در زمانهای قدیم که کابل هنوز ویران نشده بود گروههای هنری از کشورهای مختلف به این شهر میآمدند و نمایش اجرا میکردند. مردم افغانستان هرچند غریب بودند و نانی برای خوردن نداشتند اما به هنر اهمیت میدادند و از این نمایشها چنان استقبال میکردند که انگار حقیقت محض باشد.
روزی گروه هنری راولپندی به کابل آمد و نمایش اجرا کرد. یک نمایش خیمهشببازی بود که در آن عروسکها به شکل علمای کرام درآورده شده بودند. این اولین نمایشی بود که در آن از هنر آیینه استفاده میشد. مثلاً در نمایش جمعاً ۶۰۰ نفر شرکت کرده بود اما با پنج آیینهای که در پنج زاویه خیمه نصب شده بود تعداد شرکتکنندهها ۳۵۰۰ نفر به نظر میرسید. این "آیینه در آیینه زد دیدمش و دید مرا" در حد طلسم واقعی بود. مثلاً یک عالم دین با سه نفر قول داده بود و بعداً فهمیده بود که آن سه نفر خودش بوده در سه آیینه.
یکی از تماشاگران میگوید که هنرمندی به اسم جنرال چنان به کارش ماهر بود که وقتی میبیند هیچ عروسک زن در جعبهاش نیست، از عروسک یک مرد لنگیدار و ریشدار کار میگیرد و تماشاگران تا آخر متوجه نمیشوند که آنچه را دیدهاند عروسک پشمی یک مرد بوده که به نمایندگی از زنان استفاده میشده.
فیض حمید مینویسد که بزرگترین عروسک این نمایش صورت نداشت و همیشه از عقب سخن میگفت. اعجاز سخنش اما چنان بود که تماشاگران را دیوانه میکرد. مینویسد که وقتی سخنان عروسک عقبگفتار تمام شد یکی از تماشاگران در وسط سالن فریاد زد که هر کس سخنان این عروسک مقدس را قبول نکند باید سر زده شود. وی خواست در جا شمشیر درآورد تا سربرداری را شروع کند اما هنرمندان مانع شدند.
متاسفانه از این نمایش هیچ عکس و فیلمی وجود ندارد زیرا مدیران این برنامه به کسی اجازه تصویربرداری نمیدادند. آنها بدین باور بودند که تصویربرداری از عروسکها منجر به مرگ هنر خیمهشببازی میشود. و این نگرانی تا حد زیادی واقعبینانه بود زیرا روزی که کامره عکاسی و فیلمبرداری وارد دنیای هنر شد، خیمهشببازی و تیاتر کمکم جایش را به انیمیشن و کارتون تاموجری داد.
با برگشت فاروق وردک، افغانستان اولین برف تابستانی را تجربه کرد. در بامیان و نورستان برف بارید، در غزنی ژاله بارید و در خوست و پکتیکا زلزله شد. بقیه ولایات یا هنوز خبر ندارند یا مقاومت خود را با واکسین فایزر انتیفاروق بالا بردهاند.
حالا شما میپرسید که فاروق وردک چه ربطی به تغییرات اقلیمی افغانستان دارد. فاروق وردک در حقیقت به هر چیز ربط دارد. اینکه من فقط به تغییرات اقلیمی ربطش دادهام بخاطر این است که دستم بند است. اگرنه فاروق وردک با جمهوریت ربط دارد، با امارت ربط دارد، با مکتب خیالی ربط دارد، با لویه جرگه فرمایشی ربط دارد، با کرزی ربط دارد، با غنی ربط دارد، با پول ربط دارد، با فساد ربط دارد، با کتاب "غلام فاروق وردک، شخصیت او مدیریت" ربط دارد ... و این رابطهها آنقدر مهم و حیاتی اند که یک بار گزارش سیگار از فاروق وردک نام نبرده بود در اوکراین جنگ شد.
بعید میدانم طالبان به فاروق وردک پست وزارت معارف را بدهند. طالبان خودشان فارغشده مکاتب فاروق وردک هستند. میدانند که مکتب نرفتهاند چون در منطقهشان مکتبی وجود نداشت. پارلمان هم وجود ندارد که او دوباره وزیر امور پارلمانی شود. این یعنی بیسرنوشتی یک کادر مسلکی برگشتخورده. و طبیعت افغانستان تا فهمید در امارت طالبان هیچ پستی برای او موجود نیست، خشن شد و بلای بر سر مردم آورد تا برای آقای وردک کار خلق کند. آقای وردک اکنون میتواند وزیر بازسازی خانههای زلزلهزده شود.
او در قسمت ساخت و ساز تجربه دارد. میتواند با چهل میلیون دالر یک میلیون خانه بسازد. خانههای دو منزله چهل دالری که حوض آببازی هم داشته باشد. تازه اگر ساکنین این خانهها بخواهند در داخل خانههایشان سینما، جکوزی، سونا، پالیز خربزه، تشناب کنج حویلی و سالن بلیارد بسازند فاروق وردک میتواند در نقشه قبلی تغییرات بیاورد. خوبی خانههای خیالی این است که آدم هر وقت خواسته باشد میتواند یکی-دو جریب بر آن اضافه کند یا ازش کم کند. ضررش به هیچ کسی نمیرسد.
تا اینجایش سخنان من نسبت به آنچه میگویم فقط گل و بلبل و باغ و پرنده بود. حالا بدانید که اگر طالبان پست خوبی به فاروق وردک ندهند چه اتفاق میافتد. آنطور که وضعیت نشان میدهد، طالبان اگر پروژه چهل میلیون دالری به فاروق ندهند دریای کابل خشک میشود و حتی همان جوی کوچک جوابچای هم تبدیل به بخار میشود، گندمزارها را کرم میزند، مواشی میمیرند، کوهها آتش میگیرند و از آسمان سنگ نوکتیز میبارد. چرا چنین میشود؟ بدلیل اینکه اقلیم افغانستان فقط برای آدمهای چون فاروق وردک مساعد است. بقیه باید فاروق و غنی و چکری و محب و سراجالدین را تحمل کنند یا بروند پاکستان و برای مهاجرت به کانادا ثبت نام کنند. اگر مقاومت کنند اقلیم عکسالعمل نشان خواهد داد.
زمستان سه سال پیش گاو ما زایید. اصلاً گاو نباید زمستان میزایید اما گاو اگر محاسبه دقیق میداشت که دیگر گاو نبود. بههرصورت، اتفاقی بود که افتاد و باید برای زنده نگهداشتن گوساله در یک زمستان سرد و پربرف راهی میسنجیدیم.
مادرم با نگاههای "کبوتر با کبوتر زاغ با زاغ" به من فهماند که باید گوشهای از اتاقم را برای گوساله خالی کنم.
از همان ساعات اول تولد، گوساله به اتاق من منتقل شد و گاهاً فقط برای شیر نوشیدن نزد مادرش میرفت. عیب کار اما در اینجا بود که گوساله از مادر اصلیاش به عنوان رستوران استفاده میکرد و مرا به عنوان مادر به رسمیت شناخته بود. من هم از سر دلسوزی نخواستم دلش را بشکنم. گفتم بهار که شد به طویله میرود و چند مدتی که با خانواده اصلیاش زندگی کرد میفهمد که ما هیچ رابطه خونی و خانوادگی نداریم.
چند هفتهای که گذشت انس ما بیشتر شد. دلم نمیشد گوساله صدایش کنم. از شوخی او را برادر صدا میکردم. او هم سعی میکرد محبتهای برادرانه مرا با لیس زدن بغل گوشم جبران کند. این شد که کمکم توانستیم زبان همدیگر را بفهمیم و احساساتمان را به همدیگر ابراز کنیم.
بهار که شد "برادر" را به طویله بردیم و نزد مادرش بستیم. لختی نگذشت که ریسمان را خطا داد و دوباره به اتاق من برگشت. دوباره به طویله بردیم و محکمتر بستیم، دوباره ریسمان را قطع کرد و برگشت. در اتاقم را قفل انداختم که شاید چارهای شود، در اتاق را شکست و بازگشت. پدرم میخواست به عنوان تنبه، کارد روی گلویش بکشد و یک هفته ما را کباب بدهد اما من نگذاشتم. گفتم بگذارید با گوساله گفتگو کنم. البته من نمیدانستم که گاوها عادت ندارند مشکلشان را با گفتگو حل کنند. ولی این یکی فرق داشت. "برادر" تمام عمرش را با من سپری کرده بود تا با خانواده خودش.
گوشه اتاقی که گوساله همیشه میخوابید را برایش به عنوان دفتر انتخاب کردم و مذاکره را شروع کردم. در دو سالی که گفتگو کردیم به هیچ نتیجهای نرسیدیم. در این مدت گوساله تبدیل به گاو شد. و دیروز وقتی به خانه آمدم دیدم برادر رفته به جای من روی تخت خوابیده. دکور اتاق را هم تبدیل کرده و جا جای اتاق را با سرگین مزین کرده. گفتم این رسم برادری نیست. گفت: موووو! گفتم اتاق را طویله نکن. گفت: موووو! گفتم پس در این صورت اتاق از تو باشد و من میروم جای دیگر زندگی میکنم. دم در ایستاد و با مووووی دیگر به من فهماند که اکنون گروگان هستم و بیرون رفته نمیتوانم.
دعا کنید که این بدبخت پنج سانت از دم در عقب برود و من بتوانم بیرون بیایم. دیگر هیچ وقت به گاو اعتماد نخواهم کرد. به این نتیجه رسیدهام که گاو را نباید برادر خواند. گاو را نباید تقویت کرد. هر چیزی آدم شود، گاو آدم نمیشود.
طالبان امروز توانستند شروط کاملشان را برای افرادی که به کشور بازمیگردند در جلسه کابینه تصویب کنند. این جلسه که بهصورت فوقالعاده روی فرش دفتر رئیسالوزرا برگزار شد، شروط زیر را برای بازگشتکنندگان مورد بحث قرار داد و در نهایت با صددرصد آرای "هو صحیح ده" مورد تصویب قرار گرفت.
شروط اعلام شده از این قرار اند:
فرد بازگشتکننده باید مرد و بالای چهل سال باشد و از سه هفته قبل از برگشت ریش خود را نتراشیده باشد. حمام نکردن شرط نیست اما امتیاز اضافی شمرده میشود.
خانواده همراهش نباشد و طوری برگشت نماید که اگر لازم شود دوباره فرار کند نگران "تخلیه" خانواده نباشد.
در حکومت قبلی دوسیه فساد بالاتر از یک میلیون دالر داشته باشد.
دوسیه فسادش اصلی باشد و توسط حداقل سه فرد صادق تایید شده باشد.
اگر بهدلیل پرونده فساد از کشور گریخته باشد امتیاز فوقالعاده برایش داده میشود.
دستش باید صاف باشد و اگر پروژه دیگر گیرش آمد دزدیاش نباید افشا شود.
میان مردم از هیچ احترامی برخوردار نباشد و در برگشت به وطن با دشنامهای گرم و صمیمی استقبال شود.
از فیسبوک، توییتر، روزنامه، روزنامهنگار و هر چیز دیگر که در افشای فساد به کار برده میشود متنفر باشد. از پیشنهاد بستن رسانههای اجتماعی استقبال میشود.
در شهرهای قیمتی جهان به نام خودش، زنش، خشویش، خسربرهاش و سایر اعضای خانوادهاش حداقل دو خانه داشته باشد. خانه بیشتر، استقبال گرمتر.
دهانش انعطافپذیر باشد و هنگام برگشت بتواند تا بناگوش بخندد.
بیرو باشد و چیزی به اسم خجالت و شرم را نشناسد.
صبر استراتیژیک داشته باشد و اگر چیزی برایش نرسید داد و بیداد نکند.
از دفتر جنرال فیض حمید تاییدیه داشته باشد که در زمان حکومت قبلی به نفع طالبان کار کرده است.
عاق پدرمادر باشد. آنهایی که پدرمادرشان به سوی او بازگشت کرده از این امر مستثنی هستند.
جمله "خواستم به آغوش وطن برگردم و به مردم خود خدمت کنم" را باید ازبر باشد و طوری در هر مصاحبهاش بگوید که طبیعی به نظر برسد.
امارت اسلامی افغانستان از افرادی که بیشتر از نصف این شروط را داشته باشد دعوت میکند که هر چه عاجل از طریق ایمیل آدرس [email protected] با کمیسیون بازگشت شخصیتهای وطنپرست تماس بگیرد و عازم کشور شوند.
پنج سال دیگر در افغانستان داکترهایی شروع به کار میکنند که امروز محصل طب هستند و توسط استاد مجرب امارتی آموزش میبینند. تصور کنید که اگر مریضی نزد این متخصصان برود، گفتگویشان چگونه خواهد بود:
داکتر: بله، چه مشکل دارید؟
مریض: داکتر صاحب، هفت روز میشود که سرفه خشک میکنم. کمی تب دارم و سرم هم درد میکند.
داکتر: خدا چند است؟
مریض: سابق یک بود ولی در این وقتها خیلی سرفهام زیاد شده داکتر صاحب. تب هم دارم.
داکتر: مریضی و شفا در دست کیست؟
مریض: ولا داکتر صاحب شفا که در دست خداوند است. ولی مریضی در دست هر بیپدر که هست سرفه تمام جهان را به من داده. تمام شب همسایهها از دست من به عذاباند.
داکتر: روایت است که روزی زاغی بر درخت نشسته بود و سرفه میکرد. گنجشک آتئیستی که اصلاً خدا را قبول نداشت بر زاغ خندید. زاغ گفت مریضی در دست خداوند است و گنجشک نباید بخندد اما گنجشک به خندیدن ادامه داد. آنقدر خندید که اشکش درآمد. وقتی دستمال از جیبش بیرون آورد و اشکش را پاک میکرد، گربه فرصت را غنیمت دانست و بر او حمله کرد و خوردش. میبینی که غرور و تکبر انسانها را چگونه بر زمین میزند؟
مریض: داکتر صاحب، یگان دوا بده که سرفهام خوب شود.
داکتر: نماز صبح میخوانی؟
مریض: بله داکتر صاحب. چند روز شده نخواندم چون زیاد سرفه میکنم. سر خود را پایین کرده نمیتوانم.
داکتر: علت سرفهات همین است. در روایت آمده است که نماز صبح آدم را از هزار مریضی نجات میدهد. حالا برایت نسخه مینویسم که بخیر خوب شوی.
داکتر: این نسخه را بیرون ببر به دست نفری بده که لباس سفید دراز چرکین دارد است. نگران پول نباش.
مریض: اینجا نزدیکیها که دواخانه نیست داکتر صاحب.
داکتر: نفری که گفتم دوافروش نیست، کارمند امربالمعروف است. برایت سی سیلی و ده لگد نوشتهام. هر روز سه وقت – صبح، چاشت، شام - باید سیلی بخوری و روز یک لگد. پیش از نان نخوری که دردش زیاد است . مریض: سیلی برای چه داکتر؟
داکتر: گفتی که نماز صبح را نمیخوانی. وقتی سیلی بخوری نماز را سر وقت میخوانی و شفا مییابی. اگر خوب نشدی به کلینک شخصی من در مسجد ذوالقرنین بیا که برایت دعا بخوانم. سرفه و تمام مرضهای دیگرت خوب میشود.
مریض: تشکر داکتر صاحب. فعلاً احساس میکنم خوب شدهام. برکت به دستت. به امان خدا.
داکتر: بخیر بروی. دوا یادت نرود. از همین نفر که لباس سفید دارد و نصوار از ریشش آویزان است بگیر. جای دیگر دوایش خوبش نیست.
چند روز پیش طالبان اوراقی را روی یک میز گلپاشیشده در کابل پهن کرده بودند و رهبران این گروه به نوبت پشت میز مینشستند و چیزهای در شان ملا اختر منصور، رهبر کشتهشده خود مینوشتند. پس از ختم مراسم این اوراق به دریای کابل انداخته شده بود.
یکی از خوانندگان طنزهای افغانستان اینترنشنال که معمولاً به دریای کابل سر میزند و ناراحتی خود را رفع میکند به این اوراق دسترسی پیدا کرده و آن را برای ما فرستاده است تا با شما شریک کنیم.
یادداشت شیرعباس ستانکزی
منصوره! اندیوالای جهاد ما و تو بسیار ناجوان برآمدن. همو کاری را که غنی با عبدالله کرد جنرال فیض با مه کرد. متقی که دو روپه ره آدم نیس وزیر خارجه شده، مه که دو روپه ره آدم هستم هیچ نشد. اگه پیش ملاعمر رفتی بگو که بچه جلالالدین خوده سر ما خلیفه ساخته. بگو ملا حسن که ما و شما سرش خنده میکدیم رئیس شده. بگو د شار کورها یکچشمه پادشاه شده. نی! ایشه نگو که سرش بد نخوره. بامان خدا!
یادداشت ملا غنی برادر
ای شهید طیاره بیسرنشین ای ملا منصور که از پیش ما رفتی بسیار بسیار بسیار دور
از طرف تو ما در کابل حکومت کدیم جور از طرف ما تو در جنت هر چیز بخور
یگان شب در خواب ما بیا بگو که در جنت شپتالو زیاد است یا بادرنگ او یا انگور
شاعر: برادر شما، ملا برادر
یادداشت عبدالسلام حنفی
سلام علیکم آقای منصور! از خداوند برای شما تندرستی خواهانیم. امیدوارم سوختگیهای طیاره خوب شده باشد. من در همی یادداشت نوشتن برای مردهها زیاد خوب نیستم. دفعه اول است که مینویسم و یک کمی زیر تاثیر رفتهام. اگر کدام گپها بیادم آمد سال آینده مفصل مینویسم و از اول آمادگی میگیرم. هر وقت نامه بدست شما رسید احوالتان را برایم معلوم نمایید. حنفی
یادداشت ذبیحالله مجاهد
برادر گرامی منصور! از طرف کابل دلتان جمع باشد. از زمانی که ما قدرت را در دست گرفتهایم در تمام کشور حتی یک حادثه ترافیکی نشده. پلها و جادههای که در زمان شما یک کمی تخریب شده بود دوباره ساخته شده. اقتصاد رو به پیشرفت است و کانال قوشتپه از عواید داخلی افتتاح شد. مردم بسیار پول دارند و اکثر مردم پاسپورت میگیرند و برای تفریح به خارج میروند. حقوق زنان در چارچوب شریعت کاملاً داده شده و به جز چند زن معلومالحال، بقیه زنان افغانستان بسیار خوش هستند. اکثر دوستان زن دوم و سوم و چهارم گرفته. با جهان ارتباط خوب داریم. مردم از ما راضی هستند. لطفاً تشویش نداشته باشید. با بغل جورت آرام بخواب برادرم. ما به راهت ادامه میدهیم.
علاوه بر این، دو صفحه دیگر که در آن یادداشتهای ملا هبتالله و سراجالدین حقانی نوشته شده نیز به دست فرد مذکور رسیده اما به علت آبپاشی توسط نفر قبلی، نوشتههایش خوانده نمیشود.