با وجود عفو عمومی، طالبان عبدالجمیل زدران، کماندوی ارتش پیشین را به اتهام همکاری با امریکا بازداشت و او را در زندان به شدت شکنجه کرد. این نظامی پیشین سه ماه پس از رهایی از بند طالبان به طور مرموزی جان باخت.
افغانستان اینترنشنال به جزئیات بازداشت، شکنجه و مرگ او دست یافته است.
بخش پشتوی افغانستان اینترنشنال با بستگان عبدالجمیل زدران گفتوگو کرده و داستان زندگی این افسر جوان را پس از سقوط نظام جمهوری بررسی کرده است.
بستگان عبدالجمیل زدران میگویند که او پس از سقوط دولت پیشین چندین روز را با فرزندانش در دروازههای میدان هوایی کابل به امید خروج از کشور و نجات از مرگ سپری کرد، اما این امید و انتظار برآورده نشد.
بر اساس اطلاعات، عبدالجمیل زدران پس از چند ماه به دلیل تهدیدات امنیتی افغانستان را ترک کرد و به ایران رفت و حدود یک سال در این کشور ماند. او در این مدت تلاش زیادی به خرج داد تا به طور قاچاقی به ترکیه برود، اما در این تلاش نیز ناکام ماند و به افغانستان بازگشت.
نزدیکان زدران میگویند که او عفو عمومی طالبان را باور نداشت و احساس ترس میکرد. خانواده او نیز نگرانی مشابهی داشتند و اصرار میکردند که عبدالجمیل زدران با فرزندان یا به تنهایی به کشور امنی برود.
چگونگی بازداشت زدران از سوی طالبان
عبدالجمیل زدران پس از بازگشت به افغانستان به اداره پاسپورت کابل تحت کنترول طالبان مراجعه کرد و موفق شد برای فرزندانش پاسپورت تهیه کند.
نزدیکان وی میگویند که زدران با پاسپورت خانوادهاش برای طی مراحل اداری به وزارت خارجه طالبان رفت، اما پس از خروج از این وزارت توسط ریاست «انتک» وزارت امور داخله طالبان بازداشت و به مکان نامعلومی منتقل شد.
عبدالجمیل زدران پس از آزادی به بستگانش گفته بود که او یک ماه در زندانهای خصوصی نگهداری میشد و متواتر از جایی به جای دیگر منتقل میشد. ریاست «انتک» وزارت امور داخله طالبان مرکز جمعآوری اطلاعات استخباراتی این وزارت به شمار میرود و اطلاعات نظامیان پیشین نیز در این اداره رصد میشود.
مقامات پیشین وزارت امور داخله به بخش پشتوی افغانستان اینترنشنال گفتند که اطلاعات افسران حکومت پیشین در این وزارت است و پس از سقوط حکومت پیشین، طالبان به این اطلاعات دسترسی دارد و بر اساس آن نظامیان پیشین را بازداشت میکنند.
بستگان عبدالجمیل زدران به افغانستان اینترنشنال گفتند که خانواده او تا یک هفته از بازداشت و محل نگهداری او اطلاعی نداشتند. آنان میگویند پس از تلاشهای فراوان سران قومی، طالبان عبدالجمیل زدران را به قید وثیقه آزاد کرد، اما ریاست مبارزه با فساد وزارت داخله طالبان پاسپورتهای او را ضبط کرد.
زدران پس از رهایی وحشتی را که در زندان طالبان تجربه کرده بود را به بستگانش بازگو کرده است.
•
•
به گفته منابع، عبدالجمیل زدران به بستگان خود گفته بود که طالبان او را در زندان طوری شکنجه کردند که جراحتی بر بدنش باقی نماند. زدران به نزدیکانش گفته بود که طالبان در زندان سرش را آویزان میکرد، دستهایش را میبست و شوک برقی به سرش میزد.
طالبان زدران را به همکاری با امریکاییها متهم کرده بود. یکی از بستگان نزدیک زادران به افغانستان اینترنشنال گفت که قبل از زندانی شدن، یک موسسه خیریه امریکایی ماهانه حدود ۲۰۰ دالر به او کمک میکرد.
این موسسه خیریه از طریق حساب اینستاگرام با زادران در ارتباط بوده است. طالبان پس از بازداشت او و ضبط تلفنش به این پیامها دسترسی پیدا کرد و درباره علت دریافت این پول از او بازجویی کرده است.
زدران پس از زندان
منابع نزدیک به عبدالجمیل زدران میگویند که هربار از او در مورد زندان میپرسیدند این کماندو به جا پاسخ با صدای بلند گریه میکرد. عبدالجمیل زدران، سه ماه پس از آزادی از زندان و قبل از عید فطر، برای گرفتن پاسپورت خود و خانوادهاش به ریاست انتک وزارت امور داخله طالبان مراجعه کرد، اما آنها پاسخ منفی دادند.
به گفته بستگان این نظامی پیشین، زدران به مقامات طالبان گفته بود که فرزندانش را در مکاتب ثبت نام میکند و برای درمان به خارج از کشور میرود، اما مقامهای طالبان به او گفته بودند که تصمیم برای صدور پاسپورت را سراجالدین حقانی، وزیر داخله طالبان میگیرد.
سراجالدین حقانی نیز از قبیله عبدالجمیل زدران است. عبدالجمیل زدران در ایام عید به بغلان رفت، اما به گفته خانوادهاش او پس از رهایی از زندان با مشکلات روحی فراوانی دستوپنجه نرم میکرد.
اخیرا، زمانیکه خانواده زدران تلاش میکنند او را از خواب بیدار کنند، متوجه میشوند که یک طرف صورت او کبود و دست و پایش بیحس شدهاند. پس از انتقال زدران به شفاخانه پزشکان میگویند او جان باخته است.
به گفته نزدیکان زدران، او سه ماه پس از رهایی از زندان طالبان درگذشت. آنها میافزایند که احتمال دارد که طالبان در زندان علاوه بر شکنجههای فیزیکی و روحی، به او دارو خورانده باشد.
«سفر پایان نیافته» مستندی است ساخته آیلیا حسین و ایمی ویلیامز که در جشنواره هات داکس، بزرگترین جشنواره فیلمهای مستند در امریکای شمالی به نمایش درآمده است.
فیلم تصویری است از فعالان زنی که مجبور به مهاجرت شده و حالا علیه طالبان مبارزه میکنند.
فیلم چندین شخصیت مختلف را دنبال میکند. از روزنامهنگاران تا فعالان اجتماعی، از نمایندگان مجلس در دورههای پیش از طالبان تا سیاستمداران دیگری که حالا مجبور به مهاجرت شدهاند اما ساکت ننشستهاند و سعی دارند توجه بینالمللی را به حق و حقوق زنان در افغانستان و ظلم طالبان بر آنها جلب کنند.
هر کدام از شخصیتها شغل و جایگاه و ایدههای مختلفی دارند اما در یک نقطه به هم میرسند: «خاموشی مرگ ماست.» در نتیجه هر کدام از آنها به هر ترتیب ممکن سعی دارند صدای مردم خود باشند. برخیشان در یونان پناه گرفتهاند و برخی هم در کانادا.
در بخش کانادا که عمده فیلم را شکل میدهد شاهد ملاقات آنها با برخی نمایندگان مجلس و دولت کانادا هستیم و در طول فیلم برخی از این زنان به سیاستهای امریکا و غرب نسبت به طالبان اعتراض شدیدی دارند.
یک نماینده سابق مجلس افغانستان میگوید که بارها نسبت به خطر طالبان اعلام خطر کرده و به آزادسازی پنج هزار طالب از زندان اعتراض داشته است، اما «امریکا و کشورهای اروپایی تبلیغی به راه انداختند که طالبان اصلاح شده»، در حالی که او طی دههها رفتار آنها را دیده و میدانسته که اصلاحپذیر نیستند.
به نظر میرسد فیلم برای تماشاگر غربی ساخته شده و به همین دلیل برخی بخشهای آن ممکن است برای دیگر تماشاگران شعاری به نظر برسد. بخشهای زیادی از فیلم به شعارها و فعالیتهای خیابانی این شخصیتها اختصاص دارد و برخی از قسمتها هم به نظر میرسد تنها برای روایت وضعیت زنان افغانستان برای تماشاگر غربی به شکل توضیحی در فیلم گنجانده شدهاند.
با آن که فیلم در خارج از افغانستان تصویربرداری شده، سعی دارد از طریق ارتباط با زنان در داخل کشور وضعیت امروز آنها را هم تصویر کند. شخصیتهای فیلم در اروپا و کانادا به طور دائم از طریق تلفن یا زوم با زنان داخل کشور در ارتباط هستند و آنها وضعیت خود را توضیح میدهند. اشاره به تعطیلی مدارس و دانشگاهها و همین طور تعطیلی سالنهای آرایش، از جمله مواردی است که زنان داخل کشور به اطلاع تماشاگر میرسانند، زنانی که تصویر صورت آنها شطرنجی شده تا در داخل کشور دچار مشکل نشوند.
یک نماینده سابق مجلس میگوید مردم کماکان از داخل کشور با او تماس میگیرند و مشکلات خود را میگویند و انتظار دارند که کاری برای آنها انجام دهد، در حالی که فراموش کردهاند او دیگر عضو مجلس افغانستان نیست. از طرفی یکی از شخصیتهای فیلم اشاره میکند که طالبان هم گاهی به او تلفن میکنند و خانواده او در افغانستان تهدید شدهاند. خواسته طالبان این است که در قبال دست برداشتن از آزار و اذیت خانوادهاش، او در غرب کمپینی برای به رسمیت شناختن آنها به راه بیندازد.
مکالمات تلفنی با داخل افغانستان، تلخی حاکم بر شرایط را آشکار میکند. بسیاری از زنان داخل از نومیدی خود حرف میزنند، برخی از پنهان شدنشان برای ماهها میگویند و یکی هم اشاره دارد که بزرگترین آرزویش این است که از افعانستان فرار کند. یکی هم اطلاع میدهد که یک دختر ۱۸ ساله خودکشی کرده است و زنی هم از توهین و تحقیر همسرش در خیابان به خاطر پوشش او توضیح میدهد.
فیلم به سرنوشت برخی زنان فعال که بعد از به قدرت رسیدن طالبان در افغانستان ماندهاند هم اشاره دارد، از جمله زن جوان عضو مجلسی که بعد از به قدرت رسیدن طالبان کشته شده است. یکی از همکارانش میگوید به او گفته است که با گذرنامه سیاسیاش هر چه زودتر از کشور خارج شود اما او پاسخ داده که مادر و خواهر و برادرانش تنها هستند و او باید بماند.
در جایی از فیلم یکی از شخصیتها به ایران و جنبش مهسا هم اشاره میکند. او از این که مردان افغان به حمایت از زنان برنخاستهاند راضی نیست و اشاره دارد وقتی زنی در ایران در بازداشت میمیرد، زنان و مردان ایران پا به پای هم در مقابل حکومت میایستند.
همه شخصیتها بر مسدود شدن امکان تحصیل زنان توسط طالبان اعتراض شدید دارند و یکی از آنها توضیح میدهد که «اگر یک مرد تحصیل کند، فقط خودش تغییر میکند، اگر یک دختر تحصیل کند، میتواند خانواده را تغییر دهد.»
فیلم شخصیتهایی را دنبال میکند که با وجود سن و سال بیشتر از ۵۰ سال، خودشان هم دست از تحصیل نکشیدهاند و یکی از آنها به طور مرتب در کلاسهای زبان انگلیسی شرکت میکند تا بتواند خواستههای خود و زنان افغان را بدون واسطه به زبان انگلیسی بیان کند.
«سفر پایان نیافته» هر چند فیلم پختهای نیست و ارزش سینمایی ندارد، اما سعی دارد تصویری از غم بیپایان زنان افغانستان را برای تماشاگر غربی تصویر کند.
در روزهای اخیر، بار دیگر نام جوزف کونی و گروه زیر فرمانش، ارتش مقاومت پروردگار بر سر زبانها افتاده است. سرگذشت این جنگسالار افریقایی و گروهش که برای رسیدن به قدرت و برقراری حکومت دینی مسیحی دست به هر کاری میزند، برای مردم افغانستان بسیار آشنا است.
نام ارتش مقاومت پروردگار و بنیانگذار فراریاش، ممکن است برای نسل جوان و کسانی که اخبار افریقا را دنبال نمیکنند، چندان آشنا نباشد. اما این گروه افراطی مسیحی، آرمانش، نحوه عملکردش و رهبر جنجالیاش، شباهتهای زیادی با طالبان در افغانستان و رهبران این گروه دارند؛ با این تفاوت که ارتش مقاومت پروردگار هرگز به حکومت نرسید و جوزف کونی که خود را «پیامبر مردم» میخواند، تاکنون موفق نشده همانند «امیرالمومنین» طالبان، سرنوشت یک ملت را در دست گیرد.
جوزف کونی کیست؟
جوزف رائو کونی، جنگسالار ۶۲ یا ۶۳ ساله اهل اوگانداست. او در سال ۱۹۸۷، یک گروه شبهنظامی به نام ارتش مقاومت پروردگار (Lord's Resentence Army) تاسیس کرد. آرمان این گروه، ایجاد یک دولت دینسالار (تئوکراسی) مسیحی در کشور افریقایی اوگانداست. این گروه در اواخر قرن بیستم و اوایل قرن بیست و یکم، در اوگاندا و کشورهای همسایهاش هراسافکنی کرده است.
دانشنامه بریتانیکا میگوید جوزف در کودکی «بچهمحراب» بوده است. این اصطلاح برای نوجوانانی استفاده میشود که در کلیسا آواز میخوانند، میرقصند و اعانه جمع میکنند. او در جوانی مکتب و آموزش را رها کرد تا از راه دعاخوانی و جادوگری، درآمد کسب کند.
زمانی که یک سیاستمدار مارکسیست، در سال ۱۹۸۶ در اوگاندا به قدرت رسید، جوزف به یک گروه مسلح شورشی به نام جنبش روحالقدس پیوست. او سپس رهبری یک گروه انشعابی از این جنبش به نام ارتش مقاومت پروردگار را بهدست گرفت و خود را پیامبر مردم نامید. مردم شمال اوگاندا در اوایل از جوزف و افرادش حمایت میکردند. اما به تدریج وقتی منابع حمایت مالی ارتش مقاومت پروردگار کاهش یافت، جنگجویان این گروه شروع به غارت اموال مردم کردند.
آرمان: حکومت مطلق دینی
جوزف کونی ادعا میکرد آنچه میگوید، به او الهام میشود. هدف او و ارتش مقاومت پروردگار، فقط سرنگون کردن حکومت وقت اوگاندا نبود. بلکه او میخواست حکومتی بر اساس فرمانهای الهی و اصول دین مسیحیت ایجاد کند.
ارتش مقاومت پرورگار در کمپهای آموزشی خود، کودکان را شستشوی مغزی میداد تا آنها را به جنگجویان افراطی تبدیل کند. رهبر گروه، کودکان را متقاعد کرده بود که آنها با کمک آب مقدس، ضدگلوله میشوند. کودکانی که میخواستند از این اردوگاهها فرار کنند، به قصد مرگ لتوکوب و شکنجه میشدند.
این گروه از سوی دادگاه بینالمللی کیفری و گروههای حقوق بشری به شستشوی مغزی کودکان از راه آموزشهای افراطی دینی، شکنجه و سواستفاده از کودکان و تجاوز به آنها متهم است.
خشونت بهنام «دین صلح»
در حالی که مسیحیان در بسیاری از کشورها، دین خود را آیین صلح میدانند، ارتش مقاومت پروردگار برداشت سختگیرانه و افراطی از دین مسیحیت دارد و میخواهد با گرفتن قدرت، این برداشت را به عنوان قانون برهمگان تحمیل کند.
این گروه شبهنظامی از سوی ایالات متحده امریکا، دادگاه بینالمللی جرایم و بسیاری از دولتهای افریقایی، به انجام جرایم ضدبشری متهم شده است.
برآورد میشود که در نتیجه عملیات این گروه یا پیامدهای شورشگری آن، بیش از ۱۰۰ هزار نفر در کشورهای مختلف افریقایی کشته شده و حدود دو میلیون نفر آواره شدهاند.
ارتش مقاومت پروردگار متهم است که حدود ۲۰ هزار کودک را از کشورهای مختلف افریقایی ربوده و در کمپهای آموزشی خود به عنوان کودکسرباز استفاده کرده است.
قتلعام، تجاوز جنسی، آدمربایی، آزار و شکنجه انسانها، از جمله اتهامهای گروه شبهنظامی تحت فرمان جوزف کونی است.
شورشگری این گروه که پس از جنگ داخلی اوگاندا شروع شد، به یکی از طولانیترین بحرانها در قاره افریقا تبدیل شده است.
ناکامی امریکا، آمدن روسیه
شبهنظامیان گروه واگنر در جمهوری افریقای مرکزی
ایالات متحده سالها در تعقیب این جنگسالار افراطی مسیحی بوده است. در سال ۲۰۱۱، باراک اوباما، رئیسجمهور وقت امریکا، در نامهای به کانگرس خبر داد که صد مشاور زبده نظامی را برای گرفتار کردن جوزف کونی به اوگاندا فرستاده است.
امریکا که به نظر میرسد اکنون علاقه خود را به قاره افریقا از دست داده و جای خود را به چین و روسیه داده است، برای بازداشت جوزف تلاش زیادی کرد، اما ناکام ماند.
اکنون به نظر میرسد روسیه به واسطه گروه واگنر و شبهنظامیان مزدور محلی آن در افریقا، میخواهد ماموریت ناتمام ارتش امریکا را به سرانجام برساند.
پرترههایی که فرانک اوئرباخ، نقاش تحسینشده در اوایل کارش خلق کرده، حالا در گالری «کورتالد» لندن به نمایش در آمده است: نمایش دیگری از تلاش برای نفوذ به درون پیچیده انسان از استاد کهنهکار آلمانی- بریتانیایی.
اوئرباخ در اپریل ۱۹۳۹، در هشت سالگی از آلمان به لندن فرستاده شد، مثل بسیاری دیگر از بچههای یهودی که از ترس هیتلر به لندن فرستاده شدند. والدین یهودیاش در آلمان ماندند و در سال ۱۹۴۲ در اردوگاه آشوویتس جان باختند. اوئرباخ در لندن رشد کرد و ضمن تجربه بازیگری در تئاتر، بر نقاشی متمرکز شد و خیلی زود در دهه ۵۰، زمانی که ۲۵ سال داشت اولین نمایشگاه انفرادی خود را برگزار کرد.
اوئرباخ از چهرههای شاخص جنبش «مدرسه لندن» محسوب میشود که به همراه نقاشان شگفتانگیزی چون فرانسیس بیکن و لوسین فروید (که دوستان اوئرباخ بودند) به نقاشی فیگوراتیو توجه نشان دادند، در حالی که در آن زمان آثار هنری انتزاعی، مینیمال و مفهومی (کانسپچوآل) بیشتر مورد پسند بود.
اوئرباخ نقاشیهایش را با چند لایه رنگ برجسته خلق میکند و همین به ویژگی آثار او تبدیل شده است. از طرفی او به سوژه نقاشیهایش همیشه وفادار بوده است: چه آنجا که تحت تأثیر محلهای که در آن زندگی میکند فضا را میسازد (محله کمدن در لندن) و چه آدمهایی که سوژه آثار او شدهاند و او بارها و بارها همان آدمها را نقاشی کرده است.
the artist, courtesy of Frankie Rossi Art Projects, London/Courtauld Gallery
در این نمایشگاه هم با این تکرار سوژهها روبهرو هستیم: او بارها و بارها افرادی چون لئون کوسوف (دوست نقاشش) یا استلا اولیو وست را طراحی کرده است و از هر کدام از آنها چندین پرتره در این نمایشگاه وجود دارد. پرترههای گردآمده در این نمایشگاه به دهه ۵۰ و اوایل دهه ۶۰ میلادی تعلق دارند و جملگی با ذغال خلق شدهاند. البته چند تابلوی نقاشی اوئرباخ هم در کنار این طراحیهای ذغالی نصب شدهاند تا امکان مقایسه را فراهم کنند.
سیاهی این پرترهها و این واقعیت که برخی از قسمتهای آنها پاره شده و دوباره خلق شدهاند (در واقع بسیاری از طراحیها تکه تکه هستند و به هم چسبیدهاند)، فضای تیرهای به آثار اوئرباخ میدهد که به شکلی بازتاب بریتانیای بعد از جنگ و همین طور زندگی تلخ او و تجربه از دست دادن والدینش در کودکی است. اولین حس مخاطب از دیدن این آثار، نوعی سردرگمی، تلخی و حتی ترس است که در صورت افراد دیده میشود. اوئرباخ دو تصویر هم از خودش کشیده که هر دو باز بسیار تو در تو، سیاه و تلخ به نظر میرسند و میتوانند بازتاب احوال روحی او در آن سن و سال باشند.
در این رشته طراحیها، اوئرباخ سوژه خود را که افراد نزدیک به او بودند، روی صندلی مینشاند و بعد از طراحی صورت آنها، اثر را از بین میبرد و دوباره کار را شروع میکرد و گاه روی همان نقاشی از بین رفته و پاک شده، صورت را دوباره کار میکرد. برای برخی از این آثار او حدود ۴۰ بار این کار را تکرار کرده است.
اوئرباخ در آن زمان، این طراحیها را در کنار نقاشی همان شخص به نمایش میگذاشت تا هم به رابطه این نقاشیها و طراحیها بپردازد و هم مراحل کارش را تشریح کند،؛ پرترههایی که در همان ابتدای کارش او را به عنوانی یکی از هنرمندان صاحب سبک و از چهرههای قابل اعتنای نسل پس از جنگ جهانی دوم تثبیت کرد. خودش میگوید: «هیچ هستی باشکوهتری از فردیت انسان وجود ندارد... من دوست دارم آثارم نمایشگر تجربیات فردی باشند.»
در یکی از اولین آثار این نمایشگاه که «سر لئون کوسوف» نام دارد و در سال ۱۹۵۴ خلق شده، اوئرباخ سر دوست نقاشش را به شکل غریبی برجسته میکند. این طراحی که پس از چند نقاشی سیاه و سفید از همین سوژه خلق شده، سر کوسوف را به شکلی انتزاعی ترسیم میکند که در آن با مرگ پیوند میخورد. در طراحی دیگری با همین عنوان که دو سال بعد خلق شده، اوئرباخ بیشتر بر نور و سایه تأکید میکند و به ترکیب متفاوتی میرسد.
در دو سلفپرتره اوئرباخ اوج قدرتش را میبینیم. در اولی که در سال ۱۹۵۹ در استودیوی او در محله کمدن لندن و در مقابل آینه خلق شده، او به تکه تکه شدن خودش و به نوعی خلق دوباره بدنش میرسد، جایی که لایههای مختلفی از اثر گویی بخشی از تاریخ زندگی او را به نمایش می گذارند که چون وصلهای به هم چسبیدهاند.
در «سر ا. ا. و.» ، او صورت استلا اولیو وست را تقریبا به شکل نگاتیو خلق میکند که نور و تاریکی در آن چشمگیر است و به شکلی حضور و غیبت شخص را در آن واحد به رخ میکشد، مثل زندگی که ترکیبی است از حضور و غیبت آدمها که در مجموع عنصر پیچیدهای به نام زیستن و مرگ را شکل میدهد.
اوئرباخ در ۹۳ سالگی هنوز در همان استودیویی که این آثار خلق شده کار میکند و هنوز هم به طراحی و نقاشی از آدمهایی که میشناسد و به او نزدیک هستند، ادامه میدهد: کاری که طی بیش از هفت دهه ادامه داده و به ویژگی آثار او بدل شده است.
نتایج یک پژوهش جدید نشان میدهد تصور مردم از زمان شروع «سنین پیری» در طول زمان تغییر کرده است.
بر اساس گزارش یورو نیوز از نتایج این پژوهش، محققان دریافتهاند که بزرگسالان، میانسال و سالمندان جامعه آماری، معتقدند پیری دیرتر از گذشته شروع میشود.
در این مطالعه که در آلمان صورت گرفته است، دادههای ۱۴ هزار و ۵۶ نفر شامل متولدین سالهای ۱۹۱۱ تا ۱۹۷۴ بررسی شد.
طی ۲۵ سال از شرکتکنندگان هشت بار این سوال پرسیده شد که: «یک فرد را در چه سنی پیر میدانند؟»
شرکتکنندگان ابتدا در سال ۱۹۹۶ ارزیابی شدند، سپس در طول زمان با ورود شرکتکنندگان جدید به نظرسنجی، مجددا مورد پرسش قرار گرفتند.
یافتههای این پژوهش در مجله سایکولوژی اَند ایجینگ منتشر شده است.
مارکوس وتشتاین، یکی از نویسندگان این پژوهش از دانشگاه هومبولت در برلین به بخش سلامت یورو نیوز گفت: «بر اساس این دادهها میتوانیم نظر یک فرد ۴۰ ساله در سال ۲۰۰۸ را که معتقد است پیری دیرتر شروع میشود با نظر فردی که در سال ۱۹۹۶ (۱۲ سال قبل از آن) ۴۰ سال داشته است، مقایسه کنیم.»
نتایج نشان دادهاند در حالی که شرکتکنندگان متولد ۱۹۱۱ در سن ۶۵ سالگی، آغاز سالمندی را از ۷۱ سالگی میدانستند، شرکتکنندگان ۶۵ ساله متولد سال ۱۹۵۶ معتقد بودند پیری از ۷۴ سالگی شروع میشود.
با این حال روند تصور «دیرتر آغاز شدن پیری» در سالهای اخیر کندتر شده و محققان میگویند ممکن است در آینده ادامه پیدا نکند.
تاثیر سن هر فرد بر درک او از آغاز سن پیری
محققان دریافتند با افزایش سن افراد، تصور آنها از زمان شروع سالمندی نیز تغییر میکند و عدد آن افزایش مییابد.
برای نمونه بر اساس نتایج این پژوهش تخمین زده شده برای یک فرد ۶۴ ساله، شروع سالمندی ۷۴/۷ سال است؛ در حالی که برای یک فرد ۷۴ ساله، شروع پیری ۷۶/۸ سال است.
وتشتاین گفت: «افزایش امید به زندگی، ممکن است منجر به شروع دیرتر پیری شود.»
او ادامه داد: «امروزه با بهبود برخی از جنبههای سلامت در طول زمان، افرادی که در گذشته در سن خاصی پیر محسوب میشدند، دیگر مسن تلقی نمیشوند.»
از سوی دیگر زنان بهطور متوسط آغاز پیری را دو سال دیرتر از مردان میدانستهاند.
این مطالعه محدودیتهایی نیز داشته است؛ از جمله اینکه به دلیل تفاوتهای فرهنگی در درک سن، نمیتوان نتایج را به کشورهای دیگر تعمیم داد اما محققان تاکید کردند این روند با در نظر گرفتن «عوامل جمعیتشناختی، روانی-اجتماعی و سلامت» همچنان وجود دارد.
نویسندگان این مقاله معتقدند افزایش امید به زندگی و بهبود شرایط سلامتی در گذر زمان، از دلایل «تصور دیرتر شروع شدن سالمندی» است.
آنها بر ضرورت پژوهشهای بیشتر در این زمینه و بررسی پیامدهای آن برای «سلامت و رفاه جامعه» تاکید کردند.
سربازان شوروی سابق که با مجاهدین در افغانستان میجنگیدند، با بحرانی گرفتار بودند که سالها دامنگیر جامعه روسیه بود: مصرف مواد مخدر و نوشیدن بیرویه الکل. مصرف مواد مخدر در میان سربازان شوروی به قدری گسترده بود که بیش از ۵۰ درصد آنها مصرفکنندگان معمولی به شمار میرفتند.
نوشیدنی دلخواهشان ودکا بود. چرس و تریاک نیز رایجترین مواد مصرفی سربازانی بود که برای جنگ با مجاهدین به افغانستان رفته بودند. مصرف بیش از حد مواد مخدر در میدانهای جنگ برای سربازان روس بسیار کمرشکن بود و سالها بر جامعه شوروی تاثیر منفی گذاشت.
آن زمان مسکو رسانهها را به شدت سانسور میکرد و خبرنگاران آزاد به اطلاعات دست اول از داخل نیروهای شوروی در افغانستان دسترسی نداشتند. تلاش مسکو این بود تا خبرهای منفی درباره وضعیت نیروهای شوروی در افغانستان بیرون درز نکند. اما سالهای بعد، آرتیوم بروویک، یکی از معدود روزنامهنگاران روس کتابی بنام «جنگ پنهان» نوشت و جزییات ناگفته درباره وضعیت سربازان شوروی در افغانستان را افشا کرد. در این کتاب، داستانهای تکاندهنده از حال و روز سربازان روس در جریان جنگ با مجاهدین گنجانده شده است.
زندگی گران؛ مواد مخدر ارزان
به نوشته آرتیوم بروویک، شرایط سختگیرانه شوروی سابق برای سربازان این کشور در افغانستان غیر قابل تحمل شده بود. آب و هوا برای خیلیها ناسازگار بود و آمادگی روانی برای جنگ نیز در سطح پایین قرار داشت. بیماریهای مختلف در میان سربازان گسترش یافته بود. نزدیک به ۶۵ درصد از سربازان شوروی در طول حضور خود در افغانستان به بیماریهای مختلف از جمله اسهال خون و درد شکم دوامدار مبتلا بودند. به ورایت آرتیوم بروویک، سربازان بیش از دو سال اصلا اجازه مرخصی نداشتند؛ نمیتوانستند خانوادههای خود را ببینند. آنها خسته و سرخورده بودند. «بسیاری سربازان به سیاست فکر نمیکردند؛ آنها فقط به فکر بقای خود بودند. وضعیت آنها شبیه وضعیت سربازان امریکایی در جنگ ویتنام بود.» بسیاری این سربازان، به مواد مخدر و الکل رو آوردند. «وضعیت سربازان بد بود اما مواد مخدر ارزان.»
سربازانی که چرس میکشیدند و بوته علف را جنگل میدیدند
براساس نوشته آرتیوم بروویک، چرس و تریاک معمولترین مواد مورد مصرف سربازان شوروی بود، اما برخیها هروئین و کوکائین نیز مصرف میکردند. یکی از سربازان گفته است که آنها مواد مخدر را نسبت به الکل ترجیح میدهند چون میتوانند با مصرف آن طولانیتر در هوای سرد تاب بیاورند. اما مصرف مواد مخدر برای سربازان روس در روزهای نبرد، بسیار ویرانگر تمام میشود. یکی از سربازان چنین روایت میکند: «قبل از جنگ با مجاهدین، چرس کشیده بودم، وقتی جنگ شروع شد حالت پارانویا (بدگمانی، شک، ترس و اضطراب ناشی از وهم) برایم دست داد و فکر میکردم اسم من روی هر گلولهای که شلیک میشود نوشته شده است.» برخی سربازان دیگر، در پی مصرف بیرویه مواد مخدر، دچار توهم میشدند و فکر میکردند که هر بوته علف جنگل و هر دانه سنگ کوه است. به روایت سربازان شوروی «وقتی همکارانشان چرس میکشیدند، قدمهای شان را بسیار بلند بلند برمیداشتند؛ دو برابر بلندتر از قدمهای معمولی.»
یکی از سربازان شوروی گفته گاهی در روزهای جنگ، تمام روز غذا نمیخوردیم: «فقط ماه یکبار غذای مناسب میخوردیم.» به نوشته گریگوری فیفر، نویسنده کتاب «قمار بزرگ: جنگ شوروی در افغانستان» یکی از راههای تامین مواد مخدر برای سربازان شوروی در افغانستان، فروش وسایل کاری و شخصی آنها بود. یکی از سربازان گفته است: «سوختی که برای وسایل ما داده میشد را به ساکنان محل میفروختیم.» سربازان همچنان بوت و یونیفرم خود را نیز میفروختند. «گاهی سربازان شوروی، وسایل جنگی مثلا تانک را پارچه پارچه میکردند و قطعات آن را برای ساکنان محل دربدل چرس و تریاک به فروش میرساندند.» به نوشته گریگوری فیفر، وقتی سربازان شوروی مرمی و اسلحه خود را میفروختند بهدست مجاهدین میافتادند؛ کسانیکه علیه آنها میجنگیدند.
شبی که مجاهدین در لباس «زنان روسپی» سربازان شوروی را بدام انداختند
اکثریت سربازان شوروی در افغانستان مردان جوان بودند. در ده سال حضور این نیروها، تنها ۲۰ هزار زن روس به عنوان کارمندان کمکی غیر نظامی در افغانستان کار میکردند. شماری آنها پرستار، مغازهدار، دستیار و کارمندان نهادهای دولتی و غیردولتی بودند. شرایط کار و زندگی اما برای این زنان بسیار دشوار و آزاردهنده بود. در جنگ شرکت نداشتند اما وحشت جنگ را تجربه کردند. مجردی یکی از دردسرهای بزرگ این زنان بود. سالها بعد، شماری از این زنان خاطرات دردآور و تلخکامیهای آنروزها را روایت کردند.
تاتیانا ریبالچنکو یکی از این زنان به آسوشیتدپرس گفته است، سربازان مرد مثل «گلههای گرگ» دنبال دختران بودند و اگر میدانستند دختری مجرد است، دنبالش راه میافتادند. راحتتر کسی بود که ازدواج کرده بود یا دوست پسر داشت. در غیر این صورت پیوسته از سوی مردان جوان سرباز مورد آزار و اذیت جنسی قرار میگرفتند. «خیلی از دختران برای اینکه راحتتر نفس بکشند، وانمود میکردند که شوهر یا دوست پسردارند. تاتیانا ریبالچنکو میگوید برای رهایی از آزار و اذیت جنسی سربازان مرد، بلافاصله یک دوست پسر پیدا کردم تا از من محافظت کند تا از دست سربازان مجرد در امان باشم.»
برخی این مردان جوان سرباز، در جستوجوی زنان «تنفروش» بودند. گریگوری فیفر، نویسنده کتاب «قمار بزرگ» می نویسد که سربازان شوروی در افغانستان، گاهی با زنان تنفروش قرار میگذاشتند. یک شب، شماری از این سربازان، با زنانی «تنفروش» قرار گذاشتند. قبل از قرار مواد مخدر مصرف کردند و الکل نوشیدند. زمان ملاقات نزدیک شد و سربازان به سمت آدرس مورد نظر راه افتادند (محل این حادثه ذکر نشده است) اما وقتی آنجا رسیدند به صورت عجیبی غافلگیر شدند و قیمت سنگینی پرداختند. زنانیکه قرار گذاشته بودند، تنفروش نه بلکه نفوذی مجاهدین بودند. وقتی سربازان روس به محل رسیدند، افراد مجاهدین چادرها را از سرشان کنار زدند و به سمت سربازان روس شلیک کردند. آن شب فاجعه بزرگی برای سربازان روس اتفاق افتاد.
جنگ شوروی در افغانستان، یکی از مرگبارترین جنگها در تاریخ بشر بود. حدود ۱۵۰۰۰ سرباز روس و صدها هزار شهروند افغانستان کشته شدند. مجاهدین افغانستان، به حمایت امریکا، پاکستان، کشورهای عربی و چین، شوروی را شکست داد. سربازان شوروی به خانههای خود برگشتند اما اعتیاد به مواد مخدر و بیماریهای ناشی از جنگ را نیز با خود به روسیه بردند. براساس برخی آمارها، در دهه ۱۹۹۰ از ۴۰ هزار سرباز در مسکو، ۴۵ درصد آنها خواهان کمکهای روانی شدند.