در روزهای اخیر، بار دیگر نام جوزف کونی و گروه زیر فرمانش، ارتش مقاومت پروردگار بر سر زبانها افتاده است. سرگذشت این جنگسالار افریقایی و گروهش که برای رسیدن به قدرت و برقراری حکومت دینی مسیحی دست به هر کاری میزند، برای مردم افغانستان بسیار آشنا است.
نام ارتش مقاومت پروردگار و بنیانگذار فراریاش، ممکن است برای نسل جوان و کسانی که اخبار افریقا را دنبال نمیکنند، چندان آشنا نباشد. اما این گروه افراطی مسیحی، آرمانش، نحوه عملکردش و رهبر جنجالیاش، شباهتهای زیادی با طالبان در افغانستان و رهبران این گروه دارند؛ با این تفاوت که ارتش مقاومت پروردگار هرگز به حکومت نرسید و جوزف کونی که خود را «پیامبر مردم» میخواند، تاکنون موفق نشده همانند «امیرالمومنین» طالبان، سرنوشت یک ملت را در دست گیرد.
جوزف کونی کیست؟
جوزف رائو کونی، جنگسالار ۶۲ یا ۶۳ ساله اهل اوگانداست. او در سال ۱۹۸۷، یک گروه شبهنظامی به نام ارتش مقاومت پروردگار (Lord's Resentence Army) تاسیس کرد. آرمان این گروه، ایجاد یک دولت دینسالار (تئوکراسی) مسیحی در کشور افریقایی اوگانداست. این گروه در اواخر قرن بیستم و اوایل قرن بیست و یکم، در اوگاندا و کشورهای همسایهاش هراسافکنی کرده است.
دانشنامه بریتانیکا میگوید جوزف در کودکی «بچهمحراب» بوده است. این اصطلاح برای نوجوانانی استفاده میشود که در کلیسا آواز میخوانند، میرقصند و اعانه جمع میکنند. او در جوانی مکتب و آموزش را رها کرد تا از راه دعاخوانی و جادوگری، درآمد کسب کند.
زمانی که یک سیاستمدار مارکسیست، در سال ۱۹۸۶ در اوگاندا به قدرت رسید، جوزف به یک گروه مسلح شورشی به نام جنبش روحالقدس پیوست. او سپس رهبری یک گروه انشعابی از این جنبش به نام ارتش مقاومت پروردگار را بهدست گرفت و خود را پیامبر مردم نامید. مردم شمال اوگاندا در اوایل از جوزف و افرادش حمایت میکردند. اما به تدریج وقتی منابع حمایت مالی ارتش مقاومت پروردگار کاهش یافت، جنگجویان این گروه شروع به غارت اموال مردم کردند.
آرمان: حکومت مطلق دینی
جوزف کونی ادعا میکرد آنچه میگوید، به او الهام میشود. هدف او و ارتش مقاومت پروردگار، فقط سرنگون کردن حکومت وقت اوگاندا نبود. بلکه او میخواست حکومتی بر اساس فرمانهای الهی و اصول دین مسیحیت ایجاد کند.
ارتش مقاومت پرورگار در کمپهای آموزشی خود، کودکان را شستشوی مغزی میداد تا آنها را به جنگجویان افراطی تبدیل کند. رهبر گروه، کودکان را متقاعد کرده بود که آنها با کمک آب مقدس، ضدگلوله میشوند. کودکانی که میخواستند از این اردوگاهها فرار کنند، به قصد مرگ لتوکوب و شکنجه میشدند.
این گروه از سوی دادگاه بینالمللی کیفری و گروههای حقوق بشری به شستشوی مغزی کودکان از راه آموزشهای افراطی دینی، شکنجه و سواستفاده از کودکان و تجاوز به آنها متهم است.
خشونت بهنام «دین صلح»
در حالی که مسیحیان در بسیاری از کشورها، دین خود را آیین صلح میدانند، ارتش مقاومت پروردگار برداشت سختگیرانه و افراطی از دین مسیحیت دارد و میخواهد با گرفتن قدرت، این برداشت را به عنوان قانون برهمگان تحمیل کند.
این گروه شبهنظامی از سوی ایالات متحده امریکا، دادگاه بینالمللی جرایم و بسیاری از دولتهای افریقایی، به انجام جرایم ضدبشری متهم شده است.
برآورد میشود که در نتیجه عملیات این گروه یا پیامدهای شورشگری آن، بیش از ۱۰۰ هزار نفر در کشورهای مختلف افریقایی کشته شده و حدود دو میلیون نفر آواره شدهاند.
ارتش مقاومت پروردگار متهم است که حدود ۲۰ هزار کودک را از کشورهای مختلف افریقایی ربوده و در کمپهای آموزشی خود به عنوان کودکسرباز استفاده کرده است.
قتلعام، تجاوز جنسی، آدمربایی، آزار و شکنجه انسانها، از جمله اتهامهای گروه شبهنظامی تحت فرمان جوزف کونی است.
شورشگری این گروه که پس از جنگ داخلی اوگاندا شروع شد، به یکی از طولانیترین بحرانها در قاره افریقا تبدیل شده است.
ناکامی امریکا، آمدن روسیه
شبهنظامیان گروه واگنر در جمهوری افریقای مرکزی
ایالات متحده سالها در تعقیب این جنگسالار افراطی مسیحی بوده است. در سال ۲۰۱۱، باراک اوباما، رئیسجمهور وقت امریکا، در نامهای به کانگرس خبر داد که صد مشاور زبده نظامی را برای گرفتار کردن جوزف کونی به اوگاندا فرستاده است.
امریکا که به نظر میرسد اکنون علاقه خود را به قاره افریقا از دست داده و جای خود را به چین و روسیه داده است، برای بازداشت جوزف تلاش زیادی کرد، اما ناکام ماند.
اکنون به نظر میرسد روسیه به واسطه گروه واگنر و شبهنظامیان مزدور محلی آن در افریقا، میخواهد ماموریت ناتمام ارتش امریکا را به سرانجام برساند.
پرترههایی که فرانک اوئرباخ، نقاش تحسینشده در اوایل کارش خلق کرده، حالا در گالری «کورتالد» لندن به نمایش در آمده است: نمایش دیگری از تلاش برای نفوذ به درون پیچیده انسان از استاد کهنهکار آلمانی- بریتانیایی.
اوئرباخ در اپریل ۱۹۳۹، در هشت سالگی از آلمان به لندن فرستاده شد، مثل بسیاری دیگر از بچههای یهودی که از ترس هیتلر به لندن فرستاده شدند. والدین یهودیاش در آلمان ماندند و در سال ۱۹۴۲ در اردوگاه آشوویتس جان باختند. اوئرباخ در لندن رشد کرد و ضمن تجربه بازیگری در تئاتر، بر نقاشی متمرکز شد و خیلی زود در دهه ۵۰، زمانی که ۲۵ سال داشت اولین نمایشگاه انفرادی خود را برگزار کرد.
اوئرباخ از چهرههای شاخص جنبش «مدرسه لندن» محسوب میشود که به همراه نقاشان شگفتانگیزی چون فرانسیس بیکن و لوسین فروید (که دوستان اوئرباخ بودند) به نقاشی فیگوراتیو توجه نشان دادند، در حالی که در آن زمان آثار هنری انتزاعی، مینیمال و مفهومی (کانسپچوآل) بیشتر مورد پسند بود.
اوئرباخ نقاشیهایش را با چند لایه رنگ برجسته خلق میکند و همین به ویژگی آثار او تبدیل شده است. از طرفی او به سوژه نقاشیهایش همیشه وفادار بوده است: چه آنجا که تحت تأثیر محلهای که در آن زندگی میکند فضا را میسازد (محله کمدن در لندن) و چه آدمهایی که سوژه آثار او شدهاند و او بارها و بارها همان آدمها را نقاشی کرده است.
the artist, courtesy of Frankie Rossi Art Projects, London/Courtauld Gallery
در این نمایشگاه هم با این تکرار سوژهها روبهرو هستیم: او بارها و بارها افرادی چون لئون کوسوف (دوست نقاشش) یا استلا اولیو وست را طراحی کرده است و از هر کدام از آنها چندین پرتره در این نمایشگاه وجود دارد. پرترههای گردآمده در این نمایشگاه به دهه ۵۰ و اوایل دهه ۶۰ میلادی تعلق دارند و جملگی با ذغال خلق شدهاند. البته چند تابلوی نقاشی اوئرباخ هم در کنار این طراحیهای ذغالی نصب شدهاند تا امکان مقایسه را فراهم کنند.
سیاهی این پرترهها و این واقعیت که برخی از قسمتهای آنها پاره شده و دوباره خلق شدهاند (در واقع بسیاری از طراحیها تکه تکه هستند و به هم چسبیدهاند)، فضای تیرهای به آثار اوئرباخ میدهد که به شکلی بازتاب بریتانیای بعد از جنگ و همین طور زندگی تلخ او و تجربه از دست دادن والدینش در کودکی است. اولین حس مخاطب از دیدن این آثار، نوعی سردرگمی، تلخی و حتی ترس است که در صورت افراد دیده میشود. اوئرباخ دو تصویر هم از خودش کشیده که هر دو باز بسیار تو در تو، سیاه و تلخ به نظر میرسند و میتوانند بازتاب احوال روحی او در آن سن و سال باشند.
در این رشته طراحیها، اوئرباخ سوژه خود را که افراد نزدیک به او بودند، روی صندلی مینشاند و بعد از طراحی صورت آنها، اثر را از بین میبرد و دوباره کار را شروع میکرد و گاه روی همان نقاشی از بین رفته و پاک شده، صورت را دوباره کار میکرد. برای برخی از این آثار او حدود ۴۰ بار این کار را تکرار کرده است.
اوئرباخ در آن زمان، این طراحیها را در کنار نقاشی همان شخص به نمایش میگذاشت تا هم به رابطه این نقاشیها و طراحیها بپردازد و هم مراحل کارش را تشریح کند،؛ پرترههایی که در همان ابتدای کارش او را به عنوانی یکی از هنرمندان صاحب سبک و از چهرههای قابل اعتنای نسل پس از جنگ جهانی دوم تثبیت کرد. خودش میگوید: «هیچ هستی باشکوهتری از فردیت انسان وجود ندارد... من دوست دارم آثارم نمایشگر تجربیات فردی باشند.»
در یکی از اولین آثار این نمایشگاه که «سر لئون کوسوف» نام دارد و در سال ۱۹۵۴ خلق شده، اوئرباخ سر دوست نقاشش را به شکل غریبی برجسته میکند. این طراحی که پس از چند نقاشی سیاه و سفید از همین سوژه خلق شده، سر کوسوف را به شکلی انتزاعی ترسیم میکند که در آن با مرگ پیوند میخورد. در طراحی دیگری با همین عنوان که دو سال بعد خلق شده، اوئرباخ بیشتر بر نور و سایه تأکید میکند و به ترکیب متفاوتی میرسد.
در دو سلفپرتره اوئرباخ اوج قدرتش را میبینیم. در اولی که در سال ۱۹۵۹ در استودیوی او در محله کمدن لندن و در مقابل آینه خلق شده، او به تکه تکه شدن خودش و به نوعی خلق دوباره بدنش میرسد، جایی که لایههای مختلفی از اثر گویی بخشی از تاریخ زندگی او را به نمایش می گذارند که چون وصلهای به هم چسبیدهاند.
در «سر ا. ا. و.» ، او صورت استلا اولیو وست را تقریبا به شکل نگاتیو خلق میکند که نور و تاریکی در آن چشمگیر است و به شکلی حضور و غیبت شخص را در آن واحد به رخ میکشد، مثل زندگی که ترکیبی است از حضور و غیبت آدمها که در مجموع عنصر پیچیدهای به نام زیستن و مرگ را شکل میدهد.
اوئرباخ در ۹۳ سالگی هنوز در همان استودیویی که این آثار خلق شده کار میکند و هنوز هم به طراحی و نقاشی از آدمهایی که میشناسد و به او نزدیک هستند، ادامه میدهد: کاری که طی بیش از هفت دهه ادامه داده و به ویژگی آثار او بدل شده است.
نتایج یک پژوهش جدید نشان میدهد تصور مردم از زمان شروع «سنین پیری» در طول زمان تغییر کرده است.
بر اساس گزارش یورو نیوز از نتایج این پژوهش، محققان دریافتهاند که بزرگسالان، میانسال و سالمندان جامعه آماری، معتقدند پیری دیرتر از گذشته شروع میشود.
در این مطالعه که در آلمان صورت گرفته است، دادههای ۱۴ هزار و ۵۶ نفر شامل متولدین سالهای ۱۹۱۱ تا ۱۹۷۴ بررسی شد.
طی ۲۵ سال از شرکتکنندگان هشت بار این سوال پرسیده شد که: «یک فرد را در چه سنی پیر میدانند؟»
شرکتکنندگان ابتدا در سال ۱۹۹۶ ارزیابی شدند، سپس در طول زمان با ورود شرکتکنندگان جدید به نظرسنجی، مجددا مورد پرسش قرار گرفتند.
یافتههای این پژوهش در مجله سایکولوژی اَند ایجینگ منتشر شده است.
مارکوس وتشتاین، یکی از نویسندگان این پژوهش از دانشگاه هومبولت در برلین به بخش سلامت یورو نیوز گفت: «بر اساس این دادهها میتوانیم نظر یک فرد ۴۰ ساله در سال ۲۰۰۸ را که معتقد است پیری دیرتر شروع میشود با نظر فردی که در سال ۱۹۹۶ (۱۲ سال قبل از آن) ۴۰ سال داشته است، مقایسه کنیم.»
نتایج نشان دادهاند در حالی که شرکتکنندگان متولد ۱۹۱۱ در سن ۶۵ سالگی، آغاز سالمندی را از ۷۱ سالگی میدانستند، شرکتکنندگان ۶۵ ساله متولد سال ۱۹۵۶ معتقد بودند پیری از ۷۴ سالگی شروع میشود.
با این حال روند تصور «دیرتر آغاز شدن پیری» در سالهای اخیر کندتر شده و محققان میگویند ممکن است در آینده ادامه پیدا نکند.
تاثیر سن هر فرد بر درک او از آغاز سن پیری
محققان دریافتند با افزایش سن افراد، تصور آنها از زمان شروع سالمندی نیز تغییر میکند و عدد آن افزایش مییابد.
برای نمونه بر اساس نتایج این پژوهش تخمین زده شده برای یک فرد ۶۴ ساله، شروع سالمندی ۷۴/۷ سال است؛ در حالی که برای یک فرد ۷۴ ساله، شروع پیری ۷۶/۸ سال است.
وتشتاین گفت: «افزایش امید به زندگی، ممکن است منجر به شروع دیرتر پیری شود.»
او ادامه داد: «امروزه با بهبود برخی از جنبههای سلامت در طول زمان، افرادی که در گذشته در سن خاصی پیر محسوب میشدند، دیگر مسن تلقی نمیشوند.»
از سوی دیگر زنان بهطور متوسط آغاز پیری را دو سال دیرتر از مردان میدانستهاند.
این مطالعه محدودیتهایی نیز داشته است؛ از جمله اینکه به دلیل تفاوتهای فرهنگی در درک سن، نمیتوان نتایج را به کشورهای دیگر تعمیم داد اما محققان تاکید کردند این روند با در نظر گرفتن «عوامل جمعیتشناختی، روانی-اجتماعی و سلامت» همچنان وجود دارد.
نویسندگان این مقاله معتقدند افزایش امید به زندگی و بهبود شرایط سلامتی در گذر زمان، از دلایل «تصور دیرتر شروع شدن سالمندی» است.
آنها بر ضرورت پژوهشهای بیشتر در این زمینه و بررسی پیامدهای آن برای «سلامت و رفاه جامعه» تاکید کردند.
سربازان شوروی سابق که با مجاهدین در افغانستان میجنگیدند، با بحرانی گرفتار بودند که سالها دامنگیر جامعه روسیه بود: مصرف مواد مخدر و نوشیدن بیرویه الکل. مصرف مواد مخدر در میان سربازان شوروی به قدری گسترده بود که بیش از ۵۰ درصد آنها مصرفکنندگان معمولی به شمار میرفتند.
نوشیدنی دلخواهشان ودکا بود. چرس و تریاک نیز رایجترین مواد مصرفی سربازانی بود که برای جنگ با مجاهدین به افغانستان رفته بودند. مصرف بیش از حد مواد مخدر در میدانهای جنگ برای سربازان روس بسیار کمرشکن بود و سالها بر جامعه شوروی تاثیر منفی گذاشت.
آن زمان مسکو رسانهها را به شدت سانسور میکرد و خبرنگاران آزاد به اطلاعات دست اول از داخل نیروهای شوروی در افغانستان دسترسی نداشتند. تلاش مسکو این بود تا خبرهای منفی درباره وضعیت نیروهای شوروی در افغانستان بیرون درز نکند. اما سالهای بعد، آرتیوم بروویک، یکی از معدود روزنامهنگاران روس کتابی بنام «جنگ پنهان» نوشت و جزییات ناگفته درباره وضعیت سربازان شوروی در افغانستان را افشا کرد. در این کتاب، داستانهای تکاندهنده از حال و روز سربازان روس در جریان جنگ با مجاهدین گنجانده شده است.
زندگی گران؛ مواد مخدر ارزان
به نوشته آرتیوم بروویک، شرایط سختگیرانه شوروی سابق برای سربازان این کشور در افغانستان غیر قابل تحمل شده بود. آب و هوا برای خیلیها ناسازگار بود و آمادگی روانی برای جنگ نیز در سطح پایین قرار داشت. بیماریهای مختلف در میان سربازان گسترش یافته بود. نزدیک به ۶۵ درصد از سربازان شوروی در طول حضور خود در افغانستان به بیماریهای مختلف از جمله اسهال خون و درد شکم دوامدار مبتلا بودند. به ورایت آرتیوم بروویک، سربازان بیش از دو سال اصلا اجازه مرخصی نداشتند؛ نمیتوانستند خانوادههای خود را ببینند. آنها خسته و سرخورده بودند. «بسیاری سربازان به سیاست فکر نمیکردند؛ آنها فقط به فکر بقای خود بودند. وضعیت آنها شبیه وضعیت سربازان امریکایی در جنگ ویتنام بود.» بسیاری این سربازان، به مواد مخدر و الکل رو آوردند. «وضعیت سربازان بد بود اما مواد مخدر ارزان.»
سربازانی که چرس میکشیدند و بوته علف را جنگل میدیدند
براساس نوشته آرتیوم بروویک، چرس و تریاک معمولترین مواد مورد مصرف سربازان شوروی بود، اما برخیها هروئین و کوکائین نیز مصرف میکردند. یکی از سربازان گفته است که آنها مواد مخدر را نسبت به الکل ترجیح میدهند چون میتوانند با مصرف آن طولانیتر در هوای سرد تاب بیاورند. اما مصرف مواد مخدر برای سربازان روس در روزهای نبرد، بسیار ویرانگر تمام میشود. یکی از سربازان چنین روایت میکند: «قبل از جنگ با مجاهدین، چرس کشیده بودم، وقتی جنگ شروع شد حالت پارانویا (بدگمانی، شک، ترس و اضطراب ناشی از وهم) برایم دست داد و فکر میکردم اسم من روی هر گلولهای که شلیک میشود نوشته شده است.» برخی سربازان دیگر، در پی مصرف بیرویه مواد مخدر، دچار توهم میشدند و فکر میکردند که هر بوته علف جنگل و هر دانه سنگ کوه است. به روایت سربازان شوروی «وقتی همکارانشان چرس میکشیدند، قدمهای شان را بسیار بلند بلند برمیداشتند؛ دو برابر بلندتر از قدمهای معمولی.»
یکی از سربازان شوروی گفته گاهی در روزهای جنگ، تمام روز غذا نمیخوردیم: «فقط ماه یکبار غذای مناسب میخوردیم.» به نوشته گریگوری فیفر، نویسنده کتاب «قمار بزرگ: جنگ شوروی در افغانستان» یکی از راههای تامین مواد مخدر برای سربازان شوروی در افغانستان، فروش وسایل کاری و شخصی آنها بود. یکی از سربازان گفته است: «سوختی که برای وسایل ما داده میشد را به ساکنان محل میفروختیم.» سربازان همچنان بوت و یونیفرم خود را نیز میفروختند. «گاهی سربازان شوروی، وسایل جنگی مثلا تانک را پارچه پارچه میکردند و قطعات آن را برای ساکنان محل دربدل چرس و تریاک به فروش میرساندند.» به نوشته گریگوری فیفر، وقتی سربازان شوروی مرمی و اسلحه خود را میفروختند بهدست مجاهدین میافتادند؛ کسانیکه علیه آنها میجنگیدند.
شبی که مجاهدین در لباس «زنان روسپی» سربازان شوروی را بدام انداختند
اکثریت سربازان شوروی در افغانستان مردان جوان بودند. در ده سال حضور این نیروها، تنها ۲۰ هزار زن روس به عنوان کارمندان کمکی غیر نظامی در افغانستان کار میکردند. شماری آنها پرستار، مغازهدار، دستیار و کارمندان نهادهای دولتی و غیردولتی بودند. شرایط کار و زندگی اما برای این زنان بسیار دشوار و آزاردهنده بود. در جنگ شرکت نداشتند اما وحشت جنگ را تجربه کردند. مجردی یکی از دردسرهای بزرگ این زنان بود. سالها بعد، شماری از این زنان خاطرات دردآور و تلخکامیهای آنروزها را روایت کردند.
تاتیانا ریبالچنکو یکی از این زنان به آسوشیتدپرس گفته است، سربازان مرد مثل «گلههای گرگ» دنبال دختران بودند و اگر میدانستند دختری مجرد است، دنبالش راه میافتادند. راحتتر کسی بود که ازدواج کرده بود یا دوست پسر داشت. در غیر این صورت پیوسته از سوی مردان جوان سرباز مورد آزار و اذیت جنسی قرار میگرفتند. «خیلی از دختران برای اینکه راحتتر نفس بکشند، وانمود میکردند که شوهر یا دوست پسردارند. تاتیانا ریبالچنکو میگوید برای رهایی از آزار و اذیت جنسی سربازان مرد، بلافاصله یک دوست پسر پیدا کردم تا از من محافظت کند تا از دست سربازان مجرد در امان باشم.»
برخی این مردان جوان سرباز، در جستوجوی زنان «تنفروش» بودند. گریگوری فیفر، نویسنده کتاب «قمار بزرگ» می نویسد که سربازان شوروی در افغانستان، گاهی با زنان تنفروش قرار میگذاشتند. یک شب، شماری از این سربازان، با زنانی «تنفروش» قرار گذاشتند. قبل از قرار مواد مخدر مصرف کردند و الکل نوشیدند. زمان ملاقات نزدیک شد و سربازان به سمت آدرس مورد نظر راه افتادند (محل این حادثه ذکر نشده است) اما وقتی آنجا رسیدند به صورت عجیبی غافلگیر شدند و قیمت سنگینی پرداختند. زنانیکه قرار گذاشته بودند، تنفروش نه بلکه نفوذی مجاهدین بودند. وقتی سربازان روس به محل رسیدند، افراد مجاهدین چادرها را از سرشان کنار زدند و به سمت سربازان روس شلیک کردند. آن شب فاجعه بزرگی برای سربازان روس اتفاق افتاد.
جنگ شوروی در افغانستان، یکی از مرگبارترین جنگها در تاریخ بشر بود. حدود ۱۵۰۰۰ سرباز روس و صدها هزار شهروند افغانستان کشته شدند. مجاهدین افغانستان، به حمایت امریکا، پاکستان، کشورهای عربی و چین، شوروی را شکست داد. سربازان شوروی به خانههای خود برگشتند اما اعتیاد به مواد مخدر و بیماریهای ناشی از جنگ را نیز با خود به روسیه بردند. براساس برخی آمارها، در دهه ۱۹۹۰ از ۴۰ هزار سرباز در مسکو، ۴۵ درصد آنها خواهان کمکهای روانی شدند.
تابستان سال ۱۹۸۴ بود که یکی از فرماندهان مجاهدین در ولسوالی پنجوایی قندهار، موسوم به ملا ملنگ با دو مهمان غیرمعمول غافلگیر شد: دو سرباز شوروی که در جنگ با مجاهدین شرکت داشتند. فصل جنگ مجاهدین با نیروهای شوروی و حکومت کمونیستی افغانستان به رهبری ببرک کارمل گرم بود.
در آن زمان، ملا ملنگ در قرارگاه خود در منطقه ناخونی ولایت قندهار بیش از ۱۲۰ نظامی داشت. او فعلا در امریکا زندگی میکند.
ملا ملنگ میگوید: کمی دورتر از ناخونی، در منطقه موسوم به سره کله، یکی از افراد مجاهدین بهنام سید رسول آقا، قرارگاه داشت. نزدیک قرارگاه یک باغ بود که هر از چندی به عنوان پناهگاه استفاده میشد. عصر یک روز، سید رسول و افرادش متوجه میشوند که دو نفر شبیه سربازان روس به سمت آنها میآیند. همه میترسند. فکر میکنند که روسها زیاد آمده و منطقه را محاصره کردهاند. در این میان، آن دو سرباز روس دستهای خود را بلند میکنند و با اشاره میفهمانند که تسلیم شدهاند.
ملا ملنگ در سالهای جوانی
ملا ملنگ میگوید، این دو سرباز از قرارگاه روسها از منطقه سیلو در قندهار فرار کرده بودند. روسها آنجا یک قرارگاه بزرگ داشتند. میان سیلو و روستای سره کله، یک کوه است که حدود یک ساعت پیادهروی دارد. «این دو سرباز از قرارگاه سیلو فرار میکنند، از کوه میگذرند و در پایین طرف دیگر کوه به قرارگاه مجاهدین برابر میشوند.» هر دو سرباز تفنگ روسی کلاکف مسلح بودند که سلاح معمول آن زمان سربازان روس در جنگ افغانستان بود.
سید رسول آقا با ملاملنگ هماهنگ میکند تا این دو سرباز را پیش او بیاورد که فرمانده با نفوذ در منطقه بوده است.
بوتهای پاره پاره و دست و صورت ترک خورده
به روایت ملا ملنگ، افراد سید رسول آقا این دو سرباز روس را سوار موتورسایکل میکنند و به قرارگاه ملا ملنگ میآروند. ملا ملنگ میگوید: وقتی با این دو سرباز روبرو شدم، بسیار تعجب کردم. «ناخنهای پایشان از بوت بیرون شده بود. بوتهای بسیار کهنه و پاره پاره داشتند. بند پاهای شان سیاه و ترکیده بود. بسیار خوار و زار بودند. شلوارشان از مچ پا تا نزدیک کمربند پاره بود. کسی از مجاهدین لباسهای آنها را پاره نکرده بود. همانگونه بود. گونههایشان ترکیده و سیاه شده بود. دور گردن و دستهایشان سیاه و ترکیده بود.»
براساس کتابها و گزارشهایی که بعدا درباره وضعیت سربازان شوروی در افغانستان منتشر شده، بسیاری آنها در شرایط بسیار دشوار قرار داشتهاند. گاهی، برخی سربازان روس، حتی لباس و اسلحه خود را میفروختهاند.
ملا ملنگ میگوید این دو سرباز تاجیک یا اوزبیک نبودند؛ روس بودند و فقط زبان روسی صحبت میکردند. چهره اروپایی داشتند. «وقتی آنها را پیش من آوردند، بسیار پریشان بودند. به شدت ترسیده بودند. از ما فقط پرسیدند «افغان پوست؟» که منظورشان پوسته یا پاسگاه امنیتی دولت بود. همین قدر یاد داشتند. من فهمیدم که آنها ترسیده بودند که ما ملیشه دولتی نباشیم. من گفتم ما مجاهدین هستیم.»
در سالهای اخیر، کرملین گفته است که ۲۶۴ سرباز ارتش سرخ که در جنگ ده ساله شوروی در افغانستان (۱۹۷۹-۱۹۸۹) شرکت داشتند، مفقودند. نیمی از آنها از روسیه و نیمی دیگر از جمهوریهای دیگر شوروی سابق از جمله اوکراین بودهاند. کرملین اکثر آنها را مرده فرض کرده اما در جریان سالهای گذشته ۲۹ سرباز را ردیابی کرده است. گفته میشود ۲۲ نفر به روسیه بازگشته و ۷ نفر ترجیح دادهاند در افغانستان بمانند.
ملا ملنگ میگوید: من بعد از چند ساعت این دو سرباز را دوباره به سید رسول آقا که از جمله افراد سید احمد گیلانی بود، تحویل دادم، گفتم اینها به شما تسلیم شدهاند، دوباره به شما تحویل میدهم.»
«یکی از مجاهدین دو سرباز شوروی را در بدل ۳۰ میل اسلحه فروخت»
به روایت ملا ملنگ، مدتی این دو سرباز روس در قندهار پیش سید رسول آقا بود. بعدتر، کسی به نام استاد عبدالحلیم، که یک عضو عادی افراد سید رسول آقا بود، بدون مشوره او، این دو سرباز را به منطقه چمن در پاکستان انتقال داد. «عبدالحلیم از قوم نورزی بود. در چمن شماری از فرماندهان نورزی، از منطقه اسپین بولدک، زندگی میکردند. البته از فرماندهان عبدالرب رسول سیاف بودند. عبدالحلیم، با واسطه و همکاری این فرماندهان، هر دو سرباز روس را به پاکستان منتقل کرد و به عبدالله وردک مسئول دفتر آن زمان عبدالرب رسول سیاف در کویته فروخت. در مقابل ۳۰ میل اسلحه ماشیندار، راکت، کلاشنیکوف و ۸۲، آنها را به عبدالله وردک فروخت.»
عبدالله وردک، در زمان حکومت حامد کرزی وزیر شهدا و معلولان و والی ولایت لوگر بود. او در سال ۲۰۰۸ در نتیجه انفجار ماین در منطقه پغمان کابل کشته شد.
به گفته ملا ملنگ، عبدالحلیم بعد از فروش دو سرباز روس، با سلاحهای خود به داخل افغانستان برگشت و فرمانده شد. علت فرمانده شدنش نیز این بود که بعداز فروش دو سرباز روس، ۳۰ میل سلاح داشت. او از فرماندهان سیاف بود. عبدالحلیم بعدها در پی بیماری در قندهار درگذشت.
برگشت به قندهار و مبادله با یک زندانی مجاهدین
به روایت ملا ملنگ، این دو سرباز روس، شاید بعد از حدود دو سال، با یکی از فرماندهان مجاهدین در قندهار که به نام لالا ملنگ مشهور بود، تبادله شد. لالا ملنگ از فرماندهان یونس خالص بود و توسط دولت کمونیستی آن زمان افغانستان دستگیر و زندانی شده بود. پدر لالا ملنگ، به نام مولوی سدوزی آقا با سیاف کار و در کویته پاکستان زندگی میکرد. «به واسطه مولوی سدوزی، دو سرباز روس، از استاد سیاف گرفته شده و به قندهار برگردانده شدند. بعد با قوماندان لالا ملنگ مبادله شدند.»
این مبادله درپی گفتوگو و مذاکره میان نمایندگان دولت آن زمان افغانستان، روسها و مجاهدین انجام شد. توافق شد که در منطقه میربازار قندهار تبادله شوند؛ منطقهای که شاید حدود یک کیلومتر دورتر از قرارگاه مجاهدین بود. «نمایندگان دولت و روسها با تانک آمده بودند. همکارانم گفتند وقتی لالا ملنگ را به مجاهدین و سربازان روس را به نمایندگان دولت و روسها تسلیم کردند، کسی با سیلی به صورت آن دو سرباز زد، دستهایشان را بستند و سوار تانک کردند.»
مقامهای سفارت روسیه در کابل، سال ۲۰۱۲ فراخوانی دادند که اگر کسی نشانی از سربازان مفقود شده روس در افغانستان دارند، از آنها بخواهند که به خانه برگردند: «عزیزانشان هنوز منتظرند.»
دیمیتری پریماچوک، دستیار نظامی سفارت روسیه در کابل گفته بود: «تا آخرین سرباز به خانه برنگردد، جنگ تمام نشده است.»
از زمانیکه آن دو سرباز روس در ولایت قندهار، از قرارگاه خود فرار کردند و بدست مجاهدین افتادند، چهل سال میگذرد. لالا ملنگ که با این دو سرباز روس مبادله شده بود، بعد از مدتی در قندهار در بمباران روسها کشته شد. معلوم نیست آن دو سرباز به «عزیزان منتظر» خود رسیدند یا نه اما آنچه معلوم است اینکه آخرین سرباز به خانه برنگشته و به تعبیر دستیار نظامی سفارت روسیه «جنگ تمام نشده است».
محمدعمرجان آخوندزاده، مشاور هبتالله آخندزاده و مسئول مدرسه جهادی در قندهار شام پنجشنبه، ۳۰ حمل، در منطقه پشتونآباد، قریه نوی کلی شهر کویته پاکستان کشته شد.
محمدعمرجان فرزند آخندزاده غبرگی در سال ۱۳۴۴ در قریه غبرگی ولسوالی شاهجوی زابل زاده شد.
او در سالهای پسین در کنار ایجاد مدارس دینی در پاکستان، عضو ارشد شورای رهبری کویته نیز بود.
طالبان پس از حاکمیت دوباره بر افغانستان در اسد ۱۴۰۰، «لیسه میخانیک» ولایت قندهار را به مدرسه جهادی تبدیل کرد و مولوی محمدعمرآخندزاده در راس آن مدرسه قرار گرفت.
این مدرسه در کنار قصر مندیگک قرار دارد؛ جایی که گفته میشود رهبر طالبان از آن به عنوان دفتر کاری خود استفاده میکند.
منابع افغانستان اینترنشنال میگویند هبتالله آخندزاده بیشتر مجالس خود را با قرائت چند آیه قرآن توسط این «شیخالحدیث» آغاز میکرد.
به گفته منابع آقای آخوندزاده در ایام عید برای دیدار با خانواده و دوستان خود به کویته سفر کرده بود.
تاکنون هیچ فرد و یا گروهی مسئولیت قتل این فرد مورد اعتماد هبتالله آخندزاده را به عهده نگرفته است.
ذبیحالله مجاهد، سخنگوی ارشد طالبان روز جمعه، ۳۱ حمل، یک بیانیه رسمی از آدرس طالبان درباره کشته شدن محمد عمرجان آخندزاده پخش کرد. در این اعلامیه جزئیات و اطلاعات زیادی درباره چگونگی، زمان و مکان و عاملان کشته شدن این مقام ارشد طالبان ارائه نشده است.
چه کسی فرد مورد اعتماد هبتالله آخندزاده را کشت؟
طالبان هم در درون ساختار خود دچار شدیدترین نوع اختلافاتاند و هم در بیرون از ساختار تشکیلاتی خود دشمنان فراوانی دارند.
منابع به افغانستان اینترنشنال میگویند این امکان وجود دارد که این فرد نزدیک به هبتالله آخندزاده را نیروهای ناراضی درونگروهی طالبان ترور کرده باشند.
از سوی دیگر، این گروه در بازیهای استخباراتی که درگیر آن است، با گروههای جهادی خارجی از جمله تحریک طالبان پاکستان (تیتیپی)، نیز از نزدیک کار میکند. به گفته منابع، «کار با استخبارات و جهادیها نیز خطرات فراوانی دارد.»
هرچند منابع موثقی تاکنون وجود ندارد که تایید کند که چه کسی پشت ترور فرد مورد اعتماد رهبر طالبان قرار دارد، اما ترور عمرجان آخوندزاده نمیتواند با رهبری طالبان و فردی که خود را هبتالله آخندزاده، رهبر طالبان، معرفی میکند، بیربط باشد.
آیا عاملان ترور کوشیدهاند که با کشتن محمدعمرجان آخوندزاده پیامی به هبتالله آخندزاده، رهبر طالبان برسانند؟