کییر استارمر که کشور فلسطین را به رسمیت شناخت کیست؟
کییر استارمر، نخستوزیر بریتانیا روز یکشنبه اعلام کرد که لندن رسما کشور فلسطین را به رسمیت شناخته است. استارمر تصمیم اولیه خود در این زمینه را در ماه جولای پس از فشارهای همحزبیهایش در حزب کارگر اعلام کرده بود.
رسمیت شناسی کشور فلسطین از دیرباز به اینسو یکی از اهداف حزب کارگر بریتانیا بوده که کییر استامر به آن جامه عمل پوشاند. او پیشتر به دلیل تاخیر در این اقدام مورد انتقاد قرار گرفته بود.
استارمر گفت که رسمیتشناسی کشور فلسطین، «امید به صلح و راهحل دو کشوری را زنده نگه خواهد داشت.»
درباره کییر استارمر چه میدانیم؟
کییر استارمر در سپتامبر ۱۹۶۲ در شهرک اوکستد، در حدود ۳۰ کیلومتری لندن در یک خانواده با پیشینه کارگری و سوسیالیست به دنیا آمد. پدرش ابزارساز بود و مادرش پرستار.
برخی از گزارشها میگویند که نام او نیز به تقلید از اسم کییر هاردی، بنیانگذار حزب کارگر بریتانیا، گذاشته شده بود. استارمر در مکتب دولتی ریگیت در ساری انگلستان درس خوانده است.
استارمر در ۱۶ سالگی به سازمان «جوانان سوسیالیست»، شاخه جوانان حزب کارگر پیوست. او همچنین نخستین فرد از خانوادهاش بود که به دانشگاه راه یافت. استارمر در دانشگاه لیدز و بعداً در آکسفورد حقوق خوانده است.
او بعدا در سال ۱۹۷۸ وکیل دادگستری شد و اندکی بعد به یک وکیل پر آوازه و موفق در حوزه حقوق بشر معروف شد. او در خارج از بریتانیا، از جمله پروندههایی در کارائیب و افریقا نیز با متهمانی که محکوم به اعدام بودند، همکاری کرده است.
کییر استارمر در سال ۲۰۰۸ بهعنوان دادستان کل انگلستان و ولز منصوب شد.
در این میان، استارمر هرچند متمرکز بر شغل اصلی خود به عنوان وکیل بود، به فعالیت سیاسی نیز ادامه داد. از جمله همکاری برجسته او به عنوان نویسنده با مجله «وکیل سوسیالیست».
استرامر در سال ۲۰۱۴ در برابر چارلز سوم، ولیعهد وقت بریتانیا زانو زد و بهدلیل خدماتش در حوزه عدالت کیفری، لقب «شوالیه» گرفت.
استارمر در سال ۲۰۰۷ با ویکتوریا که وکیل بود، ازدواج کرد.همسر استارمر و خانوادهاش یهودیاند. آنها پسر و دختری نوجوان دارند.
او در سال ۲۰۱۵ به عنوان نماینده منطقه هولبرون و سنت پنکراس در شمال لندن، به پارلمان راه یافت و در سال ۲۰۲۰ رهبری حزب کارگر را به عهده گرفت. این حزب تحت رهبری کییر استارمر پس از حدود ۲۰ سال به قدرت رسید.
کییر استارمر در جولای پارسال، پس از پیروزی حزب کارگر در مقابل رقیب محافظهکار، نخستوزیر بریتانیا و ساکن خانه شماره ۱۰ خیابان داونینگ شد.
موج رسمیتشناسی فلسلطین
همزمان با بریتانیا، روز یکشنبه، استرالیا، کانادا و پرتگال نیز کشور مستقل فلسطین را به رسمیت شناختند. این اقدام، هرچند با استقبال گسترده مواجه شده اما برخیها معتقدند که این کار بر فلسطینیهای غزه که گرسنگی میکشند، تاثیر مستقیمی نخواهد داشت.
این کشورها به بیش از ۱۴۰ کشوری پیوستند که از حق فلسطینیها برای داشتن یک دولت مستقل حمایت میکنند.
انتظار میرود که برخی از کشورهای دیگر، از جمله فرانسه نیز دولت فلسطین را در نشست این هفته سازمان ملل در نیویارک به رسمیت بشناسند.
افغانستان بیش از صد سال است که در پی ساختن ملت و دولت مدرن است. اما این جستوجوی تاریخی، بارها و بارها به شکست انجامیده است. دلیل اصلی، غلبه ساختارهای قومی و قبیلهای بر سیاست و فقدان اراده ملی برای عبور از آنها بوده است.
امروز، پس از سقوط جمهوریت و بازگشت طالبان، پرسش بنیادین این است: آیا میخواهیم بازهم همان اشتباهات تاریخی را تکرار کنیم؟
ناکامی شاه امانالله
شاه امانالله نخستین رهبر افغان بود که کوشید پروژه مدرنیزاسیون و ملتسازی را بهطور جدی آغاز کند. اصلاحات او در حوزه قانون، آموزش، حقوق زنان و روابط خارجی میتوانست نقطه عطفی در تاریخ افغانستان باشد. اما این تلاشها به دلیل مقاومت شدید ساختارهای قبیلهای، شتابزدگی اصلاحات و نبود دولت ملی قدرتمند ناکام ماند.
ظاهر شاه؛ ثبات بدون ملتسازی
دوران ظاهر شاه اغلب با ثبات نسبی شناخته میشود. اما این ثبات نه محصول ملتسازی، بلکه حاصل توازنهای سنتی بود. در زیر پوست این ثبات، همان شکافهای قومی و مذهبی باقی ماند که بعدها به بحرانهای خونین انجامید.
جمهوریت؛ فرصت طلایی بر باد رفته
پس از ۲۰۰۱، افغانستان بزرگترین فرصت تاریخی خود را داشت. جامعه جهانی میلیاردها دالر کمک مالی و سیاسی فراهم کرد. اما به جای ساختن نهادهای ملی، رهبران سیاسی درگیر تقسیم قومی قدرت شدند. رؤسای جمهور به جای مبارزه ریشهای با طالبان و تروریسم، اسیر محاسبات تباری ماندند. نهادهای جمهوریت رنگ قومی گرفتند و وفاداری شهروندان به قانون و دولت شکل نگرفت. در نتیجه، جمهوریت با نخستین ضربه فرو ریخت.
طالبان؛ بازگشت به گذشته
طالبان، با تکیه بر ایدئولوژی بسته و سیاست قومی، آینده را به گذشته گره میزنند. ادامه چنین حاکمیتی جز فقر، بیثباتی و انزوای جهانی حاصلی ندارد. طالبان نه ظرفیت ملتسازی دارند و نه اراده آن را.
هشدار به امروز
سه دوره ناکام ـ امانالله، ظاهر شاه و جمهوریت ـ به ما یک پیام مشترک میدهند:
ملتسازی بدون دولت مدرن ملی، سراب است.
اصلاحات فردی کافی نیست. ثبات صوری کافی نیست. حمایت خارجی کافی نیست. تنها دولت مدرن ملی بر پایه قانون اساسی شهروند-محور میتواند وفاداریها را از سطح قبیله به سطح ملت ارتقا دهد.
راه برونرفت
1. عبور قطعی از سیاست قومی و قبیلهای. 2. ساختن نهادهای ملی با مشروعیت سراسری. 3. تضمین آزادیهای مدنی و سیاسی. 4. ایجاد قرارداد اجتماعی نوین بر اساس شهروندی برابر. انتخاب سرنوشت یا افغانستانی نوین بر بنیاد دولت مدرن ملی، یا دفنشدن در گورستان قبیله و استبداد.
شعارهای پایانی • هیچ قبیلهای بزرگتر از ملت نیست. • افغانستان یا دولت مدرن ملی میسازد، یا نابود میشود. • تاریخ سه بار به ما هشدار داد؛ چهارمین بار دیگر فرصتی نخواهد بود. • طالبان آینده نیستند؛ آینده در دستان نسلی است که جرأت ساختن یک «ما»ی ملی را داشته باشد. • نه قوم، نه قبیله، نه تبار ـ تنها ملت است که ما را نجات میدهد.
ترامپ دیروز دوبار طالبان را تهدید کرد. او در شبکه اجتماعی خود نوشت: «اگر افغانستان بگرام را به امریکا ندهد، اتفاقات بدی خواهد افتاد.» همان روز هم در کاخ سفید گفت: «اگر ندهند، خواهید دید چه کار میکنم.» بسیاری دنبال پاسخی به این سوال هستند که این تهدید ترامپ چقدر جدی است.
سابقه تهدیدهای ترامپ
ترامپ برخلاف رهبران سنتی امریکا، سیاست را معمولا معامله میداند. او بیشتر با منطق یک تاجر رفتار میکند تا یک دیپلومات یا سیاستمدار. تهدیدهای تند او بیشتر شبیه بالا بردن قیمتها در بازار است. اول سقف را بالا میبرد، بعد با امتیاز کمتر کنار میآید و همان را پیروزی بزرگ میداند.
همین خصلت سبب شده برخی او را «عملگرایی» بدانند که از شعار نمیترسد و در لحظه تصمیم میگیرد و در لحظه عمل میکند. عدهای اما میگویند او «شومن سیاسی» است که بیشتر به نمایش رسانهای اهمیت میدهد تا به اجرای کامل تهدید.
ترامپ بیش از هر رئیسجمهور امریکایی به نقش رسانه آگاه است. از توییتر تا تروثسوشال، حرفهایش همیشه طوری تنظیم میشوند که تیتر بسازند. او تهدید را طوری بیان میکند که رسانهها بازتاب دهند و افکار عمومی و رقیبانش زیر فشار روانی قرار گیرند.
در چند مورد اما تهدیدهای ترامپ عملی شده است. در جنوری ۲۰۲۰ او بود که فرمان ترور قاسم سلیمانی را صادر کرد. همچنان عملیات کشتن ابوبکر البغدادی، رهبر داعش به دستور او انجام شد.ترامپ در میان بهت همه، از برجام خارج شد. سفارت امریکا را او به بیتالمقدس انتقال داد. او بود که در دوره دوم ریاستجمهوریاش به مراکز هستهای ایران حمله هوایی کرد؛ و ترامپ بود که گفت غزه به جهنم بدل خواهد شد.
در برابر این نمونهها، پروندههایی هم هست که تهدید به معامله یا عقبنشینی نرم ترامپ ختم شده است. برجستهترین نمونه کوریای شمالی است؛ ترامپ آن کشور را با عبارت «آتش و خشم» تهدید کرد، اما در نهایت به دیدار نمایشی با کیم جونگاون در سنگاپور رضایت داد. او قرار بود جنگ اوکراین را یک شبه تمام کند که نکرد. او در چند نوبت گفت که مرز امریکا با مکزیک را خواهد بست، اما عملی نشد. گفت اگر متحدان ناتو پول کافیای ندهند از این پیمان خارج میشود و نشد. قرار بود تیکتاک را در امریکا ببندد که نبست.
به این ترتیب، او شخصیتی چندبعدی دارد؛ گاهی تهدید را به اقدام واقعی تبدیل میکند و گاهی آن را صرفاً ابزار فشار و معامله میسازد.
آیا ترامپ بگرام را میگیرد؟
ترامپ کسی بود که روند گفتوگو با طالبان و معاهده دوحه را آغاز کرد. او از مفاد پنهانی و جزئیات این معاهده آگاه است؛ چیزهایی که حتی بسیاری از ما نمیدانیم. کارشناسان زیادی گفتهاند یکی از بندها این توافقنامه «احتمالا» این بوده که امریکاییها حق داشتن یک پایگاه استخباراتی در افغانستان را داشته باشند. حالا ممکن است ترامپ احساس کند هم امریکا پول زیادی به طالبان داده و هم طالبان به تعهدهایش درست عمل نکرده است. این ناراحتی میتواند بخشی از انگیزه تهدیدهای تازه او باشد.
بگرام تا پیش از سال ۲۰۲۱ قلب حضور امریکا در افغانستان بود؛ با دو باند پرواز بزرگ، امکانات گسترده و موقعیت راهبردی در نزدیکی چین و آسیای میانه.
امریکا امروز نگران است که میدان افغانستان کاملاً به دست چین و روسیه بیفتد. چین سرگرم معادن افغانستان است، روسیه طالبان را به رسمیت شناخته است. امریکا این تغییر موازنه را تهدیدی علیه نفوذ خود میبیند. بنابراین بگرام برای ترامپ نماد تغییر آرایش قوا در منطقه است.
در یک هفته گذشته چند اتفاق مهم در امریکا در زمینه افغانستان افتاده است که برای رسیدن به یک تحلیل بهتر، همه آنها را باید کنار هم گذاشت.
برداشتن معافیت چابهار و تغییر استراتژی امریکا
امریکا در سالهای گذشته روی بندر چابهار حساب باز کرده بود تا از طریق هند نفوذ خود را در افغانستان و آسیای میانه گسترش دهد. اما هفته گذشته معافیت چابهار از تحریمهای علیه ایران را برداشت. این یعنی واشنگتن دیگر به همان استراتژی قبلی تکیه نمیکند.
امریکا اتفاقا در نظم منطقهای جدید از چرخش هند به سمت چین هم نگران است. همه اینها بگرام را به موقعیتی بسیار استراتیژیکتر برای امریکا بدل کرده است.
مجلس نمایندگان امریکا بهتازگی تعدیلی را بر قانون بودجه دفاعی تصویب کرده که بر پایه آن وزارت دفاع اجازه خواهد داشت اطلاعات استخباراتی را با نیروهای پیشین امنیتی افغانستان و گروههای مخالف طالبان شریک بسازد. این تصمیم به معنای آن است که واشنگتن بدون نیاز به حضور مستقیم نظامی در افغانستان، یک ابزار تازه و کمهزینه برای فشار بر طالبان بهکار میگیرد.
اهمیت این اقدام در آن است که برای نخستین بار امریکا به مخالفان طالبان امکانی میدهد که بتوانند از طریق شبکههای استخباراتی و روشهای غیرمستقیم، این گروه را زیر فشار قرار دهند. چنین رویکردی پیام سیاسی آشکاری از ادرس امریکا برای طالبان دارد و نشان میدهد ایالات متحده در حال بازتعریف ابزارهای نفوذ خود در افغانستان است.
اقدام به حمله نظامی مستقیم امریکا به طالبان تقریباً بعید به نظر میرسد. وقتی در سال ۲۰۰۱ امریکا تصمیم حمله به افغانستان را گرفت، حتی کشورهایی مثل روسیه، چین و ایران موافق این حمله بودند و نوعی ائتلاف جهانی برای مقابله با طالبان یا شبکههای القاعده شکل گرفت. اما اکنون شرایط به کلی متفاوت است.
اول اینکه حمایت بینالمللی از حمله نظامی مستقیم به افغانستان بسیار اندک است. روسیه در سال ۲۰۲۵ نخستین کشوری بود که حکومت طالبان را به رسمیت شناخت و نام آن را از فهرست گروههای تروریستی برداشت.
دوم، هزینههای نظامی، سیاسی و اقتصادی برای ورود مجدد به یک جنگ طولانی برای امریکا بسیار بالاست. جنگ افغانستان برای امریکا هزینههای مالی هنگفت، تلفات انسانی زیاد و فرسودگی نهادی برای ایالات متحده داشته است. تحلیلها نشان میدهند که مجموع هزینههای جنگ پس از ۱۱ سپتامبر، شامل هزینههای مستقیم، مراقبتهای زخمیها و بهره بدهی، به تریلیونها دالر رسیده است.
سوم، مخالفت داخلی در امریکا نیز بزرگ است. مردم، رسانهها و برخی از نمایندگان کنگره دیگر تمایلی به جنگ فرسایشی و حضور طولانی مدت ندارند. امور داخلی، بحران اقتصادی، نگرانی از هزینهها و تمرکز بر چالشهای بینالمللی دیگر (چین، روسیه، خاورمیانه) باعث شده اند نگاه به گزینه نظامی با تردید همراه باشد.
چهارم، وضعیت طالبان نیز در منطقه تغییر کرده است. طالبان اکنون با برخی کشورها روابط دیپلوماتیک برقرار کرده و تعامل با آنها رو آوردهاست. این نشان میدهد که طالبان برای برخی از کشورها به ویژه کشورهای ضد امریکایی، صرفاً یک نیروی شورشی نیست و هر حمله نظامی بر آن، ریسک واکنش دیپلوماتیک، امنیتی و منطقهای را بالا میبرد.
در این میان، آنچه در عمل محتملتر است، استفاده از ابزارهای کمهزینهتر اما پرفشار است. ترامپ احتمالا در وهله نخست تحریمهای مالی علیه طالبان را سختتر میسازد.
افزون بر این، بازگرداندن نام طالبان به فهرست سازمانهای تروریستی یا گسترش همکاریهای اطلاعاتی با مخالفان طالبان، اقدامی که مجلس نمایندگان امریکا اخیراً چراغ سبز آن را نشان داده از جمله راههایی است که برای واشنگتن هزینه اندکی دارد اما فشار سیاسی بزرگی ایجاد میکند. این ابزار هم طالبان را زیر فشار میبرند، هم برای ترامپ دستاورد تبلیغاتی و انتخاباتی هم به همراه خواهند داشت.
طالبان و مانعی به نام هبتالله
طالبان پس از تهدیدهای ترامپ به توافقنامه دوحه اشاره کرد و گفت امریکا تعهد داده بود از تهدید علیه تمامیت ارضی افغانستان خودداری کند. این موضع رسمی نشان میدهد که طالبان حاضر به واگذاری بگرام نیست. اما تجربه دو دهه گذشته نشان داده که وقتی پای منفعت اقتصادی یا رهایی از فشارهای مالی در میان باشد، در درون طالبان همیشه صداهای متفاوت وجود دارد. به نظر میرسد که طالبان میدنند که تهدید ترامپ حتا اگر نظامی نباشد باز هم برای کشور ضعیفی مانند افغانستان، تهدید جدی به شمار میرود.
اگر قرار باشد معاملهای «برد–برد» شکل بگیرد، احتمالاً ملا هبتالله مانع اصلی است. او جهانبینی محدود و غیرسیاسی دارد و به منطق «حجره» پایبند است، در حالی که برخی رهبران دیگر طالبان ممکن است به منفعت اقتصادی چنین توافقی بیندیشند.
به این ترتیب، این واقعیت که ترامپ تنها در سه روز چهار بار نام بگرام را بر زبان آورده، نشاندهنده میزان جدیت او در این پرونده است. بدون تردید، اگر طالبان به هیچ معاملهای در این زمینه تن ندهد، ابزارهایی مانند فشار سیاسی، تحریمهای مالی و محدودیتهای دیپلوماتیک و حتا قطع پول هفتهوار برای طالبان میتواند آنها را به سوی معامله درباره بگرام تحت فشار قرار دهد.
به این ترتیب، طالبان پس از چهار سال زعامت تقریباً بیرقیب در داخل و بدون فشار جدی از بیرون، اکنون وارد مرحلهای تازه شده است؛ مرحلهای که آرامش نسبی گذشته را بر هم میزند و این گروه را با موجی از فشارهای تازه روبهرو خواهد ساخت.
سازمان اطلاعات خارجی آلمان (بیاِندی) در نوامبر ۲۰۱۰، مردی را که میگفتند فرستاده ویژه ملا عمر است، با هواپیمای ایاِکس ۹۰۰ از خلیج به میدان هوایی مونیخ آورد. هوا سرد و زمستانی بود. او را در یک هتل مجلل جای دادند. این آغاز گفتوگوهای پنهانی میان طالبان و امریکا بود.
گفتوگوهایی که بعدا به نام «روند دوحه» شناخته شد. نتیجه مذاکرههای طیب آغا و هیأت امریکایی این شد که طالبان در قطر دفتر سیاسی باز کردند و در برابر آزادی یک سرباز امریکایی به نام بُو بِرگدال، شماری از مقامهای بلندپایه خود را از زندان گوانتانامو بیرون آوردند.
استخبارات آلمان نخست در ۲۰۰۵ دو نماینده طالبان را در هتلی در زوریخ برای گفتوگو مهمان کرد، این نشست نتیجه مهمی نداشت؛ چون ملا محمد عمر حاضر نبود از القاعده جدا شود. اما در سال ۲۰۰۹ یک افغان مقیم آلمان به نهادهای آن کشور گفت: اگر برلین واقعا خواهان مذاکره است، میتواند فرد اصلی طالبان را پیدا کند. آن فرد طیب آغا بود؛ کسی که پس از مرگ ملا عمر، طالبان او را از این روند کنار گذاشتند.
روند دوحه دوازدهمین تلاش برای تامین صلح افغانستان بود؛ تلاشی که از ژنو تا مکه، اسلامآباد، مالدیو و تاشکند ادامه داشت. اما پس از امضای توافقنامه، طالبان مانند گذشته به تعهداتی که در قطر، مسکو و دیگر شهرها با افغانها و جامعه جهانی بسته بودند، پایبند نماندند.
از ژنو تا دوحه (۱۹۸۸ تا ۲۰۲۰)، افغانستان شاهد حدود ۱۲ روند کوچک و بزرگ صلح بود، اما هیچیک نتوانست به جنگ پایان دهد. هر بار میانجیگریهای جهانی، وعدههای آتشبس و طرحهای تقسیم قدرت روی میز گفتوگو آمد، اما در عمل صدای جنگ غالب ماند.
در طول ۳۷ سال جنگ در تاریخ افغانستان، تلاشهای پیدرپی برای صلح تنها یک نکته را نشان میدهد: جنگ افغانها تحت تاثیر فشارهای خارجی، قدرتطلبی رهبران و بیاعتمادی عمیق ادامه یافته است. به همین دلیل، توافقهای صلح تنها روی کاغذ باقی مانده و هیچ تاثیری بر زندگی مردم یا روند تثبیت صلح دایمی نداشتهاند.
در تاریخ بشر، تلاشهای ناکام برای رسیدن به صلح در نزدیک به چهار دهه بیسابقه است، اما مذاکرات صلح افغانستان عوامل شکست تمام این روندها را در خود دارد.
ژنو؛ خروج نیروهای شوروی
در پی حمله شوروی به افغانستان در ۲۷ دسامبر ۱۹۷۹، ببرک کارمل به قدرت رسید. در پی این رویداد، مقاومت شدید و مداوم نیروهای «مجاهدین» آغاز شد که توسط امریکا، پاکستان، عربستان سعودی و سایر کشورهای عربی بهطور گسترده حمایت میشد. جنگ برای شوروی گران تمام شد و بهدلیل ضعف اقتصادی، فشارهای بینالمللی و شدت مقاومت گروههای مجاهدین، گورباچف تصمیم به خروج گرفت.
در همین راستا، در ۱۴ اپریل ۱۹۸۸، با میانجیگری سازمان ملل، توافقنامه ژنو بین افغانستان، پاکستان، امریکا و اتحاد جماهیر شوروی امضا شد که تمرکز آن بر خروج نیروهای شوروی، عدم دخالت پاکستان در امور افغانستان و بازگشت پناهندگان بود. بر اساس این توافقنامه نیروهای شوروی باید تا ۱۵ فبروری ۱۹۸۹ از افغانستان خارج میشد، امریکا و پاکستان متعهد شدند که حمایت از مجاهدین را متوقف کنند (هرچند در عمل این اتفاق نیفتاد)، افغانستان و پاکستان باید در امور داخلی یکدیگر دخالت نکنند و تسهیلات لازم برای بازگشت پناهندگان فراهم شود.
بر اساس توافقنامه، نیروهای شوروی خارج شدند، اما حکومت نجیبالله تا بهار ۱۹۹۲ باقی ماند، زیرا شوروی به او کمکهای گسترده اقتصادی و نظامی میکرد.
نجیبالله در چهارم می ۱۹۸۶، پس از استعفای ببرک کارمل، بهعنوان رئیسجمهور افغانستان و رهبر حزب به قدرت رسید. اتحاد جماهیر شوروی از نجیبالله حمایت میکرد زیرا او رئیس خاد (سازمان اطلاعات) بود و نفوذ گستردهای داشت. او شخصیتی نسبتا جوان، قاطع و قابل مذاکره بود. بهعنوان چهرهای نو برای صلح و مصالحه معرفی میشد.
داکتر نجیب در ۱۵ جنوری ۱۹۸۷ با برگزاری یک لویهجرگه برنامه مصالحه ملی را اعلام کرد. نکات اصلی این برنامه شامل پیشنهاد آتشبس، اعلام عفو عمومی، اجازه دادن به فعالیت احزاب سیاسی و ایجاد یک روند سیاسی مشترک بود.
این روند مصالحه ملی مزایایی داشت، زیرا نخستین اعلام آشکار گفتوگو و آشتی از سوی یک رهبر دولتی برای صلح بود. دروازه جدیدی برای تنوع در سیاست و جذب مخالفان گشوده شد. در شرایطی که مردم از جنگ خسته شده بودند و درگیریها طولانی شده بود، امید به یک گزینه جایگزین داده شد و نجیبالله توانست از طریق مذاکرات صلح چند سال پس از خروج نیروهای شوروی، در قدرت باقی بماند.
اما اختلافات عمیق درون حزب خلق و پرچم مانع اجرای عملی این روند شد.
مجاهدین، بهویژه گروههایی که تحت تاثیر پاکستان بودند، این برنامه را رد کردند و آن را «دام کمونیستها» دانستند. بسیاری از افغانها و فرماندهان مجاهدین به افغانستان بازگشتند، اما مکانیزم عملی برای صلح وجود نداشت و این برنامه تنها در سطح شعار باقی ماند.
فقدان اعتماد یکی از دلایل اصلی ناکامی پروسه صلح بود، زیرا نه مجاهدین و نه مردم بهطور کامل به آن اعتماد نکردند. اتحاد جماهیر شوروی جنگ خود را باخته بود، بنابراین برنامه نجیبالله در سطح بینالمللی نیز حمایت کامل پیدا نکرد. در داخل ارتش نیز بیاعتمادی وجود داشت؛ شورشهای برخی جنرالها زمینه را برای تضعیف نظام فراهم کرد.
امضای توافقنامه خروج شوروی از افغانستان در ژنو
با وجود توافقات ژنو، ایالات متحده پس از خروج نیروهای شوروی نیز حمایت خود از مجاهدین را ادامه داد و شدت جنگ افزایش یافت. در نتیجه آن حکومت داکتر نجیبالله روزبهروز تضعیف شد؛ منابع مالی آن کاهش یافت و حکومت در آستانه ورشکستگی قرار گرفت.
شدت جنگ، حمایتهای بینالمللی و منطقهای از مجاهدین، اختلافات داخلی حزب داکتر نجیب، بیاعتمادی به مصالحه ملی و شتاب جهانیان باعث شد که حکومت داکتر نجیب به سقوط نزدیک شود و او مجبور شود از سمت خود استعفا دهد و همین امر سبب شد که برنامه مصالحه ملی نیز ناقص باقی بماند.
برنامه مصالحه ملی داکتر نجیبالله یک ابتکار تاریخی برای صلح بود، زیرا برای نخستین بار در این کشور چنین برنامهای آغاز شد. اما به دلیل اختلافات داخلی، نبود اعتماد جهانی، مواضع سختگیرانه مخالفان، مداخلات مستقیم پاکستان و حمایت بینالمللی از جنگ ناکام ماند.
با این حال، این برنامه بهعنوان یک مرحله مهم در تاریخ صلح افغانستان شناخته میشود و تا امروز از آن بهعنوان یک «فرصت از دسترفته» یاد میشود.
اختلاف مجاهدین بر سر قدرت پس از نجیبالله
در ۱۶ اپریل ۱۹۹۲ میلادی، پس از استعفای داکتر نجیبالله، در کابل یک خلای بزرگ سیاسی به وجود آمد و ساختار دولت پیشین فرو پاشید. پس از استعفای او، تلاش سازمان ملل این بود که از طریق یک حکومت انتقالی روند صلح را پیش ببرد، اما رهبران مجاهدین هر کدام خود را صاحب اصلی قدرت میدانستند.
نیروهای جنرال عبدالرشید دوستم از سمت شمال بر کابل فشار آوردند. در شرق، حزب اسلامی به رهبری گلبدین حکمتیار نیروهایش را به سوی کابل حرکت داد. جمعیت اسلامی به رهبری برهانالدین ربانی و تحت فرماندهی احمدشاه مسعود از دره پنجشیر وارد صحنه شد. همچنین، حزب وحدت به رهبری عبدالعلی مزاری نیز خواهان سهم در قدرت کابل شد.
در اواخر اپوریل ۱۹۹۲، مجاهدین وارد کابل شدند و تشکیل دولت انتقالی مجاهدین اعلام شد که در آن برهانالدین ربانی بهعنوان رئیسجمهور تعیین شد. اما کمکهای امریکا قطع شد و در کابل یک هرجومرج کامل بهوجود آمد.
حکمتیار حاکمیت ربانی را نپذیرفت؛ بر همین اساس جنگ در کابل آغاز شد. نیروهای حزب وحدت نیز در غرب کابل وارد نبردهای سنگین با نیروهای جمعیت اسلامی شدند. دوستم که در ابتدا با ربانی متحد بود، بعدها مخالفت کرد و جبهه جنگ بیشازپیش پیچیده شد.
پروسه صلح اسلامآباد
جنگ در کابل بر سر قدرت جریان داشت، اما در کنار آن، مذاکرات صلح برای شراکت در قدرت نیز ادامه یافت. در مارچ ۱۹۹۳ مذاکرات مستقیم صلح آغاز شد و نخستین نشست آن به ریاست غلام اسحاق خان، رئیسجمهور پاکستان، در اسلامآباد برگزار شد.
گفتوگوهای صلح میان رهبران مجاهدین افغانستان به میزبانی پاکستان، تحت فشار خارجی برگزار شد. در نتیجه این مذاکرات، توافقنامه اسلامآباد امضا شد که بر اساس آن، بر سر تقسیم قدرت توافق شد. طبق این توافق، برهانالدین ربانی بهعنوان رئیس دولت و گلبدین حکمتیار بهعنوان نخستوزیر تعیین شدند. همچنین تعهد شد که برای تشکیل دولت مشترک و تدوین قانون اساسی، جرگهای فراخوانده شود.
در جریان این گفتوگوها، تنها شدت جنگ کاهش یافت، اما درگیریها بهطور کامل متوقف نشد.
با این حال، این توافق خیلی زود شکست خورد. اختلافات عمیق میان مجاهدین و بیاعتمادی باعث شد که جنگ دوباره آغاز شود. در نتیجه، کابل بار دیگر هدف راکتباران و بمباران قرار گرفت و امید به صلح خاموش شد.
توافقنامه صلح مکه
پس از شکست توافقنامه اسلامآباد، در اواخر سال ۱۹۹۳ مذاکرات مکه بهعنوان ادامه همان توافق آغاز شد. این مذاکرات به میزبانی عربستان سعودی برگزار شد. هدف آن پایاندادن به جنگهای داخلی کابل، تقسیم قدرت و تشکیل دولت مشترک بود. در این نشست، برهانالدین ربانی رئیسجمهور وقت افغانستان، گلبدین حکمتیار، عبدالعلی مزاری و دیگر رهبران سیاسی حضور داشتند.
در نتیجه این گفتوگوها، برخی توافقهای موقت به دست آمد که با تعهدات اسلامآباد مرتبط بود. همه رهبران در مکه بر قرآن سوگند یاد کردند که توافقها را عملی سازند و دست از جنگ بردارند. اما به دلیل بیاعتمادی میان رهبران جهادی و تمایل آنان به انحصار قدرت، اجرای این توافق عملی نشد.
تلاشهای صلح در جلالآباد
پس از شکست مذاکرات اسلامآباد و مکه، در ماه می ۱۹۹۳ به درخواست پاکستان، یک روند جدید مذاکرات صلح در جلالآباد به رهبری حاجی قدیر آغاز شد.
این مذاکرات ابتدا با حضور نمایندگان رهبران جهادی و سپس خود رهبران ادامه یافت. هدف این تلاشها پایان جنگهای داخلی کابل، توافق بر سر تقسیم قدرت و تشکیل دولت مشترک بود.
سه جلسه میان رهبران مجاهدین برگزار شد که در آن برهانالدین ربانی، گلبدین حکمتیار، عبدالعلی مزاری و نمایندگان دیگر مجاهدین شرکت کردند. سپس برهانالدین ربانی، گلبدین حکمتیار، عبدالعلی مزاری، عبدالرب رسول سیاف و دیگر طرفهای درگیر، مذاکرات را در قصر سلطنتی جلالآباد آغاز کردند.
همزمان، دانشجویان دانشگاه ننگرهار به درخواست حاجی قدیر بهعنوان یک کمربند انسانی اطراف کاخ شاهی تجمع کردند و از تمام رهبران خواستند جنگ را متوقف کنند. با این حال، پس از چند روز گفتوگوها بینتیجه ماند و عبد ربالرسول سیاف به این «بهانه» که احمدشاه مسعود یکی از طرفهای اصلی جنگ است و باید به مذاکرات آورده شود، به کابل بازگشت. محمد اشرف غنی، رئیسجمهور پیشین افغانستان، در سال ۲۰۲۱ در یک گردهمایی بزرگ در کاخ شاهی جلالآباد با اشاره به این موضوع تاریخی گفت که استاد سیاف با یک «بهانه» از کاخ شاهی خارج شد.
سه هفته پس از آن نشست، زمانیکه در خانهاش درباره مذاکرات جلالآباد از سیاف پرسیده شد، او گفت: «در جلالآباد برای رهبران جهادی یک توطئه طرح شده بود و ما برای خنثیسازی آن، مذاکرات را ترک کردیم.»
حاجی برکتالله احمدزی، مسئول تنظیم امور ولسوالیها در اداره ولایتی حاجی قدیر، به افغانستان اینترنشنال گفت رهبران جهادی از کمربند دانشجویان ترس داشتند و گمان میکردند حاجی قدیر قصد کشتن یا بازداشت آنها را دارد.
او افزود که پس از سیاف، برهانالدین ربانی نیز با بهانه بیماری گوش محل را ترک کرد، در حالیکه حاجی قدیر تأکید داشت داکتر اسحاق خاورین در جلالآباد او را درمان میکند، اما ربانی نیز شهر را ترک کرد و کمربند انسانی دانشجویان فروپاشید.
به گفته احمدزی، پس از خروج سیاف و ربانی مذاکرات صلح شکست خورد، هرچند در نتیجه هفت روز گفتوگو برخی توافقهای موقت صورت گرفته بود. اما خروج طرفهای جنگ نشان داد که این تلاشهای صلح شاید تنها در سطح تبلیغات رسانهای باقی بماند.
پس از این مذاکرات، اسامه بن لادن از سودان به افغانستان آمد و به همراه خانواده و یارانش در منطقه لونا لیوا در جلالآباد مستقر شد.
مذاکرات اول ماهیپر
پس از شکست مذاکرات جلالآباد، در سال ۱۹۹۳بار دیگر مذاکرات میان برهانالدین ربانی، احمدشاه مسعود، گلبدین حکمتیار و عبدالرشید دوستم آغاز شد.
نتیجه نسبی این مذاکرات این بود که به گروه گلبدین حکمتیار علاوه بر مقام نخستوزیری، چند وزارت دیگر نیز واگذار شود، اما انتظار میرفت که حکمتیار به کابل برود و بهعنوان نخستوزیر، کار خود را آغاز کند.
تصمیم گرفته شده بود که اگر حزب اسلامی وارد کابل شود، باید خلع سلاح شود، اما گلبدین حکمتیار در چهار آسیاب باقی ماند و نماینده خود عبدالصبور فرید را بهعنوان نخستوزیر معرفی کرد. فرید مراسم تحلیف خود را برگزار کرد و کار خود را آغاز کرد.
نخستین توافق ماهیپر نیز پس از ۲۱ روز شکست خورد و مدت کوتاهی بعد، عبدالصبور فرید به جلالآباد سفر رسمی کرد و سپس به پاکستان رفت، اما اجازه بازگشت به افغانستان به او داده نشد.
نخستین توافق ماهیپر نیز بهدلیل تقسیم نامتوازن قدرت، فشارهای خارجی و بیاعتمادی شکست خورد و در سال ۱۹۹۴ برای نخستین بار، طالبان در قندهار حضور خود را اعلام کردند.
مذاکرات میدان وردگ
در سال ۱۹۹۵، پس از سقوط غزنی، طالبان به راحتی وارد میدان وردگ شدند، اما بیشتر حملات طالبان متوجه نیروهای حزب اسلامی بود. به همین دلیل، احمدشاه مسعود، وزیر دفاع حکومت برهانالدین ربانی، برای تشکیل یک جبهه مشترک با طالبان، مذاکراتی را در میدان وردگ آغاز کرد.
تمامی تمرکز مذاکرات بر تقسیم قدرت و نوع حکومت بود، اما طالبان خواستار واگذاری کامل همه امور به خود بودند و به همین دلیل، مذاکرات به نتیجه نرسید. در همان زمان، عبدالعلی مزاری، رهبر حزب وحدت اسلامی، نیز برای مذاکره با طالبان به جنوب کابل رفت و نزدیک غزنی به قتل رسید.
پس از این رویداد مشخص شد که طالبان طرفدار هیچ نوع مذاکرهای نیستند و مسیر برای برگزاری دور دیگری از مذاکرات بین جمعیت اسلامی و حزب اسلامی باز شد.
دومین توافق ماهیپر
پس از تصرف قندهارتوسط طالبان، برهانالدین ربانی در مصاحبهای با عطا محمد قسمت، خبرنگار رادیو و تلویزیون ملی ننگرهار، گفت که طالبان «کبوتران سفید صلح» هستند و علیه جنگسالاران برخاستهاند و با آنان نیز به تفاهم خواهند رسید.
در ابتدا، حملات طالبان بر جنگجویان حزب اسلامی متمرکز بود، اما پس از سه هفته که طالبان به هرات رسیدند، حملاتی را بر اسماعیل خان، فرمانده حزب جمعیت اسلامی به رهبری برهانالدین ربانی، آغاز کردند. در نتیجه، هم جمعیت اسلامی و هم حزب اسلامی به گروههای مخالف طالبان تبدیل شدند.
حملات طالبان بر حزب اسلامی و جمعیت اسلامی باعث شد که در ۱۹۹۶ هر دو گروه بار دیگر پشت میز مذاکرات بنشینند و دومین دوره مذاکرات ماهیپر آغاز شد.
در این مذاکرات بار دیگر توافق شد که گلبدین حکمتیار به عنوان نخستوزیر حکومت، عبدالهادی ارغندیوال به عنوان وزیر مالیه، وحیدالله سباوون به عنوان وزیر دفاع و انجینر قطبالدین هلال به عنوان وزیر امور داخله کار خود را آغاز کنند.
دو روز پس از دومین توافق ماهیپر، حکمتیار همراه با همکارانش در کابل مراسم تحلیف را برگزار کرد، اما مدت کوتاهی بعد طالبان کابل را تصرف کردند و دومین توافق ماهیپر نیز ناتمام ماند.
یکی از دلایل ناتمام ماندن این توافق، تاخیر بود. اگر اولین توافق ماهیپر به موقع اجرا شده بود، شاید دو طرف هرگز با بحران نهایی مواجه نمیشدند.
برگشت دوباره به اسلامآباد
از ۱۹۹۶ تا ۱۹۹۸هیچ نوع مذاکراتی درباره صلح در افغانستان انجام نشد، اما در سال ۱۹۹۸، بیل ریچاردسن، نماینده امریکا در سازمان ملل، تلاشهایی برای میانجیگری در روند صلح افغانستان انجام داد و طالبان را ترغیب کرد تا در مذاکرات صلح شرکت کنند.
ریچاردسن در اپریل ۱۹۹۸ به کابل و اسلامآباد سفر کرد. او با طالبان، گروههای مخالف آنان و مقامات منطقهای بهصورت جداگانه دیدار کرد. محور اصلی مذاکرات، پایان جنگ داخلی افغانستان، توافق بر سر آتشبس و آغاز فرآیند سیاسی صلح بود.
ریچاردسن تأکید میکرد که اگر طالبان میخواهند اعتبار بینالمللی، حمایت خارجی و دسترسی به کمکها را داشته باشند، باید در مذاکرات شرکت کنند. رهبران طالبان برای نخستین بار تحت فشار ریچاردسن قانع شدند که پشت میز مذاکره بنشینند. رهبری هیئت طالبان بر عهده وکیل احمد متوکل و رهبری هیئت جبهه متحد بر عهده یونس قانونی بود و مذاکرات در اسلامآباد آغاز شد.
پاکستان نیز در تسهیل این سفر نقش مهمی ایفا کرد و در متقاعد کردن طالبان کمک کرد. با وجود وعدههای آغاز مذاکرات، به دلیل بیاعتمادی و عدم اجرای تعهدات، جنگ ادامه یافت.
این مذاکرات، اگرچه در رسانهها خبرساز بود، اما تا سال۲۰۰۰تنها در حد شعار باقی ماند.
مذاکرات عشقآباد
پس از مذاکرات اسلامآباد، در سال ۲۰۰۰، در عشقآباد، پایتخت اوزبیکستان، مذاکراتی میان نصیرالله بابر، رئیس پیشین سازمان اطلاعات پاکستان، و گروه احمدشاه مسعود برگزار شد. بابر به نمایندگی از طالبان وعده داد که دوره دوم مذاکرات در عشقآباد برگزار شود و بر اساس همین وعدهها، در دسامبر همان سال گفتوگوهایی میان دو طرف انجام شد.
نتیجه این مذاکرات تنها یک بیانیه مطبوعاتی بود، اما جنگ متوقف نشد و تا زمانی ادامه یافت که جامعه بینالمللی به رهبری امریکا به افغانستان حمله کرد. این مذاکرات صلح که تحت فشار امریکا و پاکستان برگزار شده بودند، ناکام و بدون نتیجه پایان یافتند.
توافقنامه ژنو بار دیگر به شکل توافقنامه دوحه تکرار میشود
توافقنامه دوحه در تاریخ ۲۹ فبروری ۲۰۲۰ میان طالبان و امریکا در دوحه، قطر امضا شد. این توافق نتیجه تلاشهایی بود که آلمان در سال ۲۰۰۹ از طریق سازمان اطلاعات خود در شهر مونیخ آغاز کرده بود. همزمان، نشستهای پراکندهای نیز میان دولت افغانستان و گروههای مسلح در مالدیو و عربستان سعودی برگزار شد، اما نتیجه قابل توجهی به همراه نداشت.
جنگ میان دولت جمهوری افغانستان و طالبان با حمایت نیروهای بینالمللی به رهبری امریکا از سال ۲۰۰۱ ادامه داشت. امریکا با همکاری نیروهای ناتو و به بهانه نابودی القاعده، به افغانستان حمله کرد و رژیم طالبان را سرنگون کرد. سپس امریکا یک دولت جدید در افغانستان تشکیل داد، اما طالبان به مدت ۲۰ سال علیه دولت افغانستان و نیروهای بینالمللی به جنگ ادامه دادند.
این بار، طالبان بهطور غیرمستقیم از سوی پاکستان، ایران، روسیه و چین حمایت میشدند که این امر باعث شد جنگ در افغانستان همچنان شدید و ادامهدار باقی بماند.
موارد اصلی توافقنامه دوحه
امریکا متعهد شد که تا ۳۱ اگست ۲۰۲۱ تمامی نیروهای خود را از افغانستان خارج کند. طالبان متعهد شدند که با القاعده و سایر گروههای تروریستی ارتباط نداشته باشند. مذاکرات صلح میان دولت افغانستان و طالبان باید برگزار شود. همچنین توافقنامه مسایلی مثل آزادسازی زندانیان طالبان و حذف نام رهبران طالبان از فهرست سیاه را شامل میشد.
با اینکه این توافق برای صلح امضا شد، اما کاهش کمکهای بینالمللی، شدت گرفتن جنگ و خروج گروههای کمککننده نظامی دولت افغانستان را ضعیف کرد و طالبان در۱۵ اگست ۲۰۲۱ کابل را تصرف کردند، که منجر به سقوط حکومت داکتر محمد اشرف غنی شد.
یک نکته مهم دیگر نیز این بود که امریکا کمکهای خود به دولت جمهوری را محدود کرد، پیمانکاران نظامی خارج شدند و نیروی هوایی سقوط کرد و در نتیجه، ارتش ملی افغانستان از هم پاشید.
در چهار دهه اخیر در افغانستان، ۱۲ دوره مذاکرات صلح کوچک و بزرگ برگزار شده است، اما همه آنها ناکام ماندهاند و دلایل شکست آنها تقریبا روشن و محسوس است.
تمام توافقها تحت فشار یا میانجیگری کشورهای خارجی (امریکا، پاکستان، ایران، روسیه، عربستان سعودی، سازمان ملل و دیگران) انجام شدهاند، نه با اختیار و اراده خود افغانها.
تمام مذاکرات تلاشهایی برای سازش بر سر قدرت بودهاند؛ محور اصلی آنها صلح، نیازهای مردم، حقوق بشر و قربانیان جنگ نبوده است.
در هر توافق، آتشبسهای موقت، تقسیم قدرت و تشکیل دولت مشترک مطرح شده است، اما هیچ توافقی به اجرا درنیامده است. تمام طرفها یکدیگر را رقیب میدیدند و هیچ پایهای برای اعتماد وجود نداشت. همین بیاعتمادی، اساس فروپاشی هر توافق شد. در میز مذاکرات، وعدهها زیاد بود، اما در میدان جنگ، جنگ همچنان ادامه داشت.
عوامل شکست مذاکرات صلح
قدرتطلبی: رهبران همه گروهها تنها خواهان انحصار قدرت بودند. این مذاکرات صرفا برای تقسیم و انحصار قدرت برگزار میشد و هیچ پایهای برای صلح واقعی برای مردم وجود نداشت.
دستور کار خارجی: توافقها تحت فشار کشورهای دیگر امضا میشد و ضمانت عملی نداشتند. به همین دلیل، حتی در دوره داکتر محمد اشرف غنی که سه روز آتشبس برقرار شد، هیچگاه جنگ متوقف نشد.
نبود اعتماد: رهبران به یکدیگر احترام نمیگذاشتند؛ سوگند یاد میکردند، اما گفتوگوها و تعهدات آنها بیارزش میشد، زیرا هیچ توافقی جنبه عملی نداشت.
شرایط ناپایدار: جنگ، اقتصاد، شورشها و توقف کمکها همواره مانع اجرای توافقها بود و ایجاد تضمین قوی را دشوار میکرد.
عدم مشارکت مردم: مذاکرات صلح همیشه میان رهبران برگزار میشد و در هیچ یک از مذاکرات، حق و اراده مردم در نظر گرفته نمیشد، در حالی که مردم اصلیترین قربانی جنگ بودند و در گفتوگوها هیچ سهمی نداشتند.
تمام توافقهای صلح افغانستان (از ژنو تا دوحه) نشاندهنده یک مشکل مشترک بودند: نبود اعتماد میان افغانها، فشار کشورهای خارجی و تلاش برای انحصار قدرت. به همین دلیل، همه توافقها ناتمام باقی ماندند و جنگ طولانی شد.
توافقهای ژنو و دوحه برای خروج نیروهای خارجی امضا شدند، اما برای صلح و ثبات طولانیمدت افغانستان راهحل نداشتند. هر دو توافق زمینهساز سقوط حکومتها شدند و افغانستان را با بحران جدیدی روبهرو کردند.
نتیجه اصلی ارزیابی هر دو توافق این است که خروج نیروهای خارجی باید با تضمینهای بینالمللی، پیشرفت صلح، ثبات سیاسی و توافق گسترده ملی همراه میبود. نبود این عناصر، پس از سال ۲۰۲۱ افغانستان را بار دیگر در اختیار گروهی قرار داد که صلح را تکامل نبخشیدهاند و امنیت به ویژه حقوق بشر، امنیت روانی، زندگی مسالمتآمیز، آزادی فکر، فعالیتهای سیاسی و آزادی بیان و گفتوگوی میانجامعهای تأمین نشده است. همه اینها عناصر صلح و امنیت هستند که بدون آنها پیشرفت ممکن نیست و افغانستان هر لحظه میتواند بار دیگر به درگیریهای تلخ گذشته بازگردد.
بگرام دوباره به محور رابطه طالبان و امریکا بدل شده است. واشنگتن آن را برای مقابله با داعش خراسان و فشار بر چین میخواهد، اما طالبان بر خط قرمز «عدم حضور خارجی» پافشاری دارد. در این نوشته چهار سناریوی پیش رو بررسی شده است از دسترسی پنهان تا رد قاطع.
بگرام، پایگاه و فرودگاهی که دو دهه نماد حضور نظامی امریکا در افغانستان بود، اکنون دوباره در مرکز توجهات قرار گرفته است. این پایگاه در شمال کابل، در نقطه اتصال ایران، پاکستان، آسیای میانه و چین در جایگاهی دارد که آن را به یکی از ارزشمندترین موقعیتهای راهبردی منطقه بدل میکند. دو باند پرواز طولانی، زیرساختهای لوجستیکی و ظرفیت پذیرش هواپیماهای سنگین، بگرام را به قلب عملیات نظامی امریکا در سالهای جنگ افغانستان تبدیل کرده بود.
اما فراتر از تجهیزات و موقعیت، بگرام اکنون بار معنایی و سیاسی سنگینی دارد. برای طالبان، این پایگاه نشانه «پایان اشغال» است؛ جایی که پس از خروج نیروهای خارجی در سال ۲۰۲۱ به صحنه نمایش قدرت برای بسیاری از مراسمهای طالبان بدل شد. به همین دلیل هر بحثی درباره بازگشت امریکا به بگرام چالشی هویتی برای طالبان است؛ چالشی که میتواند بهمثابه عقبنشینی و خدشه در روایت پیروزیشان تعبیر شود.
اما از منظر واشنگتن، اهمیت بگرام فراتر از طالبان و افغانستان است. نزدیکی این پایگاه به مرزهای چین همواره بهعنوان یک مزیت ژئوپولیتیک برجسته شده است. با این حال، کارشناسان امنیتی تأکید میکنند که بازگشت واقعی امریکا به بگرام تنها با حضور گسترده نیروی انسانی و استقرار سامانههای پدافندی امکانپذیر است؛ امری که در عمل چیزی جز شبیهسازی یک «اشغال» نخواهد بود و به همین دلیل تحقق آن بسیار دشوار به نظر میرسد.
محاسبات امریکا: ضدتروریزم، چین و سیاست داخلی
به نظر میرسد که ایالات متحده امریکا در موضوع بازگشت به بگرام سه هدف اصلی را دنبال میکند. نخست، مقابله بهتر با تهدید داعش خراسان؛ دوم، استفاده از موقعیت بگرام در نزدیکی مرز چین؛ فرصتی که برای واشنگتن ارزشمند است، اما برای بیجینگ تهدیدی جدی به شمار میرود. سوم، ملاحظات داخلی؛ بازگشت حتی محدود به بگرام میتواند برای دولت امریکا نشانهای از بازسازی اعتبار پس از خروج پرهزینه از افغانستان باشد، هرچند با انتقاد مخالفان هم روبهرو خواهد شد.
حقوق و دیپلماسی: توافق دوحه و معضل شناسایی
توافق دوحه در سال ۲۰۲۰ خروج کامل نیروهای امریکایی از افغانستان را تضمین کرده بود. هر نوع بازگشت دوباره به افغانستان و حتا حضور در یک پایگاه نظامی نیز نیازمند توافق تازه یا تفسیر جدید از همان توافق است؛ کاری که هم از نظر حقوقی دشوار است و هم بدون شناسایی رسمی طالبان بهعنوان دولت افغانستان هزینه سیاسی بالایی دارد. برای امریکا، امضای توافق امنیتی رسمی با طالبان بدون توجه به حقوق بشر و مبارزه با تروریزم در کنگره با مخالفت جدی روبهرو میشود. برای طالبان هم چنین توافقی خطر از دست رفتن مشروعیت داخلی را دارد. به همین دلیل، اگر همکاری شکل بگیرد، احتمالاً در قالبهای غیررسمی و پشتپرده خواهد بود.
سناریوهای محتمل:
دسترسی محدود و پنهان در این سناریو، طالبان هرگونه استقرار آشکار نیروی امریکایی را رد میکند، اما در سطحی بسیار محدود و غیرعلنی، به پروازهای شناسایی یا نشستهای اضطراری هواپیماهای امریکایی اجازه میدهد. چنین توافقی میتواند زیر عنوان «همکاری فنی ضدتروریزم» یا «هماهنگی برای مبارزه با داعش خراسان» توجیه شود، بیآنکه طالبان مجبور باشد واژه «حضور نظامی خارجی» را به رسمیت بشناسد.
برای طالبان، امتیاز این سناریو در گرفتن امتیازهای اقتصادی یا سیاسی غیرمستقیم نهفته است.
پوشش حفاظتی سفارت در این سناریو، بگرام بهعنوان پشتوانهای برای حفاظت از نمایندگی دیپلوماتیک امریکا در کابل تعریف میشود. چنین ترتیبی میتواند به شکل «مرکز پشتیبانی اضطراری» یا «نقطه تخلیه در شرایط بحران» معرفی شود تا از نظر سیاسی برای طالبان کمتر حساسیتبرانگیز جلوه کند.
طالبان با پذیرش این مدل میتواند ادعا کند که اجازه بازگشت نیروهای خارجی را نداده و صرفاً به یک چارچوب حفاظتی برای امور دیپلوماتیک رضایت داده است. در مقابل، امریکا از تضمین امنیت پرسونل و امکان واکنش سریع در شرایط بحرانی بهره خواهد برد.
با این حال، مرز میان «حفاظت دیپلماتیک» و «استقرار نظامی» باریک است. افشای حضور نظامیان امریکایی، ختا با برچسب حفاظتی هم میتواند بار دیگر بحث «اشغال» را زنده کند و طالبان را در برابر پرسشهای جدی داخلی قرار دهد.
بازگشت رسمی نیروها بازگشت رسمی نیروهای امریکایی به بگرام مستلزم امضای توافقی تازه و شفاف است؛ توافقی که باید هم نص توافق دوحه را نقض کند و هم بر موانع حقوقی و سیاسی متعدد غلبه یابد. چنین ترتیبی به معنای استقرار قابلملاحظه نیرو، تجهیزات سنگین و سامانههای دفاعی خواهد بود؛ چیزی که عملاً شبیه «اشغال دوباره» تعبیر میشود.
برای امریکا، این گزینه پرهزینه و پرریسک است. مخالفان داخلی آن را بازگشت به جنگی میدانند که واشنگتن با هزینههای کلان ترک کرده بود. برای طالبان نیز پذیرش چنین توافقی مترادف با از دست دادن مشروعیت ایدئولوژیک و سیاسی در داخل خواهد بود.
به همین دلیل، احتمال وقوع این سناریو در کوتاهمدت بسیار ناچیز است. اگر هم مطرح شود، بیش از آنکه یک امکان واقعی باشد، ابزاری برای فشار سیاسی و چانهزنی در مذاکرات محسوب خواهد شد. رد قاطع و تداوم وضع موجود در این سناریو، طالبان بر خط سرخ سنتی خود، یعنی «عدم حضور نیروهای خارجی» پافشاری میکند و هرگونه دسترسی امریکا به بگرام را صریحاً رد خواهد کرد. این رویکرد با هویت ایدئولوژیک طالبان سازگار است و به آن امکان میدهد روایت «پایان اشغال» را همچنان بهعنوان یکی از سرمایههای سیاسی خود حفظ کند.
پیامدهای منطقهای
چین با حساسیت به هر ترتیبی که بگرام را به پایگاه امریکا بدل کند، واکنش نشان خواهد داد. روسیه که طالبان را به رسمیت شناخته، نگران بازگشت امریکا به «حیاطخلوت» خود است. ایران و پاکستان نیز هرکدام از زاویههای متفاوت، چنین سناریویی را تهدید تلقی میکنند. این فشارهای منطقهای مانع بزرگی در مسیر هر گونه توافق آشکار هستند.
در روزهای پیشرو روشن خواهد شد که آیا رایزنیهای آدم بولر و زلمی خلیلزاد میتواند باندهای بگرام را بار دیگر به روی هواپیماهای امریکایی باز کند، یا این پایگاه همچنان بهعنوان نماد پایان اشغال در اختیار طالبان باقی خواهد ماند.
تمایل پیوسته دونالد ترامپ به پایگاه هوایی بگرام نشانگر رویکرد جدید حکومت جمهوریخواهان به افغانستان است: رصد کردن چین، عملیات ضدتررویسم و دسترسی به عناصر کمیاب معدنی.
دونالد ترامپ خواهان معامله با طالبان است: بازگشت به پایگاه هوایی بگرام در بدل امتیازاتی سیاسی و مالی به طالبان.
رئیس جمهور امریکا روز پنجشنبه گفت که «در تلاش هستیم پایگاه هوایی بگرام را پس بگیریم.» او گفت که «آنها[طالبان] چیزهایی از ما میخواهند. ما آن پایگاه را میخواهیم.»
شبکه سیانان به نقل از منابع آگاه گفت که ترامپ از ماهها به اینسو مقامهای ارشد امنیت ملی ایالات متحده را تحت فشار قرار داده تا راهی برای بازگشت نیروهای امریکایی به بگرام پیدا کنند.
این منابع گفتند که گفتوگوها برای بازگرداندن کنترول این پایگاه، از ماه مارچ(حوت ۱۴۰۳)آغاز شده است.
ترامپ تا اکنون دوبار هیئت امریکایی، شامل آدام بولر و زلمی خلیلزاد، را به کابل فرستاده است. ظاهر ماموریت آنها رهایی امریکاییهای بازداشت شده از سوی طالبان است، اما بگرام نیز شامل دستورکار گفتوگوی بولر/خلیلزاد با مقامهای ارشد طالبان بوده است.
روزنامه وال استریت ژورنال روز جمعه گزارش داد امریکا با طالبان درباره استقرار نیروی محدود نظامی در بگرام مذاکره میکند و ماموریت این نیروها انجام عملیات ضدتروریسم خواهد بود. اگر طالبان موافقت کند، تجهیزاتی چون هواپیماها و پهپادها به بگرام انتقال خواهند یافت.
منابع امریکایی به این روزنامه گفتند که گفتوگوها در مراحل ابتدایی قرار دارند.
چین قدرتمند هستهای
در چارچوب رقابت قدرتهای بزرگ، مهار چین از عناصر اصلی سیاست خارجی و امنیت ملی امریکا است. رشد خیره کننده نظامی و اقتصادی چین واشنگتن را نگران کرده است. سیاست خارجی نیولیبرال پس از جنگ سرد با این خوشبینی آغاز شد که گسترش سرمایهداری در جهان به ادغام دولتهای خودکامه مانند چین در نظم جهانی اقتصاد آزاد کمک میکند و محصول آن گسترش دموکراسی و صلح به واسطه جلوگیری از درگیری قدرتها خواهد بود. چین با استفاده از این فرصت به قدرت دوم اقتصادی جهان تبدیل شده است.
حکومت ترامپ با اعمال تعرفههای سنگین بر چین در پی احیای مشاغل و صنایع از دست رفته در جریان جهانی شدن سرمایه، در ایالات متحده است. اما، تاکید شخص ترامپ بر تاسیسات اتمی چین نکتهای است که به ندرت از سوی رهبران امریکا مطرح شده است. اما، به نظر میرسد که رشد چین به عنوان یک قدرت اتمی همتای امریکا، آن طور که اتحاد شوروی در جریان جنگ سرد بود، ظاهراً حکومت ترامپ را نگران کرده است.
روزنامه فایننشل تایمز گزارش داد که چین در سالهای اخیر بهسرعت توان هستهای خود را گسترش داده و مانند روسیه، به زودی به رقیب هستهای امریکا بدل میشود. پنتاگون سال گذشته اعلام کرد که ارتش چین ذخایر کلاهکهای هستهای خود را تا اواسط سال ۲۰۲۴ به ۶۰۰ عدد رسانده که به معنای رشد سالانه ۲۰درصدی است.
به گفته این روزنامه، ایالات متحده برآورد میکند که چین تا سال ۲۰۳۰حدود یک هزارکلاهک هستهای قابل استفاده خواهد داشت و این تعداد را تا ۲۰۳۵به ۱۵۰۰افزایش خواهد داد. اگر این پیشبینی درست باشد، چین تا میانه دهه آینده تقریباً به همان تعداد کلاهک هستهای دست خواهد یافت که امریکا و روسیه در اختیار دارند.
افغانستان با تاسیسات اتمی «لوپ نور» در ایالت سین کیانگ چین ۲ هزار کیلوکتر فاصله دارد. اما، یک تحلیلگر سابق سیآیای گفت که ارتش چین تسلیحات هستهای خود را نه در سین کیانگ بلکه در ایالتهای مرکزی کشور تولید میکند.
با این حال، این موضوع چیزی از اهمیت افغانستان برای ترامپ کم نمیکند. منابع امریکایی به سیانان گفتند میدان بگرام میتواند پایگاهی برای نظارت بر فعالیتهای چین باشد. در جریان جنگ سرد، پاکستان چنین نقشی را برای تجسس و جمع آوری اطلاعات درباره فعالیتهای شوروی داشت.
همچنین، امریکا با حضور در بگرام میتواند داعش را نیز رصد کند که اخیراً جای القاعده را به عنوان تهدیدی برای امنیت ملی امریکا گرفته است.
با این که امریکا عمیقاً مایل است نیروهای ویژه ضدتروریسم به افغانستان بیایند، اما این نیروها تهدیدی برای القاعده و تیتیپی نیز است که متحدان طالبان اند. حضور سربازان امریکایی رابطه طالبان با دیگر گروههای تروریستی اسلامگرا را پیچیده و حتا تنش آلود میکند.
طالبان در گردباد رقابت قدرتهای بزرگ؟
صحبتهای ترامپ در بریتانیا نشان میداد که گفتوگوهای جدی با طالبان در مورد استقرار نیروها و تاسیسات امریکایی در بگرام دارد. طالبان قبلا حضور نیروهای خارجی در افغانستان را رد کرده بود و حکومت ترامپ در جریان مذاکرات دوحه نیز پذیرفته بود که تمام سربازان خود را بیرون کند.
علاقه مجدد ترامپ برای حضور در بگرام نیازمند توافقات گسترده سیاسی، اقتصادی و امنیتی با طالبان است که در حال حاضر طالبان چنین معاملهای را رد کرده است. طالبان کسنسرسیومی از گروههای شبه نظامی اسلامگرایی است که ضدیت با امریکا و نفرت از غرب در دیانای شان است.
طالبان خواهان عادی شدن روابط با امریکا است اما بعید به نظر میرسد که در بدل آن به استقرار نیروهای امریکایی در پایگاه استراتژیک بگرام تن بدهد؛ این موضوع از حساسیت بالایی در منطقه برخوردار است. هر نوع توافق برسر بگرام حکومت شکننده و نوپای طالبان را در تضاد شدید با چین، روسیه و ایران قرار میدهد.
این سه کشور در حال حاضر روابط نزدیکی با طالبان دارند اما اگر این گروه در مورد بگرام امتیازی به امریکا بدهد این متحدان خود را از دست میدهد. ایران و روسیه نشان داده اند که اگر رژیم مستقر در کابل به امریکا نزدیک شود، حاضر اند به بیثباتی آن کمک کنند. نزدیکی طالبان به امریکا باعث نزدیک شدن این کشورها به نیروهای مقاومت میشود.
روسیه برای پس زدن حضور نظامی غرب، به اوکراین حمله کرد و ایران ضربات سختی از جنگندههای استراتژیک امریکا در جنگ ۱۲روزه با اسرائیل متحمل شد. با توجه به چشم انداز حمله مجدد اسرائیل به تاسیسات اتمی ایران، تهران از نفوذ خود برای برهم زدن هر نوع معاملهای با واشنگتن استفاده خواهد کرد.
با این که تضعیف داعش در افغانستان به سود روسیه و جمهوریتهای آسیای میانه است اما مسکو با به رسمیت شناختن طالبان نمیخواست که این گروه به دایره نفوذ غرب بیفتد. حضور سربازان امریکایی روابط طالبان و روسیه را سرد خواهد کرد.
چین، روسیه و ایران خلاء اقتصادی و دیپلوماتیک غرب در افغانستان را پر نکرده اند، از سرمایهگذاری در معادن و زیرساختها و پشتیبانی مالی از حکومت درگیر مشکلات مالی گسترده طالبان خودداری کرده اند. با این حال، طالبان روی این متحدان خود حساب میکند و عمیقاً مایل است که به کمک آنان از زیر بار سنگین تحریم و انزوا بیرون شده و چرخ اقتصاد خود را با اتکا به سرمایهگذاری شرکتهای آنها در بخش معادن به حرکت در آورد.
مناسبات طالبان با غرب تا زمانی که هبت الله، احمد الشرع افغانی نشود، بهبود نمییابد. طالبان بعید است که رابطه رو به گسترش و قابل پیشبینی با مسکو و بیجینگ را با ترامپی که حتا به متحدان خود خیانت میکند، معاوضه کند.