنوازی» طبقهبندی میشوند و نه بخشی از «رابطه جنسی اصلی».
این دیدگاه محدود، منجر به نادیده گرفتن روشهایی میشود که احتمال ارگاسم را در زنان افزایش میدهند.
نکته جالب توجه دیگر در این مطالعه، تفاوت قابل ملاحظه در نرخ ارگاسم زنانی است که با همجنسان رابطه جنسی دارند.
این یافته که از سال ۱۹۵۳ تاکنون در تحقیقات متعددی به دست آمده، نشان میدهد زنان در روابط همجنسگرایانه به طور مداوم نرخ ارگاسم بالاتری را در مقایسه با روابط دگرجنسگرایانه تجربه میکنند.
بر اساس مطالعه اخیر، زنان دوجنسگرا و لزبین بیشتر درگیر رابطه جنسی دهانی هستند و این نوع رابطه اغلب طولانیتر از آنچه در روابط دگرجنسگرا رایج است، ادامه مییابد.
این یافته میتواند نشاندهنده اهمیت گسترش تعریف رابطه جنسی و توجه به انواع مختلف فعالیتهای جنسی باشد.

کوکنی که همچنین میزبان پادکست «The Second Circle» نیز است، گفتوگوهای صریح و صادقانه درباره این موضوعات را راهی برای درک بهتر و بهبود روابط جنسی میداند و معتقد است که تکرار این نوع مطالعات بدون تغییر در نحوه طرح پرسشها و تعریف رابطه جنسی، کمک چندانی به رفع «شکاف ارگاسم» نخواهد کرد.
به نوشته کوکنی، ایجاد تغییر واقعی در این زمینه، نیازمند تعریف گستردهتری از رابطه جنسی در مطالعات علمی است که در برگیرنده انواع مختلف فعالیتهای جنسی باشد.
کوکنی تاکید کرده هدف از طرح این موضوع، نه ایجاد رقابت بین جنسیتها، بلکه تلاش برای درک بهتر نیازهای متفاوت افراد و ایجاد روابط سالمتر و رضایتبخشتر برای همه است: «بهعنوان اعضای یک جامعه، بهتر است به سمتی حرکت کنیم که در آن رضایت و سلامت جنسی همه افراد، فارغ از جنسیت و گرایش جنسیشان، مورد توجه قرار گیرد.»
این مسیری است که نه تنها به بهبود روابط جنسی، بلکه به ایجاد جامعهای برابرتر و سالمتر منجر خواهد شد.

آخرین عضو باشگاه بازیگران خوشتیپ که در درجه اول بازیگر بودند و سپس -از بخت و اقبال خوش- کاریزماتیک، و قدرت بازیگری ایشان بر چهره فریبنده و ظاهر جذابی که داشتند غلبه میکرد، درگذشت.
آلن دلون، بازیگر برجستهای که تسلطش بر نقش مانع از آن میشد که او را صرفا بهعنوان یک سوپرمدل یا مرد فریبنده و اغواگر بهخاطر بیاورند، در آستانه ۹۰ سالگی درگذشت و -شاید- به سوی باقی اعضای باشگاه بازیگران خوشتیپ -که دیگر خالی از سکنه به نظر میرسد- رهسپار شد.
اما اینکه «بازیگر قدرتمندی بود» یا «بر نقش تسلط داشت» به چه معناست؟
در واپسین فصل از فیلم سامورایی دلون در نقش جف کاستلو، با اسلحهای خالی و با آگاهی به مرگ، پای به قتلگاه میگذارد.
او به اصول خود وفادار است و همچون یک سامورایی سالک، نیک میداند اکنون زمان مردنش فرا رسیده است.
تا پیش از این صحنه، شیوه راه رفتنش با صلابت و سرعت قدمهاش حساب شده بود اما در این صحنه دیگر آن صولت در حرکتش و الگوی رفتاریاش را کنار گذاشته -چهرهاش اگر بیحس مینمود الان قدری اندوه در آن دیده میشود. و بهقدری متفاوت از کل فیلم رفتار میکند که حتی پیشخدمتی که کلاه او را میگیرد، نگرانش میشود (چهره نگرانش را میتوان در آینه تماشا کرد). وارد سالن میشود و با ترس به سرپیشخدمت نگاه میکند. ترس؟ او، قاتل حرفهای -جف کاستلو- مگر از چیزی هم میترسد؟
اینجاست که نقش دلون عمق انسانی به خود میگیرد -هر آدمی دم مرگ از مرگ میترسد اما او چنان قدرت دارد که بازی را عوض نکند و علیرغم میل با اسلحهای خالی به میدان نبرد یکطرفه برود.
سرپیشخدمت با چهرهای که انگار ترس و کینه را با هم بروز میدهد به کاستلو خیره شده. کاستلو برمیگردد سمت زن رنگینپوست پیانیست -والری. او همان زنی است که جف را در نیمهراه فیلم تکان میدهد.
در صحنه ای والری به سرزنش از جف میپرسد: «آخر تو چگونه آدمی هستی؟»
و جف در خود فرو میرود.
آیا او آدم بدی است؟ شاید آدمی که احساس ندارد اصلا آدم نیست! اما در این صحنه واپسین، جف هوشیار شده و دیگر آن ماشین آدمکشی نیست. حالا به سوی زن میرود و با چهرهاش میگوید: «ببین، من هم آدمم، میترسم، گریه میکنم و حتی عاشق میشوم».
جف در پایان فیلم عاشق همان زنی شده که عامل مردنش است؛ همان زنی که جف را به «انسان بودن» سوق میدهد اما در عین حال نماد مرگ نیز هست. جف کاستلو به زن نگاه میکند، چشمهاش قدری خیس. مردمکهاش روی صورت زنی که دوستش دارد میچرخد اما زمان، زمان مرگ است. این صحنه حدود پنج دقیقه وقت میگیرد اما بیهیچ اغراق در متفاوتنمایی و کاملا زیرپوستی، جف کاستلو -آدمکش حرفهای- در عرض پنج دقیقه بدل به عاشق فداکار میشود.
حالا او همان سامورایی است که نام فیلم را با خود حمل میکند.
اکنون به نقش دیگری توجه کنید که در واپسین صحنهاش درست چیزی شبیه به موقعیت سامورایی را متبادر میکند -دسته سیسیلیها. در هر دو فیلم، دلون -در نقش روژه سارته- مرگآگاهی دارد. اینجا هم پای یک زن در میان است اما سرپیشخدمت فیلم قبل، اکنون رییس مافیاست -با بازی ژان گابن بزرگ.
به لحظه رانندگی دلون توجه کنید وقتی با آگاهی پای مرگ میرود. اینجا دیگر نه آن ماشین آدمکشی است و نه فردی که به اصول خود وفادار است. اینجا دلون فقط زخمخورده و در عین ترس از مردن، نمیخواهد بمیرد. به مقصد میرسد و کیف پر از پول را برانداز میکند. او برخلاف فیلم قبلی، عاشق پول است. به سمت اسکناسها که خم میشود دقیقا تفاوت نقشش با جف کاستلو نیز عیان خواهد شد.
روژه سارته آدم خوبی نیست، کاستلو هم نبود اما سارته زندگی را در این دنیا میبیند و کاستلو قدری معنوی است. اینها جزییات رفتاری نقشهاست که دلون با تسلط بر شخصیتها به آنها عمق میدهد.
شاید بتوان گفت آلن دلون بازیگر مرگ بود. او در فیلمهای متعددی محکوم به مرگ میشود اما هر بار که با مرگ مواجه میشود، جور دیگری است. انگار دلون هر بار و در هر نقش، دستههای متفاوتی از آدمها را نمایندگی میکند که بالاخره خواهند مرد و او چگونگی این مواجهه را یادآور میشود. حتی آنجا که نخواهد مرد، مرگ را به زنده ماندنش ترجیح میدهد.
در شاهکاری به نام روکو و برادران، روکو جور همه را به دوش میکشد. از عشقش میگذرد تا برادرش زن را صاحب شود. برادرش که میمیرد، قاتل را -که همان عشق سابقش بوده- نه تنها لو نمیدهد که حاضر است برای پرداخت قرضهاش، مشت هم بخورد. ولی در پایان این فرد بخشنده، چشمهای پر اشکش را مقابل دوربین نشان میدهد -این چشمها میگویند که کاش میمردم. و این «کاش میمردم» را میشود در دایره سرخ، کسوف و بسیاری فیلمهای مهمی که او بازی کرده دید.
اکنون او خودش به پایان زندگیاش رسید. آلن دلون، شمایل مرگ بود در تاریخ سینمای فرانسه و هر بار مرگ را در شکلهای متفاوت اجرا کرد.

