پاکستان تنها با راهکار نظامی بر شبهنظامیان پیروز نمیشود

سیاست دوگانه پاکستان در برخورد با افراطگرایی و تفکیک میان «تروریستهای خوب و بد» زمینه رشد دوباره افراطیگری را در مناطق قبایلی فراهم کرده است.

سیاست دوگانه پاکستان در برخورد با افراطگرایی و تفکیک میان «تروریستهای خوب و بد» زمینه رشد دوباره افراطیگری را در مناطق قبایلی فراهم کرده است.
مجله دیپلومات با تاکید بر تهدید روزافزون تحریک طالبان پاکستان و دیگر گروههای افراطی، سیاستهای اسلامآباد در مقابله با تروریسم را به چالش کشیده و نوشته است که عملیاتهای نظامی پاکستان در دو دهه گذشته نتوانستهاند افراطگرایی را مهار کنند. این نشریه از ارتش پاکستان خواسته رویکرد خود را تغییر دهد و تنها به راهحل نظامی تکیه نکند.
به نوشته دیپلومات، تحریک طالبان پاکستان و گروههای مشابه همچنان از بزرگترین تهدیدها علیه حاکمیت، تمامیت ارضی و ثبات سیاسی این کشور محسوب میشوند. تیتیپی با تکیه بر حمایت و الهامگیری از شبکههای جهانی همچون داعش و القاعده، با ایدئولوژی رادیکال دیوبندی، حاکمیت دولت پاکستان را به چالش میکشد.
نویسنده مقاله تاکید کرده است که پاسخ همیشگی پاکستان به چنین تهدیدهایی، آغاز عملیات گسترده نظامی بوده؛ اما این عملیات نتوانسته طالبان پاکستانی و سایر جریانهای افراطی را ریشهکن کند. نویسنده پرسیده است: چرا رهبران سیاسی و نظامی پاکستان همچنان سیاستهایی را دنبال میکنند که طی بیست سال گذشته شکست خوردهاند؟
پاکستان اکنون سرگرم اجرای عملیاتی موسوم به سربکف در باجور است؛ عملیاتی که در جولای ۲۰۲۵ آغاز شد و بهعنوان اقدامی «دقیق و مبتنی بر اطلاعات» معرفی شده است. هدف این عملیات، نهتنها مقابله با اعضای تحریک طالبان پاکستان، بلکه مبارزه با شاخه خراسان داعش اعلام شده است. سربکف پس از موج تازهای از خشونتها، ترورها و حملات در مناطق قبایلی آغاز شد.
با وجود این، نویسنده مقاله مینویسد چشمانداز نابودی کامل افراطگرایی چندان روشن نیست و در عوض، هزینه انسانی آن سنگین بوده است. براساس گزارشها، بیش از ۱۰۰ هزار نفر در باجور آواره و ناچار به زندگی در مدارس و سالونهای ورزشی شدهاند. مرگ غیرنظامیان، از جمله کشتهشدن یک مادر و دو فرزندش در مومند، خشم و یأس مردم را برانگیخته است. واکنش شدید مردم نشان میدهد که پیروزی نظامی بدون اعتماد عمومی بیارزش است.
این مقاله یادآور میشود که سیاست دوگانه پاکستان در برخورد با افراطگرایی و تفکیک میان «تروریستهای خوب» و «بد» زمینه رشد دوباره افراطیگری را در مناطق قبایلی فراهم کرده است.
از زمان شکلگیری تحریک طالبان پاکستان در سال ۲۰۰۷، اسلامآباد بارها عملیات بزرگ نظامی در شمالغرب این کشور به راه انداخته است؛ از جمله عملیات المیزان (۲۰۰۲–۲۰۰۶)، راه راست (۲۰۰۹)، راه نجات (۲۰۰۹)، ضربالعضب (۲۰۱۴) و ردالفساد (۲۰۱۷). اما هر بار، هرچند جنگجو کشته یا فراری شدند، اما ساختار اصلی این گروه باقی ماند و ارتش صرفاً «پیروزی» اعلام کرده است. تداوم آوارگیهای گسترده و حضور سنگین نظامی، فاصله مردم محلی با دولت را بیشتر کرد.
به نوشته دیپلومات، سقوط کابل به دست طالبان در سال ۲۰۲۱ بار دیگر به شبه نظامیان پاکستانی روح تازه بخشید. طالبان افغانستان هزاران زندانی، از جمله رهبران القاعده، داعش-خراسان و تیتیپی را آزاد کردند. شاخص جهانی تروریسم ۲۰۲۵ نشان میدهد پاکستان پس از بورکینافاسو دومین کشور آسیبدیده از تروریسم در جهان است؛ شمار حملات تروریستی از ۵۱۷ مورد در سال ۲۰۲۳ به ۱۰۹۹ مورد در سال ۲۰۲۴ افزایش یافته است.
این مقاله خاطرنشان کرده است که تروریسم در پاکستان بیشتر پیامد شکستهای ساختاری است تا علت اصلی بحران. فقر گسترده، ضعف حکمرانی، حذف سیاسی، جمعیت جوان و افراطگرایی مذهبی عوامل اصلی بازتولید تروریسم هستند.
مناطق قبایلی بیش از هر جا نمونه این ناکامیها محسوب میشوند. عفو بینالملل گزارش داده که هزاران نفر از ساکنان این مناطق تنها به ظن همکاری با شبهنظامیان بازداشت شدهاند؛ اقدامی که خشم و بیاعتمادی مردم به دولت و ارتش را بیشتر کرده است.
نویسنده دیپلومات همچنین روابط پاکستان با امریکا را ناکافی و یکسویه توصیف کرده است. به باور این مجله، واشنگتن بیش از همه بر داعش-خراسان تمرکز دارد، در حالی که اسلامآباد عمدتاً از حملات تیتیپی ضربه میبیند.
در این مقاله آمده است: «آنچه پاکستان امروز نیاز دارد، نه یک عملیات نظامی دیگر در باجور، بلکه تغییر بنیادین در رویکرد است. امنیت تنها با زور بهدست نمیآید. یک استراتژی پایدار ضدتروریسم باید بر مبارزه با روایتهای افراطی از طریق آموزش، پژوهش دینی و رسانهها استوار باشد. علمای مذاهب اصلی ــ دیوبندی، بریلوی و شیعه ــ باید برای صدور فتوای مشترک در رد ایدئولوژی تحریک طالبان بسیج شوند و نظام آموزشی نیز باید بر شهروندی، تنوعپذیری و تفکر انتقادی تمرکز کند.»
دیپلومات در پایان هشدار داده است که اگر اسلامآباد از رویکرد کوتاهمدت نظامیگری به اصلاحات ساختاری و مقابله فکری روی نیاورد، هر پیروزی تازه همانند گذشته عمر کوتاه خواهد داشت.

حملات پهپادی پاکستان به شبه نظامیان در خوست و ننگرهار بار دیگر مناسبات طالبان افغان و پاکستان را ملتهب کرده است. این حملات بار دیگر این نکته را برجسته کرد که سیاست گروه نیابتی برای امنیت مرزها و مناطق قبایلی پاکستان مفید نبوده است.
یک شاهد این که پاکستان، طالبان را به همدستی و توطئه با دهلی متهم می کند. طالبان قرار بود نگرانیهای امنیتی پاکستان را به واسطه ایجاد یک دولت تابع در کابل رفع کند، اما اکنون میزبان گروههای شده است که امنیت را از مناطق قبایلی گرفته است و به طور مرتب سربازان پاکستانی را میکشند.
شب گذشته، موجی از حملات پهپادی در سه ولایت ننگرهار، خوست و کنر فضای مرزها در شرق افغانستان زیر حاکمیت طالبان را ملتهب ساخت. طالبان سفیر پاکستان در کابل را فراخواند و سیاستمداران افغان انگشت اتهام را بهسوی اسلامآباد نشانه رفتند.
هرچند دولت پاکستان سکوت کرده، اما قرائن و شواهد، پیوند این عملیاتها را با سیاست امنیتی آن کشور آشکار میسازد.
پاکستان با انجام این حملات چه اکنون و چه در گذشته، دستکم در ظاهر یک پیام واضح و روشن به طالبان داده است: «مهمان دیروز ما، نباید امروز میزبان دشمنان ما باشد.»
اسلامآباد میخواهد با انجام چنین سیاستی به طالبان یادآوری کند که رابطهاش با این گروه، تعهدی نانوشتهای را هم در خود دارد؛ تعهدی که اگر نادیده گرفته شود، پاسخ نظامی به دنبال خواهد داشت.
پاکستان در پی چیست؟
پس از بازگشت طالبان به قدرت در افغانستان، پیوندهای ایدئولوژیک و خانوادگی میان تفنگداران دو سوی مرز باعث شد که تحریک طالبان پاکستان در خاک افغانستان پناه و پشتوانهای تازه بیابد.
اسلامآباد این وضعیت را تهدیدی مستقیم علیه امنیت داخلی خود تلقی کرد و انتظار داشت طالبان افغانستان علیه این شبکه اقدام عملی نشان دهد؛ انتظاری که برای پاکستان برآورده نشد. طالبان بهدلیل همان نزدیکیهای فکری و شبکهای، حاضر به گسست کامل از این گروه نشد و واکنشهایش در بهترین حالت محدود و نمادین باقی ماند.
همین تعلل باعث شد پاکستان در ماههای اخیر به ابزارهای تازهای برای فشار متوسل شود؛ بارزترین نمونه، نشستی بود که در اسلامآباد برای حضور مخالفان طالبان تدارک دیده شده بود. به دنبال واکنش های شدید منتقدان از جمله طالبان، این نشست به تعویق افتاد.
کشوقوسهای طالبان و پاکستان در هفتههای اخیر، روابط حاکمان کابل و اسلامآباد را به سمت خصومت مدیریتشده سوق میدهد، مگر آنکه دو طرف به پروتکلهای مشترک و کارآمد برای مهار این وضعیت تن دهند.
چرا پاکستان به حملات هوایی متوصل می شود؟
حملات هوایی پاکستان علیه پناهگاهها یا مراکز فرماندهان تحریک طالبان پاکستان در خاک افغانستان گاه منجر به تلفات در میان شورشیان شده است. مثلاً در جریان حملات در سال ۲۰۲۴، پاکستان گزارش داد که گروهی از رهبران ارشد تیتیپی، هدف قرار گرفتند و حدود ۲۰ تا ۲۵ نفر کشته شدند. اما آیا حملات هوایی مناسبترین گزینه برای پاکستان بوده است؟ آیا دیپلوماسی برای متقاعد کردن طالبان برای دست برداشتن حمایت از تحریک طالبان پاکستانی چارهساز نیست؟
در سالهای اخیر، اسلامآباد تلاش کرده با ایجاد فشار دیپلوماتیک و حتا اقتصادی، طالبان را به عقبنشینی در برابرتحریک طالبان پاکستانی وادار کند. باری مرزها را بست، تعرفه ها را زیاد ساخت، مهاجران را اخراج کرد و خلاصه هیچیک از این ابزار دیپلوماتیک، پاسخ قناعتبخشی برای پاکستان از آدرس حکومت طالبان در افغانستان در پی نداشت.
در این میان، استفاده از پهپاد و جنگنده برای اسلامآباد ظاهرا راه نسبتا ارزانی بوده تا ضربهای سریع و مستقیم به مراکز فرماندهی یا انبارهای تحریک طالبان پاکستان بزند.
در عین حال، چنین حملاتی در رسانههای داخلی پاکستان بهعنوان واکنش «سخت و فوری» معرفی شده است و برای دولت و ارتش این کشور نوعی مشروعیت سیاسی بهبار آورده است.
از زاویه منطقهای هم اگر به چنین حملاتی نگاهی بیندزایم، پیام روشنش این است که اگر طالبان در کابل قادر یا مایل به مهار این گروه نباشد، اسلامآباد خودش وارد عمل خواهد شد.
اما بخش پنهان ماجرا این است که دولت و ارتش پاکستان با این حملات، مشکلات امنیتی و اقتصادی خود را که اتفاقا کم هم نیست، به گردن دشمن بیرونی میاندازند و خودشان را مدافع کشور نشان میدهند.
طالبان هم که شدیدا در انزوای بینالمللی قرار دارد، تمایلی به رویارویی دیپلماتیک با اسلامآباد ندارد و واکنشهای رسمیاش، از جمله صدور اعلامیه یا احضار سفیر، عمدتا مصرف داخلی دارد و پاسخی گذرا به افکار عمومی.
طالبان به علت پناه دادن به سازمانهای تروریستی خود را در معرض حملات پاکستان قرار داده است. اظهارات طالبان و سیاستمداران افغان مبنی بر نقض حاکمیت ملی افغانستان محکومیت حکومتهای نزدیک به طالبان مانند روسیه و چین را به دنبال نخواهد داشت. حتا هند نیز این حملات را محکوم نکرده است.
تمام کشورهای منطقه از جمله چین، نگران حضور و فعالیت سازمانهای تروریستی منطقهای در افغانستان هستند. سیاست انکار حضور گروه های تروریستی در میان طالبان و این که به هیچ سازمانی اجازه حمله به کشورهای همسایه را نمیدهد، برای چین و دیگر کشورها قانع کننده نیست. زیرا، حملات طالبان پاکستانی بیشتر و خونبارتر شده است و طالبان نیز کاری نکرده است. این گروه فقط امیدوارست که اسلام آباد به خواستههای تیتیپی تن بدهد و تنش متوقف شود.
اما، هر قدر که تهدید گروههای تروریستی در افغانستان جدیتر شود، به همان پیمان اقدام نظامی کشورهای منطقه و جهان نیز افزایش مییابد.
آیا این حملات منجر به کاهش حمایت طالبان از تیتیپی خواهد شد؟
برای طالبان، در کنار پیوندهای ایدئولوژیک با تحریک طالبان پاکستان و سنت مهماننوازی که گسست از آن پرهزینه است، همراه با ترس از شکاف داخلی، مانعی جدی در برابر برخورد قاطع با طالبان پاکستانی ایجاد کرده است. نفوذ گسترده تیتیپی در میان فرماندهان ردهپایین طالبان این وابستگی و تزلزل را بیشتر کرده و باعث شده طالبان در عمل بهگونهای حامی این گروه باقی بماند.
با این که طالبان افغان در ۲۰ سال متحد پاکستان بود اما از نظر ایدیولوژیک و احساسات قومی علیه دولت پاکستان هستند. خصومت طالبان افغان در عواطف و ضدیت سنتی پشتونها با «دولت پنجابیها» که مسئول ستم بر مردم مناطق قبایلی شناخته میشود، و غیر اسلامی خواندن دولتهایی چون پاکستان از منظر اعتقادات بنیادگرایانه مذهبی ریشه دارد.
واکنش طالبان به تحرکات پاکستان معمولاً به صدور اعلامیه، روایتسازی رسانهای و گاهی تحرکات محدود در مرز خلاصه میشود تا از یک طرف نشان دهد که مدافع حاکمیت ملی است و پیام اقتدار به داخل و خارج بفرستد، و از طرف دیگر سطح تنش با پاکستان را پایین نگه دارد تا به بحرانی پرهزینه و خارج از کنترول تبدیل نشود.
آن طرف هم، حملات هوایی پاکستان بیشتر تاثیر کوتاهمدت دارند تا نتیجه پایدار. این حملات میتوانند برای مدتی بر حملات شبه نظامیان، و احتمالا به علت فشار طالبان از کابل و قندهار تاثیر بگذارد، اما گروههای چریکی خیلی زود خود را وفق میدهند؛ فرماندهی را پراکنده میکنند، تحرکات را سریعتر میسازند یا مدتی پنهان میشوند تا فشار کم شود.
در کنار آن، هر غیرنظامی که آسیب ببیند، به سود روایت شورشیان تمام میشود و به آنها امکان جذب نیروی بیشتر را میدهد.
آنچه تا کنون از حملات دیشب در سه ولایت افغانستان گزارش شده، بیشتر مرگ غیرنظامیان بوده است؛ در میان آنان چند کودک نیز دیده میشود. چنین وضعیتی نشان میدهد که ضربات محدود هوایی، به جای ایجاد بازدارندگی پایدار، اگر تکرار شوند به یک روند عادی بدل خواهند شد. این عادیشدن، هستههای منعطف شورشیان را جسورتر میسازد.
اگر گروه حاکم با اسلام آباد همکاری نکند، کشتن فرماندهان و جنگجویان تغییری در استراتژی تیتیپی نمیآورد.
وقتی از رابطه طالبان و پاکستان حرف میزنیم، نمیتوان آنها را مانند دو کشور هموزن و برابر قیاس کرد. پاکستان یک ارتش منظم، دستگاه دیپلماتیک فعال و جایگاه بینالمللی دارد، در حالیکه طالبان با انزوای سیاسی، مشکلات اقتصادی و محدودیتهای داخلی دستوپنجه نرم میکنند. بنابراین در شرایط تنش، طرفی که ناچار به عقبنشینی و معامله میشود، طالبان است تا اسلامآباد.
طالبان احتمالاً مسیر اعتراضهای نمادین و واکنشهای محدود را حفظ خواهد کرد، اما دیر یا زود فشارها میتواند آنها را به نوعی معامله با پاکستان وادار کند. در مرحله کنونی نشانههایی از احتمال سازش بزرگ برسر طالبان پاکستانی دیده نمیشود.

یکی از پدیدههای شگفتانگیز در تاریخ معاصر، حضور برخی شخصیتها و نخبگان پرورشیافته در جوامع لیبرال دموکراتیک است که با وجود بهرهمندی از آزادی، رفاه و ساختارهای مدرن، به طور مستقیم یا غیرمستقیم با گروههای افراطی مذهبی و حتی تروریستی ارتباط برقرار کرده یا حامی آنها بودهاند.
این تناقض پرسشی بنیادین را پیش میآورد: چطور ممکن است کسی که عمر خود را در نظامی باز و آزاد سپری کرده، به سوی جریانهایی کشیده شود که آزادی و تکثر را نفی میکنند؟
برای پاسخ، باید این پدیده را از سه سطح بررسی کرد: روانشناختی، سیاسی و فرهنگی.
۱. سطح روانشناختی: دوگانگی هویت و جستجوی معنا
حتی در محیطهای لیبرال، افراد میتوانند دچار بحران هویت شوند. فردی که ریشههای مذهبی یا قومی او با ارزشهای سکولار و لیبرال تعارض دارد، ممکن است میان دو قطب متناقض در نوسان باشد. در این حالت، پیوند با گروههای افراطی نوعی «بازگشت به اصالت» یا «ادای دین به ریشهها» تلقی میشود.
افزون بر آن، دموکراسی با تمام فضیلتهایش، قطعیت معنوی نمیدهد. فردی که در جستجوی پاسخهای مطلق به پرسشهای وجودی است، ممکن است جذب نظام فکری بسته و قطعی افراطیون شود؛ نظامی که جهان را به خیر و شر مطلق تقسیم میکند و برای هر پرسش پاسخی نهایی دارد.
نمونههای تاریخی مانند جان واکر لینده، جوان امریکایی که به طالبان پیوست، نشان میدهد که این بحران هویت و جستجوی معنا میتواند حتی در دل دموکراسیهای پیشرفته به افراطگرایی بینجامد.
۲. سطح سیاسی: ابزارگرایی و پراگماتیسم قدرت
از زاویه سیاست، حمایت از گروههای افراطی اغلب ناشی از محاسبه ابزاری است. نخبگان سیاسی یا حتی دولتها ممکن است از افراطگرایان بهعنوان «ابزار فشار» علیه رقیبان استفاده کنند.
بهعنوان نمونه، در دهه ۱۹۸۰ بسیاری از دولتهای غربی به مجاهدین افغان کمک کردند، زیرا آنان را وسیلهای برای تضعیف اتحاد شوروی میدیدند. این حمایت، هرچند موقتی، بعدها به پیدایش جریانهای طالبان و شبکههای تروریستی منجر شد.
چنین رویکردی گاه با استاندارد دوگانه همراه است: در داخل کشور لیبرال، ارزشهای آزادی و حقوق بشر تبلیغ میشود، اما در عرصه بینالملل برای اهداف ژئوپولیتیک با جریانهای ضدآزادی همکاری صورت میگیرد. در اینجا تناقض نه از باور، بلکه از محاسبه مصلحت سرچشمه میگیرد.
۳. سطح فرهنگی: پلزدن میان دو جهان
در سطح فرهنگی، برخی نخبگان میان دو جهان متفاوت قرار میگیرند:
• جهان لیبرال غربی با ارزشهای آزادی، عقلانیت و تکثر.
• جهان سنتی–مذهبی که بر هویت جمعی، ایمان و اطاعت استوار است.
برای چنین فردی، حمایت از گروههای افراطی میتواند شکلی از «پلزدن» یا حتی «ادای دین» به میراث فرهنگی و قومی باشد. او ممکن است خود را «میانجی» میان دو جهان بداند؛ کسی که باید پیوند گذشته و حال، شرق و غرب، سنت و مدرنیته را حفظ کند—حتي اگر این پیوند از نگاه بیرونی خطرناک و متناقض جلوه کند.
نمونه روشن این وضعیت را میتوان در برخی روشنفکران مهاجر دید که در دانشگاههای غربی تدریس میکنند اما همزمان با جریانهای تندرو در کشورهای مبدا همدلی یا ارتباط دارند.
۴. ترکیب سه سطح: مدلی برای فهم تناقض
این پدیده را باید حاصل همپوشانی سه سطح دانست:
• از درون، روان فرد در پی معنا و اصالت است.
• در سطح عمل، محاسبات سیاسی به بهرهبرداری ابزاری میانجامد.
• در سطح نمادین، فرد خود را حامل رسالتی فرهنگی میبیند.
بدینسان، یک شخصیت دموکراتیک لیبرال میتواند به ظاهر با ارزشهای آزادی زیست کند و در عین حال، در مناسبات پنهان یا آشکار با گروههای افراطی حضور داشته باشد.
در نتيجه، رفتار نخبگانی که در دل دموکراسی میزیند اما با افراطگرایان همدلی دارند، نه یک تناقض ساده، بلکه نتیجه چندلایگی روان، سیاست و فرهنگ است. آنان گاه قربانی بحران هویتاند، گاه بازیگر محاسبات قدرت، و گاه واسطهٔ فرهنگی میان دو جهان متعارض.
شناخت این سطوح، برای پیشگیری و مدیریت چنین پدیدهای ضروری است. جوامع لیبرال باید علاوه بر آزادی، به معنا، عدالت و هویت نیز پاسخ دهند؛ وگرنه حتی در آزادترین محیطها، امکان گرایش نخبگان و مردم به جاذبههای افراطی باقی میماند.

نویسنده در این یادداشت با بهرهگیری از رمان «سالار مگسها»، به توضیح رخدادهای اخیر افغانستان میپردازد. او خلیلزاد را جک مریدوی داستان میداند که با قباحتزدایی از طالبان و معماری توافقنامه دوحه، ترس از فروپاشی را سرمایه کرد و خشونت طالبان را در پوشش «ثبات» قابلقبول جلوه داد.
«سالار مگسها» رمان نمادین ویلیام گلدینگ، نویسنده بریتانیایی و برنده جایزه نوبل ادبیات است که نخستین بار در سال ۱۹۵۴ منتشر شد. این رمان داستان گروهی از پسران نوجوان را روایت میکند که پس از سقوط هواپیما در جزیرهای بیسرنشین گرفتار میشوند و در غیاب نهادهای مدنی و قانون، بهتدریج به خشونت و قبیلهگری فرو میغلتند. در این داستان، «جک مریدو» رهبر قدرتطلبی است که صدفِ قانون را بیاعتبار میکند، با نقاب شرم را میزداید، عینکِ پیگی (ابزار روشنایی) را میرباید و با ترسافکنی، خشونت را به آیین جمعی بدل میکند. در تاریخ معاصر افغانستان، زلمی خلیلزاد همان جک مریدو است: او با قباحتزدایی از طالبان و معماری توافقنامه دوحه، طالبان را از حاشیه به طرف مذاکره ارتقا داد، ترس از «فروپاشی» را سرمایه کرد و خشونت طالبان را در پوشش «نظم و ثبات» قابلقبول جلوه داد.
در رمان، جک مریدو از همان آغاز عطش قدرت را نشان میدهد. او رهبر «گروه کُر» است، صدایی نافذ دارد، زور میگوید و خود را «رئیس طبیعی» جمع میداند. اما وقتی رأیگیری برگزار میشود و «رالف»، کاراکتر دیگر رمان، با صدف انتخاب میشود، جک تحقیر را حس میکند؛ ظاهراً قواعد را میپذیرد اما در دل تصمیم میگیرد اگر قانون به او قدرت ندهد، باید کنار گذاشته شود. از همینجا منطق قبیلهسازی او روشن میشود.
جک با «گروه کُر» قبیلهای میسازد بنام « قبیله شکارچی» تا در برابر دیگران قرار گیرد. سپس با شکار و گوشت، اقتصاد تازهای بنا میکند تا کودکان به سفرهاش وابسته شوند. آتش که تنها با عینک پیگی روشن میشود و گوشت، ستونهای اقتدار او هستند. همزمان، روایت «هیولا» را بزرگ میکند تا وانمود کند فقط قبیلهاش میتواند امنیت بیاورد. این سه پایه با رقص، شعار و تقسیم گوشت تقویت میشوند و خشونت را مشروع جلوه میدهند.
جک ابتدا از قانون حرف میزند، اما زود قانون را تمسخر میکند. هیجان شکار را دستاویز میکند و با شعار، قتل را از کار زشت به مراسمی لازم بدل میکند. تسلط بر آتش و گوشت ابزار جذب نیرو میشود و کودکانی که میان صدف بیدندان و دیگ پر دود مردد ماندهاند، به سوی او میروند. در قلعهصخره حتی تنبیه را هم قانونمند میکند: نگهبان میگذارد و با خشونت سرپیچی را سرکوب میسازد. گفتوگو جای خود را به فرمان میدهد و نمایندگی به بیعت.
در افغانستان هم زلمی خلیلزاد با معماری پیمان دوحه همین مسیر را رفت: ساختن یک تصویر «کارآمد» از طالبان در برابر «دیگران ناکارآمد»، قبضه کردن منابع و برگهای فشار و دامن زدن به ترس از «هیولای هرجومرج» برای توجیه معامله. همانگونه که جک قواعد را به سود قبیلهاش بازتعریف کرد، دیپلماسی قبیلهای خلیلزاد نیز با نقاب، حقوق انسانی و ارزشهای مدنی مردم افغانستان را کنار زد و به نام «نظم» و «امنیت»، منطق شکار و بیعت را بازسازی کرد.
هیولا؛ ترس افکنی و فروش خشونت در لباس امنیت
در جزیره گلدینگ، «هیولا» نخست فقط یک شایعه است: چیزی که هیچکس ندیده، اما همه از آن میترسند. جک زودتر از همه میفهمد که این ترس، خود قدرت است. او هیولا را واقعی اعلام میکند، برایش آیین میسازد، نگهبان تعیین میکند و میگوید فقط قبیله او میتواند میان کودکان و تاریکی بایستد. از این لحظه، ترس بدل به سرمایه سیاسی میشود: هر اعتراض به فرمان جک، «بازی با جان جمع» تعبیر میگردد و هر قربانی، «بهای امنیت». هیولا هرگز دیده نمیشود، اما سایهاش کافی است تا زبانها را ببندد و صفها را منظم کند.
در افغانستان، هیولایی که خلیلزاد ساخته بود، نامهای آشنایی داشت: جنگ داخلی، قدرتگیری داعش و فروپاشی تمام عیار افغانستان. او که معمار گفتوگوها با طالبان بود، مدام هشدار میداد که اگر طالبان نادیده گرفته شوند، کشور در هرجومرج و جنگ داخلی فرو میرود. این تصویر، دقیقاً همان کارکرد ترس جزیره را داشت: مبهم، اما مهیب؛ دسترسناپذیر، اما فراگیر. نتیجه ساده بود: به جای اینکه طالبان برای تغییر رفتارشان پاسخگو شوند، حضورشان بهعنوان «سپر در برابر فروپاشی» مشروعیت پیدا کرد. ترس، پنجره انتخاب را تنگ کرد و جهان را به پذیرش گزاره دوگانه کشاند: یا طالبان، یا آشوب.
خلیلزاد پیوسته اصرار کرد که هر طرحی جز معامله با طالبان خیالپردازی یا ضیاع وقت است. در چنین چارچوبی، خلیلزاد نه تنها با ترس سیاست را جهت داد، بلکه اخلاق را هم تعلیق کرد. وقتی هیولا بزرگنمایی شد، پرسش از عدالت و حقوق شهروندان جایش را به پرسش از سرعت اجرا و «حفظ ثبات» داد. زنان، جامعه مدنی، رسانههای آزاد و نهادهای پاسخگو همه به حاشیه رانده شدند؛ فضا به گونهای مهندسی شد که خیلیها میگفتند «اکنون زمان اولویتهای حیاتی» است. درست مانند کودکان جزیره که برای زندهماندن به حلقه جک پناه بردند. بسیاری در کابل و بیرون از آن نیز پذیرفتند که فعلا باید کنار آمد تا هیولای فروپاشی مهار شود. اما «فعلاً» همان دام همیشگی ترس بود.
شباهت خلیلزاد با جک دقیقاً در همین مهندسی ترس است. هر دو با هیولایی که هرگز بهوضوح دیده نمیشود، ساختار فرمانبری میسازند؛ هر دو، ترس را از خبر بد به ابزار حکمرانی ارتقا میدهند. جک میگوید: «بدون من، هیولا شما را میبلعد»؛ و هر که مقاومت کند، به بیمسئولیتی متهم میشود. خلیلزاد نیز با جا انداختن این دوگانه که بدیل عملی جز طالبان نیست، طالبان را به مقام «حافظ ثبات» رساند؛ گویی همان نیروی مخرب، ترور و وحشت، ناگهان حافظ جان و مال مردم نیز هست.
نقاب؛ تغییر چهره خشونت طالبان
در رمان «سالار مگسها» صحنهای هست که نقطه عطف روایت محسوب میشود: جک، صورت خود را با خطوط سرخ و سیاه میپوشاند. او وقتی در آب نگاه میکند، دیگر کودک پیشین نیست؛ هیولایی بیچهره است که شرم را وانهاده و برق آزادیِ کشتن در چشمانش شعلهور است. این نقاب تنها رنگی بر صورت نیست، ابزاری است برای محو فردیت، زدودن مسئولیت و تبدیل خشونت به «آیین». کودک قاتل دیگر گناهکار نیست، بلکه «شکارچی» نامیده میشود. قتل از جنایت به بخشی از مراسم بدل میگردد.
طالبان نیز در دوحه با همکاری خلیلزاد همین مسیر را پیمودند. آنها به جای خطوط رنگ، نقابشان را از جنس بندهای حقوقی بافتند. پیمان دوحه، ساخته و پرداخته زلمی خلیلزاد، همان نقاب بود. در متن توافق آمده بود طالبان با القاعده قطع رابطه میکنند و اجازه نمیدهند خاک افغانستان علیه امریکا استفاده شود؛ در مقابل، ایالات متحده خروج کامل نیروهای خارجی را تضمین میکند. طالبان همان طالبان ماندند، اما با این بندها، از شورشیان خونریز به «طرف مذاکره» ارتقا یافتند. تغییر، نه در ماهیت، که در نامگذاری و بازتعریف ظاهر اتفاق افتاد؛ همانطور که نقاب جک، کودک را به شکارچی تبدیل کرد.
خلیلزاد گفت، طالبان خواهان رابطه عادی با جهاناند. این جمله همان ضرب قلمموی روی صورت جک است؛ واژهها همچون رنگ، از طالبان چهرهای تازه ساخت بیآنکه زیر پوست چیزی تغییر کرده باشد. زبان دیپلماتیک، با واژههایی چون «تضمین»، «تعهد» و «جدول زمانی»، به ظاهر بیطرف مینمود، اما کارکردش پنهان کردن خشونت طالبان بود. همانطور که در جزیره، رقص و طبل، خونریزی را به بخشی از مراسم بدل میکرد، این واژگان به ظاهر حقوقی نیز طالبان را در قالب «مفاد توافق» جا زدند: قابل امضا، قابل پیگیری، و مهمتر از همه، قابل پذیرش.
خلیلزاد چون جک مریدو در رمان سالار مگسها، استاد ساختن نقاب است. جک با رنگ، امکان کشتن بیشرم را فراهم کرد؛ خلیلزاد با زبان دیپلماتیک، امکان سفیدنمایی طالبان را. هیچیک واقعیت را دگرگون نکردند، اما ادراک جمعی را تغییر دادند. نقاب چهره را اصلاح نکرد، نگاه دیگران به چهره را عوض کرد. خلیلزاد با برچسب زدن «متعهد به مقابله با تروریسم» بر پیشانی طالبان، هزینه اخلاقی ارتباط با آنها را فرو کاست.
همانطور که در جزیره گلدینگ در «سالار مگسها»، آیین جای اخلاق فردی را میگیرد، در دوحه نیز متن توافقنامه خلیلزاد جای عدالت را گرفت. پرسشها تغییر کردند: به جای آنکه بپرسند طالبان چه کردهاند، میپرسیدند آیا بندها اجرا شد یا خیر. این تغییر پرسشها، جادوی نقاب بود. نقاب کاری نمیکند جز آنکه صحنه را به گونهای دیگر قاب بگیرد و خون را پشت رنگ یا واژه پنهان کند.
شکستن صدف وانکار زنان
در سالار مگسها، «صدف» درخشانترین استعاره نظم و حق سخن گفتن است؛ تا وقتی صدف در دست «رالف» میدرخشد، کودکان مینشینند و نوبت را رعایت میکنند. اما جک کمکم به صدف بیاعتنا میشود؛ میخندد، تمسخر میکند و سرانجام در هیاهوی قبیله، صدف میشکند و با آن، قانون هم میریزد. مرگ پیگی، خرد جمعی، همزمان با خرد شدن صدف رخ میدهد؛ از آن پس، جنگل فرمان قبیله را میشنود نه صدای عقل را.
در افغانستان، صدف همان زنان و حقوق زنان بود؛ آسیبپذیر اما معناگر که جامعه را دور خود جمع میکرد و به هر صدایی امکان شنیدهشدن میداد. مکتب، کار، رفتوآمد، هویت حقوقی؛ اینها خطوط ظریف همان صدف بودند. تا وقتی صدف پابرجا بود، نظم امکانمندی برقرار میماند: امیدی برای آینده، حقی برای اعتراض و کرامتی که هر انسان سزاوارش بود.
اما خلیلزاد با پیمان دوحه این صدف را شکست. مذاکرهای که باید پیرامون حفظ این سوژه شکننده شکل میگرفت، به نقشهای برای دور زدن آن تبدیل شد. خلیلزاد در نقش جک ظاهر شد و همانگونه که جک به صدف خندید و گفت «چه اهمیتی دارد چه کسی صدف دارد؟»، او نیز «واقعیت طالبانی» را علم کرد تا معنا و ضرورت صدف را بیاعتبار کند. واقعیتگراییِ بدون اخلاق خلیلزاد، همان تمسخر صدف بود. شباهت خلیلزاد با جک در شگرد شکستن بود، نه لزوماً با چوب و سنگ، بلکه با زبان و صورتبندی. جک با نقاب رنگین، شرم را از کشتن زدود؛ خلیلزاد با نقابِ دیپلماسی، خطر طالبان را از دیدگان بسیاری پنهان کرد. و اینگونه صحنه برای بازگشت قبیله آماده شد. و قبیله که برگشت، پیش از هر چیز، صدف را نشانه رفت.
منطق شکار و شلیک به آزادی
در سالار مگسها، «پیگی» صدای عقل و خرد است. او تنها کسی است که با عینکش ابزار روشن کردن آتش و روشنایی را در اختیار دارد. آتش در رمان معنای حیاتی دارد: گرمای بقا، غذای روزانه و دودی که میتواند کشتی نجات را خبر کند. اما جک آتش را برای بقا و نجات نمیخواهد، او آن را برای شکار میطلبد. وقتی عینک پیگی را میرباید، آتش را به انحصار میگیرد و از آن پس هر کس بخواهد گرما یا غذا داشته باشد، باید به اردوگاه او تسلیم شود.
در افغانستان، عینک پیگی و آتش همان جامعه مدنی بود. جامعهای متشکل از معلمان، خبرنگاران، وکلا، شاعران، انجمنهای زنان، فرهنگیان و نهادهای ناظر که نقش پل میان مردم و دولت را داشتند. همانطور که عینک پیگی نور خورشید را متمرکز میکرد، این نهادها ابزار تمرکز امید و روشن نگهداشتن آتش زندگی جمعی بودند؛ ابزارهایی که به جامعه امکان میداد «دود نجات» بلند کند و توجه جهانیان را جلب کند.
اما همانطور که جک در جزیره عینک را ربود، در افغانستان هم این ابزارها یکییکی با کمک زلمی خلیلزاد از دست جامعه مدنی بیرون کشیده شد. رسانهها خاموش شدند، سازمانها محدود و فعالان مدنی تهدید شدند. راههای تأمین مالی مستقل بسته شد و حضور زنان بهطور سیستماتیک از عرصههای عمومی زدوده شد. آزادی پنجهزار زندانی طالبان نیز نقش همان هیزمی را داشت که بر آتش خشونت طالبان (قبیله شکاری) افزوده شد و موازنه قدرت را به سود آنها برگرداند. از این لحظه، همانگونه که در جزیره همه کودکان برای گرمشدن ناچار به آتش جک شدند، در افغانستان نیز هرکس امنیت و دسترسی به خدمات میخواست، باید به قاعده طالبان تن میداد.
در این صحنه، زلمی خلیلزاد همان نقش جک را بازی کرد. او عینک را از دست جامعه مدنی گرفت و به قبیله سپرد. زبان دیپلماتیک و اصطلاحاتی او مثل «طالبان یک واقعیت است» در عمل به معنای آن بود که ابزار بقا از عقلانیت گرفته و به خشونت سپرده شود. آتشی که باید نشانه امید و نجات باشد، به وسیلهای برای شکار و انقیاد تبدیل شد.
پیگی بیعینک تنها میتواند هشدار بدهد اما نمیتواند آتش روشن کند؛ جامعه مدنی بیابزار هم صدایش شنیده میشود اما توان اثرگذاری ندارد. تمثیل روشن است: وقتی ابزار از عقل جدا و به قبیله وصل شود، آتش دیگر علامت نجات نیست، بلکه نشانه تعقیب و سلطه است.
طراح صحنه رقص خونین در آیین خشونت
مرگ «سیمون» در سالار مگسها نقطهای است که خشونت دیگر «لغزش» یا «خطا» نیست، بلکه به آیینی جمعی بدل میشود. پسران در حلقهای جنونآمیز میرقصند، فریاد میکشند، دندانها برق میزند و هیجان به اوج میرسد. در این شور کور، بدن سیمون زیر دستوپا ناپدید میشود. قتل در هیاهوی رقص، چهره جنایت را از دست میدهد و به بخشی طبیعی از جشن تبدیل میشود؛ خشونت تقدیس میشود چون در قالب مراسم رخ میدهد و گناه در فریاد جمعی گم میگردد.
افغانستان پس از بازگشت طالبان به صحنهای مشابه بدل شد. بسته شدن درهای مکتب به روی دختران، حذف زنان از کار و زندگی عمومی، خاموشی رسانهها و مرعوبسازی مخالفان، همگی اعمال خشونت بودند، اما در زبان سیاست و دیپلماسی خلیلزاد با نامهایی دیگر عرضه شدند: «امنیت سرتاسری»، «پایان جنگ» و «نظم و ثبات». همانطور که حلقه رقص در جزیره خشونت را برای کودکان قابلتحمل میکرد، زبان دیپلماتیک خلیلزاد نیز خشونت ساختاری طالبان را «قابلقبول» جلوه داد.
در این رقص خونین، زلمی خلیلزاد نقشی مانند جک ایفا کرد؛ طراح صحنه و کوبنده طبل. جک در جزیره با ریتم و شعار حلقه را تنگتر میکرد تا قربانی از قاب اخلاق بیرون بیفتد. خلیلزاد نیز با جدولهای زمانی خروج، نشستهای پرزرقوبرق و واژگان دیپلماتیک حلقهای ساخت که در آن پرسشهای اخلاقی خاموش شد و تنها چیزی که شنیده میشد «پیشرفت در اجرای توافق» بود.
او معیار موفقیت را از «حفظ کرامت مردم افغانستان» به «کاهش درگیری مسلحانه» فروکاست. حذف تدریجی زنان، خاموشی جامعه مدنی و بستهشدن رسانهها دیگر نه نشانه فاجعه، که بهای «نظم و امنیت» تعبیر شد. درست همانطور که در رمان، کودکان با رقص و فریاد قتل را به جشن بدل کردند، در افغانستان نیز دیپلماسی و زبان رسمی خلیلزاد توانست خشونت را در قالب «ثبات» بازنویسی کند.
نتیجهگیری
ویلیام گلدینگ در رمان «سالار مگسها» نکات عمیقی درباره ماهیت تاریک و خشونتبار انسان در غیاب قانون و نهادهای مدنی بیان کرده است. او انگار در زمانه ما زندگی میکند و آیینهای در برابر سرنوشت ما گذاشته است. کارنامه زلمی خلیلزاد نشان میدهد که او شباهتی بسیار با جک مریدو، کاراکتر رمان نامدار ویلیام گلدینگ دارد. جک با نقاب، صدف، آتش و هیولا، قواعد جزیره را به سود قبیله شکارچی بازنویسی کرد؛ خلیلزاد نیز با زبان دیپلماسی و مهندسی توافقنامه دوحه، طالبان را از شورشیان منزوی به «شریک مشروع» بدل ساخت. او با سفیدنمایی طالبان و ترجمه خشونتشان به واژگان بیخطری چون «ثبات» و «امنیت»، همان کاری را کرد که جک در رمان میکند: پوشاندن صورت واقعیت با نقابی تازه و اغواگر.

در آستانه سقوط حکومت اشرفغنی، هند از نخستین کشورهایی بود که درهای سفارت خود را در کابل بست و دیپلوماتهایش را از افغانستان بیرون کشید.
کشوری که بیست سال نزدیکترین متحد و همکار دولت افغانستان بود، نه تنها کوچکترین تلاشی برای جلوگیری از سقوط حکومت نکرد، بلکه خود پیشگام نواختن آهنگ فروپاشی شد.
با سقوط دولت افغانستان و بازگشت طالبان به قدرت، هند نزدیکترین متحدان و همکاران افغان خود را در میدان رها کرد. در همان دو روز نخست، شماری از همکاران و دیپلوماتهایش را از کابل بیرون برد و همه روابط و تماسهایش را با متحدان سابق قطع کرد. حتی وزیران و مقامهاییکه در هند تحصیل کرده بودند پشت سر گذاشته شدند. هزاران جلد پاسپورت مقامها و کارمندان دولت پیشین در سفارت هند مفقود شد.
این نخستین بار نبود که هند به متحدانش در کابل پشت میکند. وقتی حکومت داکتر نجیبالله فروپاشید، هند عین کار را کرده بود. تمام روابط خود را با متحدانش قطع کرد و به هیچ کسی ویزا نداد.
سقوط حکومت برای هند یک سرخوردگی بیسابقه در سیاست خارجیاش نسبت به افغانستان بود. تقریباً همه باور داشتند که دهلی نو بزرگترین بازنده تحولات پس از ۲۰۲۱ است؛ کشوری که طی دو دهه بیش از سه میلیارد دالر در پروژههای عمرانی و توسعهای در افغانستان هزینه کرد و هزاران نیروی انسانی پرورده بود. برداشت غالب این بود که همه سرمایهگذاریهای دو دههای هند در یک چشم برهم زدن نابود شده است.
در نخستین سال حاکمیت طالبان، هند میلی به بازگشت به میدان افغانستان نداشت. هنوز در شوک سقوط رژیم همکار خود در کابل بود. اما پس از گذشت یک سال، همه چیز برعکس شد. هند که تصور میکرد پاکستان -دشمن دیرینهاش- به عمق استراتژیک خود در افغانستان رسیده، ناگهان با ناباوری دید که ورق برگشته است: پاکستان نه تنها به عمق استراتژیک دست نیافته، بلکه در همان دامی گرفتار آمده که برای رقیبش گسترده بود. طالبان بدون چشمداشت و مطالبه، یکی پس از دیگری خواستههای هند را برآورده میکردند.
نیروی نیابتی که بلای جان شد
با سقوط دولت عمران خان در پاکستان، آتشبس شکننده میان تحریک طالبان پاکستان و اسلامآباد شکست. تلاشهای طالبان افغانستان برای میانجیگری هم به جایی نرسید. چند نشست مشترک میان نمایندگان پاکستان و تیتیپی در کابل برگزار شد، اما دولت جدید پاکستان سیاست مدارا را کنار گذاشت و از این گروه خواست بیقید و شرط تسلیم شود.
ارتش پاکستان فشار را بر طالبان افغان نیز افزایش داد تا سران تیتیپی را تحویل دهد و مانع فعالیت آزادانه آنان در افغانستان شود. حتی برخی رهبران تیتیپی در کابل و ولایتهای دیگر ترور شدند. در واکنش، حملات این گروه به نیروهای پاکستانی شدت گرفت و خونینترین عملیاتها از جمله حمله جنوری ۲۰۲۳ پیشاور صدها کشته و زخمی برجا گذاشت. ارتش نیز حملات خود را گسترش داد که موجب تلفات غیرنظامیان و نارضایتی در مناطق قبایلی شد.
سران طالبان در کابل و قندهار که زیر فشار اسلامآباد قرار داشتند، بهدنبال نزدیکی به دهلی نو برآمدند. چهرههای برجستهای چون ملا یعقوب آشکارا از رابطه با هند استقبال کردند. منابع میگویند هند به طالبان پیشنهاد فرستادن نیرو برای آموزش نظامی داده بود و پذیرفته بود که زخمیهای طالبان را درمان کند. روابط ملا یعقوب با هند از همینجا رقم خورد.

وزیر خارجه طالبان با معاون وزیر خارجه هند در دبی دیدار کرد. هند پس از دو سال وقفه، کمکهای بشردوستانهاش به افغانستان را از سر گرفت و فصل تازهای از روابط اقتصادی و تجاری را با طالبان گشود.
بعد اصلی استراتژی پاکستان در قبال افغانستان، جلوگیری از نفوذ هند و وابستگی کابل به دهلی بود. پاکستان همواره خواستار حکومتی در کابل بود که با دهلی روابط دوستانه نداشته باشد. این خواستهای بود که طی بیست سال گذشته بارها به دولتهای افغانستان گوشزد میکرد. اما طالبان، نیرویی که اسلامآباد برای بازگشتش به قدرت سرمایهگذاری کرده بود، درست بر یکی از خطوط سرخ پاکستان که رابطه با هند بود، قدم گذاشت. طالبان حتی از معدود رژیمهایی بود که حمله به گردشگران در کشمیر را محکوم و آن را «تروریستی» خواند؛ حملهای که کار لشکر طیبه بود، گروهی که زمانی متحد دیرینه طالبان افغان محسوب میشد.
فشارهای دیپلوماتیک و سیاسی پاکستان برای متقاعد کردن طالبان به مهار تیتیپی نتیجهای نداد. اسلامآباد ناچار به کمک چین متوسل شد. اما ظاهراً تلاشهای چین هم ثمری نداشت؛ چنانکه وزیر خارجه این کشور در سفر اخیرش به کابل آشکارا از نارضایتیاش نسبت به عملکرد طالبان گفت و خواستار توجه جدیتر به نگرانیهای امنیتی منطقه شد.
در روابط میان طالبان و پاکستان، رویداد مرگبار قطار جعفر اکسپرس در ۱۱ مارچ ۲۰۲۵ در بلوچستان نقطه عطفی بود. در این حمله، دستکم ۳۵۴ نفر عمدتاً نیروهای امنیتی پاکستان گروگان گرفته شدند. پس از عملیات گسترده ارتش پاکستان اکثر گروگانها آزاد شدند، اما ۱۸ تن آنان جان باختند.
ارتش پاکستان مدعی شد که ۳۳ شورشی را نیز کشته است. در پی بزرگترین گروگانگیری در تاریخ پاکستان، اسلامآباد رسماً طالبان را متهم کرد که با هند در طراحی این حمله همدست بوده است. اسلامآباد گفت که حمله در افغانستان طراحی و سازماندهی شده است.
اسلامآباد سالهاست هند را به حمایت از جداییطلبان بلوچ متهم میکند، اما این نخستین بار بود که پای طالبان هم به ماجرا کشیده شد. حالا گزارشها از هماهنگی میان تحریک طالبان پاکستان و جداییطلبان بلوچ در حملات به اهداف دولتی در پاکستان حکایت دارد.
در پی این رویدادها، پاکستان از اظهارات دونالد ترامپ برای بازپسگیری جنگافزارهای امریکایی از طالبان افغان حمایت کرد. بیرغبتی امریکا برای بازپسگیری جنگافزارها سبب شد که پاکستان طرحی را نیز در اختیار امریکاییها قرار دهد. اسلامآباد گفت که بهتر است سلاحها از بازار سیاه خریداری شود. در واقع، پاکستان رسماً خواهان «خلع سلاح» طالبان شد.
فصل تازه جنگ نیابتی
پاکستان که تلاشهایش برای اقناع طالبان ناکام بوده، اکنون راهبرد دیگری را پیش گرفته است. اسلامآباد برای نخستینبار نشست مخالفان طالبان را میزبانی میکند. ظاهراً این نشست از طرف یک مرکز تحقیقاتی غیردولتی برگزار میشود.
رسانهای شدن بحث و حساسیتهایی که در پی داشت، نشست ظاهراً کماهمیت را به یک رویداد مهم تبدیل کرد. واکنش گسترده و تند مقامات برجسته طالبان نیز نشاندهنده اثرگذار بودن ایده برگزاری نشست است. زیرا طالبان به خوبی میدانند که تبعات چنین نشستهایی چه میتواند باشد. آنان از طریق همین گونه نشستها در قطر، اسلامآباد و مسکو به قدرت بازگشتند.
در این میان، خشم هند از نشست مخالفان طالبان در اسلامآباد جالب توجه است. رسانههای هندی مخالفان طالبان را نکوهش کردند که چرا چنین دعوتی را پذیرفتهاند. برخی منابع میگویند دیپلوماتهای هندی به مخالفان طالبان پیام دادهاند که از سفر به پاکستان خودداری کنند.
برای مقابله با این روند، دهلی نو امیرخان متقی، وزیر خارجه طالبان را به هند دعوت کرد. اما سفر او، همچون سفرش به پاکستان، زیر فشار امریکا لغو شد.

به هر حال، دهلی فصل تازهای از رقابت و جنگ نیابتی را در افغانستان گشوده است. هند همانند ۲۰ سال گذشته، به برخی وزارتخانههای طالبان پول عملیاتی میدهد. هند در پی چین، روسیه، پاکستان و ایران، قنسولگری و نهادهای دیپلماتیک افغانستان را به طالبان واگذار کرد. طالبان افغان برای هند یک نیروی کمهزینه و ارزان است. از این رو، دهلی در پی تقویت و حفظ رژیم طالبان است، زیرا این گروه چنانچه اسلامآباد مدعی است، با حمایت از مخالفان پاکستان، ناامنی و بحران را به داخل آن کشور صادر میکند. دهلی میداند هیچ نیرویی همچون طالبان قادر به تحقق اهدافش در پاکستان به ویژه در خیبرپختونخوا و بلوچستان نیست.
پاکستان اما هنوز با تردید و مدارا با طالبان رفتار میکند. این کشور با توجه به نفوذ گستردهای که در درون طالبان دارد، امیدوار است تا بتواند منافع و اهدافش را برآورده کند. اما تجربه چهار سال گذشته نشان داده که طالبان هر روز از اسلامآباد دورتر میشوند. طالبان دیگر صرفاً یک گروه ایدئولوژیک نیست؛ بلکه به بازیگری سیاسی بدل شده که بهخوبی میداند چگونه از احساسات قومی و ناسیونالیستی ضد پاکستانی در میان افغانها برای دست یافتن به اهدافش بهره ببرد. رویکرد قومی طالبان، زنگ خطری به پاکستان است.
به هر رو، تجربه نشان داده است که استفاده از گروههای افراطگرا به عنوان ابزار سیاست خارجی-امنیتی و نیروی نیابتی در رقابتهای منطقهای نتیجهای جز بیثباتی و رشد افراطیت و خشونت در پی نداشته است و این گروههای ایدیولوژیک و افراطی اگر توانستهاند خلاف منافع پاکستان عمل کنند، روزی میتوانند خلاف منافع هند نیز عمل کنند.
نگاه امنیتیمحور و استخباراتی به منطقه و استفاده از این گروهها به نفع صلح و ثبات منطقهای نیست و روند همگرایی منطقهای و توسعه اقتصادی در منطقه را ضربه میزند و به تداوم چرخه خشونت در منطقه کمک میکند.

طالبان «سند انکشاف ملی» خود را معرفی کرد. در شرایطی که زنان از آموزش و کار محرومند و ادارههای کلیدی بدون حضور متخصصان مانده و حتا ادارات عامه به دست دانش آموختههای علوم دینی است، عملیبودن چنین برنامهای پرسشی جدی است. وحید پیمان در این تحلیل در پی پاسخ برای این پرسشها است.
سخنگوی طالبان امروز سه شنبه، ۴ سنبله اعلام کرد که «سند انکشاف ملی» توسط حکومت آنان تهیه شده است. به گفته ذبیحالله مجاهد، این سند، متنی پنجساله و با دستکم سه رکن و چندین برنامه ملی است که قرار است مسیر حکومتداری، امنیت، اقتصاد و خدمات عامه را در نظام طالبان و در یک چارچوب واحد جمع کند و نهادی مرکزی نیز کار هماهنگی را بر دوش بگیرد.
اما آیا نظامی که نه تعامل جهانی دارد، نه دسترسی پایدار به منابع مالی، نه مشروعیت سیاسی یافته و نه ظرفیت کافی انسانی، میتواند چنین سندی را از کاغذ به میدان عمل بیاورد؟ در کشوری که زنان از آموزش و کار کنار زده شدهاند و روسای صحت عامه در بیشتر ولایتها تنها دانش دینی دارند، چگونه میتوان از توسعه «ملی» سخن گفت؟
تفاوت اجرایی با استراتژی انکشاف ملی جمهوریت
دستکم همه میدانیم که افغانستان پیش از این نیز سندهای فراوانی از این دست را تجربه کرده؛ به ویژه در دوران جمهوریت که برنامههای زیادی با هدفهای بلندپروازانه و برنامههای پرزرقوبرق روی کاغذ آمد، اطلاعرسانی شد و بهوفور پیرامون آن مانور داده شد، اما سرنوشت شماری از آنان حتا آخرین نفسهای جمهوریت را هم تاب نیاورد و پیش از فروپاشی نظام، نیمهکاره و بیسرانجام رها شد.
بر اساس معرفی اولیهای که امروز ارایه شد، ساختار این سند ساخته شده توسط طالبان بر سه ستون بنا شده است: «حکومتداری و سیاست خارجی» «امنیت و نظم» و «اقتصاد همراه با انکشاف اجتماعی».
در نگاه نخست، به نظر میرسد که طالبان میخواهد دستگاههای دولتی را از پراکندگی بیرون بکشد، حکومتداری را بهتر بسازد و در نهایت در قالب یک نقشه کلی اداره کند.
در دوره جمهوریت نیز «استراتژی انکشاف ملی» با ستونهای مشابه تعریف شده بود و برنامههای اولویتدار آن سند، نقش بازوهای اجرایی آن را داشت. اما در میدان اجرا میان نظام کنونی و نظام پیشین، تفاوتهای کلیدی وجود دارد.
طالبان حاکمیتی است که با گذشت چهار سال، هنوز بهرسمیت شناخته نشده است، دسترسیاش به نظام بانکی جهانی محدود مانده و در بیشتر موارد قطع شده و با سیاستهایی که در پیش گرفته، نیمی از جامعه یعنی زنان را از آموزش عالی و بخش بزرگی از بازار کار کنار زده است. همین چند واقعیت کافی است تا دریابیم شباهت این سند با نمونههای گذشته، دستکم در میدان اجرا، چیزی جز یک شباهت ظاهری و فرمی نخواهد بود.
طالبان؛ روابط بینالملل، اقتصاد و حکومتداری خوب
طالبان «روابط بینالملل» را نیز در فهرست اهداف انکشافی آورده است، اما روشن نیست وقتی حاکمیت بهطور رسمی پذیرفته نمیشود، بیشتر کشورهای دنیا از تعامل با آن خودداری میکنند و سیاست انزوا هر روز پررنگتر میشود، چگونه میتوان انتظار داشت قراردادهای بزرگ امضا شود، سرمایهگذاری درازمدت شکل بگیرد و همکاریهای منطقهای بهآسانی فراهم گردد؛ بهویژه در کشوری مانند افغانستان که بهشدت به سرمایهگذاری خارجی وابسته است.
قید بعدی، «نظام بانکی» است که پس از بازگشت طالبان به قدرت عملاً نیمهفلج شده و بسیاری از بانکها بهسختی فعالیت میکنند. در چنین وضعیتی هیچ برنامهای که به گردش شفاف پول وابسته باشد بهآسانی پیش نمیرود و اقتصاد با پولی کند، نامطمئن و غیرقابل رهگیری حرکت میکند؛ عاملی که موتور هر طرح کلان را از همان آغاز از کار میاندازد.
حکومتی که حتی برای مواد ساختمانی به واردات تکیه دارد، وقتی به منابع مالی پایدار خارجی دسترسی ندارد، ناچار است پروژهها را یا به تعویق بیندازد، یا کوچکتر اجرا کند و یا در قالب قراردادهای کوتاهمدت و پرهزینه پیش ببرد.
در چنین شرایطی، سخن گفتن از «حکومتداری خوب» زمانی معنا دارد که ادارهها در برابر مردم پاسخگو باشند و رسانهها بتوانند بدون ترس به اطلاعات دسترسی داشته باشند.
انکشاف در نظام بدون متخصص
انکشاف را در هر کشوری متخصصان پیش میبرند؛ کسانی که توان نوشتن طرح، تنظیم قرارداد، مدیریت پروژه و ارزیابی کیفیت کار را دارند. افغانستان زیر سلطه طالبان بیش از هر زمان به این تجربه و حضور نیاز دارد، اما در چهار سال گذشته یا بسیاری از متخصصان به گونه خودخواسته کشور را ترک کردهاند و یا هم طالبان بهگونهای سیستماتیک آنان را از ادارهها کنار زده است. امروز در رأس نهادهایی چون صحت عامه، انکشاف دهات، صنایع، معادن، مالیه و مستوفیتها بیشتر افرادی قرار دارند که تجربهشان محدود به علوم دینی است و آگاهی چندانی از حوزهای که مدیریت میکنند ندارند. چگونه میتوان انتظار داشت وقتی رئیس صحت عامه یک ولایت نام سادهترین دارو را هم نمیداند، این سند بتواند پایههای نظام صحی یا دیگر بخشهای حیاتی را تقویت کند؟
علاوه بر این، محرومکردن دختران از آموزش نیز تنها یک بحث اجتماعی نیست و مستقیماً به آینده اقتصاد هم ضربه میزند. اگر امروز راه آموزش بسته بماند، فردا با کمبود معلم، داکتر، پرستار و مدیر زن روبهرو خواهیم شد. انکشاف بدون زنان، بدون پزشک زن، بدون آموزگار زن، بدون مدیر زن و بدون کارمند زن در هیچ بخشی پایدار نخواهد بود.
برای آنکه سند انکشاف ملی طالبان از حالت نوشته روی کاغذ بیرون بیاید و به برنامهای عملی در میدان بدل شود، چند گلوگاه اساسی باید همزمان گشوده شوند؛ پیش از هر چیز مکتبها و دانشگاهها باید دوباره به روی همه باز شوند، زیرا بدون حضور نسل تازه آموزشدیده و بدون حضور زنان در آموزش و کار، سخن گفتن از «منابع انسانی» تنها واژهای بیمحتوا خواهد بود.
اگر این سند در همان حد اعلام باقی بماند و قواعد بازی طالبان همان باشد که امروز هست، ما بار دیگر شاهد همان چرخه آشنا خواهیم بود، یعنی چند آغاز شتابزده و پر سر و صدا، چند افتتاحیه پرزرقوبرق، و سپس فرسایشی آرام که همه چیز را بیصدا فرومیبرد. اگر هم بخشی از قواعد تغییر کند اما نیمی از جامعه همچنان بیرون مدار بماند، شاید رشد اندکی به دست آید، اما این رشد شکننده خواهد بود، ناعادلانه خواهد بود و دوام نخواهد آورد.
امید واقعی زمانی شکل میگیرد که چند قفل در یک زمان گشوده شوند؛ بازگشت به تعامل با جهان، احترام به زن و حقوق زن شفافسازی و در نهایت میدان دادن به متخصصانی که میتوانند چرخ اداره را با دانش و تجربهشان بچرخانند. تنها در آن صورت است که سندی از این دست میتواند از شعار به شاخص و از صفحه کاغذ به میدان زندگی مردم راه پیدا کند.
