تمایل پیوسته دونالد ترامپ به پایگاه هوایی بگرام نشانگر رویکرد جدید حکومت جمهوریخواهان به افغانستان است: رصد کردن چین، عملیات ضدتررویسم و دسترسی به عناصر کمیاب معدنی.
دونالد ترامپ خواهان معامله با طالبان است: بازگشت به پایگاه هوایی بگرام در بدل امتیازاتی سیاسی و مالی به طالبان.
رئیس جمهور امریکا روز پنجشنبه گفت که «در تلاش هستیم پایگاه هوایی بگرام را پس بگیریم.» او گفت که «آنها[طالبان] چیزهایی از ما میخواهند. ما آن پایگاه را میخواهیم.»
شبکه سیانان به نقل از منابع آگاه گفت که ترامپ از ماهها به اینسو مقامهای ارشد امنیت ملی ایالات متحده را تحت فشار قرار داده تا راهی برای بازگشت نیروهای امریکایی به بگرام پیدا کنند.
این منابع گفتند که گفتوگوها برای بازگرداندن کنترول این پایگاه، از ماه مارچ(حوت ۱۴۰۳)آغاز شده است.
ترامپ تا اکنون دوبار هیئت امریکایی، شامل آدام بولر و زلمی خلیلزاد، را به کابل فرستاده است. ظاهر ماموریت آنها رهایی امریکاییهای بازداشت شده از سوی طالبان است، اما بگرام نیز شامل دستورکار گفتوگوی بولر/خلیلزاد با مقامهای ارشد طالبان بوده است.
روزنامه وال استریت ژورنال روز جمعه گزارش داد امریکا با طالبان درباره استقرار نیروی محدود نظامی در بگرام مذاکره میکند و ماموریت این نیروها انجام عملیات ضدتروریسم خواهد بود. اگر طالبان موافقت کند، تجهیزاتی چون هواپیماها و پهپادها به بگرام انتقال خواهند یافت.
منابع امریکایی به این روزنامه گفتند که گفتوگوها در مراحل ابتدایی قرار دارند.
چین قدرتمند هستهای
در چارچوب رقابت قدرتهای بزرگ، مهار چین از عناصر اصلی سیاست خارجی و امنیت ملی امریکا است. رشد خیره کننده نظامی و اقتصادی چین واشنگتن را نگران کرده است. سیاست خارجی نیولیبرال پس از جنگ سرد با این خوشبینی آغاز شد که گسترش سرمایهداری در جهان به ادغام دولتهای خودکامه مانند چین در نظم جهانی اقتصاد آزاد کمک میکند و محصول آن گسترش دموکراسی و صلح به واسطه جلوگیری از درگیری قدرتها خواهد بود. چین با استفاده از این فرصت به قدرت دوم اقتصادی جهان تبدیل شده است.
حکومت ترامپ با اعمال تعرفههای سنگین بر چین در پی احیای مشاغل و صنایع از دست رفته در جریان جهانی شدن سرمایه، در ایالات متحده است. اما، تاکید شخص ترامپ بر تاسیسات اتمی چین نکتهای است که به ندرت از سوی رهبران امریکا مطرح شده است. اما، به نظر میرسد که رشد چین به عنوان یک قدرت اتمی همتای امریکا، آن طور که اتحاد شوروی در جریان جنگ سرد بود، ظاهراً حکومت ترامپ را نگران کرده است.
روزنامه فایننشل تایمز گزارش داد که چین در سالهای اخیر بهسرعت توان هستهای خود را گسترش داده و مانند روسیه، به زودی به رقیب هستهای امریکا بدل میشود. پنتاگون سال گذشته اعلام کرد که ارتش چین ذخایر کلاهکهای هستهای خود را تا اواسط سال ۲۰۲۴ به ۶۰۰ عدد رسانده که به معنای رشد سالانه ۲۰درصدی است.
به گفته این روزنامه، ایالات متحده برآورد میکند که چین تا سال ۲۰۳۰حدود یک هزارکلاهک هستهای قابل استفاده خواهد داشت و این تعداد را تا ۲۰۳۵به ۱۵۰۰افزایش خواهد داد. اگر این پیشبینی درست باشد، چین تا میانه دهه آینده تقریباً به همان تعداد کلاهک هستهای دست خواهد یافت که امریکا و روسیه در اختیار دارند.
افغانستان با تاسیسات اتمی «لوپ نور» در ایالت سین کیانگ چین ۲ هزار کیلوکتر فاصله دارد. اما، یک تحلیلگر سابق سیآیای گفت که ارتش چین تسلیحات هستهای خود را نه در سین کیانگ بلکه در ایالتهای مرکزی کشور تولید میکند.
با این حال، این موضوع چیزی از اهمیت افغانستان برای ترامپ کم نمیکند. منابع امریکایی به سیانان گفتند میدان بگرام میتواند پایگاهی برای نظارت بر فعالیتهای چین باشد. در جریان جنگ سرد، پاکستان چنین نقشی را برای تجسس و جمع آوری اطلاعات درباره فعالیتهای شوروی داشت.
همچنین، امریکا با حضور در بگرام میتواند داعش را نیز رصد کند که اخیراً جای القاعده را به عنوان تهدیدی برای امنیت ملی امریکا گرفته است.
با این که امریکا عمیقاً مایل است نیروهای ویژه ضدتروریسم به افغانستان بیایند، اما این نیروها تهدیدی برای القاعده و تیتیپی نیز است که متحدان طالبان اند. حضور سربازان امریکایی رابطه طالبان با دیگر گروههای تروریستی اسلامگرا را پیچیده و حتا تنش آلود میکند.
طالبان در گردباد رقابت قدرتهای بزرگ؟
صحبتهای ترامپ در بریتانیا نشان میداد که گفتوگوهای جدی با طالبان در مورد استقرار نیروها و تاسیسات امریکایی در بگرام دارد. طالبان قبلا حضور نیروهای خارجی در افغانستان را رد کرده بود و حکومت ترامپ در جریان مذاکرات دوحه نیز پذیرفته بود که تمام سربازان خود را بیرون کند.
علاقه مجدد ترامپ برای حضور در بگرام نیازمند توافقات گسترده سیاسی، اقتصادی و امنیتی با طالبان است که در حال حاضر طالبان چنین معاملهای را رد کرده است. طالبان کسنسرسیومی از گروههای شبه نظامی اسلامگرایی است که ضدیت با امریکا و نفرت از غرب در دیانای شان است.
طالبان خواهان عادی شدن روابط با امریکا است اما بعید به نظر میرسد که در بدل آن به استقرار نیروهای امریکایی در پایگاه استراتژیک بگرام تن بدهد؛ این موضوع از حساسیت بالایی در منطقه برخوردار است. هر نوع توافق برسر بگرام حکومت شکننده و نوپای طالبان را در تضاد شدید با چین، روسیه و ایران قرار میدهد.
این سه کشور در حال حاضر روابط نزدیکی با طالبان دارند اما اگر این گروه در مورد بگرام امتیازی به امریکا بدهد این متحدان خود را از دست میدهد. ایران و روسیه نشان داده اند که اگر رژیم مستقر در کابل به امریکا نزدیک شود، حاضر اند به بیثباتی آن کمک کنند. نزدیکی طالبان به امریکا باعث نزدیک شدن این کشورها به نیروهای مقاومت میشود.
روسیه برای پس زدن حضور نظامی غرب، به اوکراین حمله کرد و ایران ضربات سختی از جنگندههای استراتژیک امریکا در جنگ ۱۲روزه با اسرائیل متحمل شد. با توجه به چشم انداز حمله مجدد اسرائیل به تاسیسات اتمی ایران، تهران از نفوذ خود برای برهم زدن هر نوع معاملهای با واشنگتن استفاده خواهد کرد.
با این که تضعیف داعش در افغانستان به سود روسیه و جمهوریتهای آسیای میانه است اما مسکو با به رسمیت شناختن طالبان نمیخواست که این گروه به دایره نفوذ غرب بیفتد. حضور سربازان امریکایی روابط طالبان و روسیه را سرد خواهد کرد.
چین، روسیه و ایران خلاء اقتصادی و دیپلوماتیک غرب در افغانستان را پر نکرده اند، از سرمایهگذاری در معادن و زیرساختها و پشتیبانی مالی از حکومت درگیر مشکلات مالی گسترده طالبان خودداری کرده اند. با این حال، طالبان روی این متحدان خود حساب میکند و عمیقاً مایل است که به کمک آنان از زیر بار سنگین تحریم و انزوا بیرون شده و چرخ اقتصاد خود را با اتکا به سرمایهگذاری شرکتهای آنها در بخش معادن به حرکت در آورد.
مناسبات طالبان با غرب تا زمانی که هبت الله، احمد الشرع افغانی نشود، بهبود نمییابد. طالبان بعید است که رابطه رو به گسترش و قابل پیشبینی با مسکو و بیجینگ را با ترامپی که حتا به متحدان خود خیانت میکند، معاوضه کند.
محمدحنیف اتمر، وزیر خارجه پیشین افغانستان میگوید که شورای امنیت سازمان ملل با وجود تشخیص بحران کشور، اراده و راهبردی برای حل این مشکلات ندارد. آقای اتمر در مقالهای برای افغانستان اینترنشنال، نوشت: نشست اخیر شورای امنیت نشان داد قدرتهای بزرگ در قبال افغانستان اتفاقنظر ندارند.
تشخیص شورای امنیت سازمان ملل در مورد بحرانهای پیچیده و درهمتنیده انسانی، حقوق بشری، اقتصادی، امنیتی و سیاسی افغانستان کاملاً درست بود. نتیجهگیری این سازمان مبنی بر اینکه این بحرانها یک «طوفان کامل» را برای افغانستان و حتی فراتر از آن بهوجود آورده است نیز بهجاست؛ زیرا زندگی میلیونها انسان، بهویژه نیمی از جامعه، با خطر محرومیت، گرسنگی، نبود خدمات صحی و در نهایت تهدید جدی حیاتی روبهرو گردیده است و خطر تروریسم نیز مهار نشده است.
دو دستگی طالبان
سازمان ملل آشکار ساخت که رهبری طالبان به دو گروه تقسیم شده است؛ گروهی که خواهان برخورد واقعبینانه برای حل بحرانهاست، اما قدرت کافی ندارد یا حاضر نیست منافع خود را به خطر اندازد، و گروهی دوم که قدرت را در اختیار دارد، اما هیچ ارادهای برای حل بحرانها ندارد و برعکس، محرومیتهای بیشتری را بر کشور تحمیل میکند.
با این حال، سازمان ملل و شورای امنیت آن، فراتر از مطالبات تکراری و لفاظیهای همیشگی، هیچ برنامه عملی برای مهار این «طوفان کامل بحرانها» ارائه نکردند. بدتر از آن، نشست اخیر شورای امنیت درباره افغانستان، بار دیگر شکست اجماع بینالمللی، چنددستگی فکری و آغاز فصل تازهای از رقابت قدرتهای بزرگ در قبال افغانستان را به نمایش گذاشت.
قدرتهای بزرگ در برابر بحران افغانستان به سه دسته تقسیم شدهاند. گروه نخست خواستار تعامل مشروط با طالبان است، گروه دوم تعامل بدون قید و شرط را پیشنهاد میکند، و گروه سوم هرگونه تعامل با طالبان را بینتیجه و مردود میداند.
مردم افغانستان و جهان، و نیز سیاستمداران و دولتمداران واقعبین و سالماندیش، باید بدانند که این رقابت قدرتهای بزرگ، سطح و ابعاد واقعی این طوفان کامل را برای افغانستان و منطقه به مراتب وخیمتر خواهد ساخت. پیش از آنکه دیر شود، چاره در همکاری ملی و بینالمللی برای ایجاد نظام مشروع در کشور نهفته است؛ نظامی که حقوق همه مردم افغانستان و تعهدات بینالمللی کشور، از جمله مبارزه با تروریسم، را تضمین کند.
از سرگیری روند دوحه و بازنگری نقش سازمان ملل
روند سیاسی دوحه تحت رهبری سازمان ملل متحد باید با مشارکت فعال و معنادار مردم افغانستان و سیاستمداران شایسته و معتبر از سر گرفته شود.
مذاکرات بینالافغانی برای رسیدن به توافقی همهشمول و پایدار نیز باید با حمایت کامل شورای امنیت و کشورهای بانفوذ منطقه آغاز گردد.
در حالیکه کارایی سازمان ملل متحد در عرصه کمکهای انسانی و حقوق بشری ستودنی است، اما عملکرد آن در حوزه سیاسی، به ویژه در روند دوحه، نیازمند بازنگری جدی میباشد. این سازمان باید به حق مشارکت واقعی مردم افغانستان در این پروسه احترام بگذارد و شجاعت ایستادگی در برابر حاکمان مستبد را از خود نشان دهد، حتی اگر این اقدام به بهای از دست دادن موقعیت و مسئولیت نهادی تمام شود.
کمکهای بشردوستانه به مردم افغانستان باید بر اساس نیازهای واقعی و بر بنیاد اصول شفافیت و حسابدهی از سر گرفته شود.
افزون بر آن، تمامی اقدامات سیاسی و عدلی در سطح بینالمللی برای توقف بحران حقوق بشری و رفع محرومیت زنان باید عملی گردد، و این موضوع حیاتی نباید به بهانه «تعامل سازنده» نادیده گرفته شود.
دونالد ترامپ، رئیسجمهور امریکا روز سهشنبه برای شرکت در مهمانی رسمی پادشاه بریتانیا وارد لندن شد. مخالفان آقای ترامپ، عکس بزرگ او و جفری اپستین، آزارگرجنسی بدنام را در برابر کاخ وینزر گستردهاند؛ در جایی که اقامتگاه رئیسجمهور و بانوی اول امریکا در این سفر خواهد بود.
سایه شوم اپستین، نه تنها در این سوی اقیانوس اطلس هم آقای ترامپ را رها نمیکند، بلکه گلوی نخستوزیر بریتانیا را هم به سختی میفشارد.
در فاصله ضیافت سلطنتی نخست برای آقای ترامپ در بهار ۲۰۱۹ تا ضیافت دوم در پایان تابستان ۲۰۲۵، بریتانیا فراز و فرودهای زیادی داشته و پنج نخستوزیر عوض کرده است.
بریتانیای امروز و آن روز
شش سال پیش که بریتانیا از سوی یکی از راستگراترین حکومتهای خود در دهههای اخیر اداره میشد، بوریس جانسون، نخستوزیر وقت که در رقابت درون حزبی رهبر حزب حاکم شده بود، انتخابات زودهنگام اعلام کرد تا از سوی رایدهندگان عادی هم تایید شود و دستاویز قانونی برای اجرای نتیجه همهپرسی برگزیت بهدست آورد.
رسانههای نوشتند که نخستوزیر وقت بریتانیا نمیخواست در کنار آقای ترامپ در یک عکس دیده شود
در آن زمان، در آن سوی اقیانوس اطلس، دونالد ترامپ، رئيسجمهور امریکا بود. آقای ترامپ آنقدر در بریتانیا نامحبوب بود که به گفته رسانهها، بوریس جانسون در جریان مراسم هفتاد سالگی ناتو در بریتانیا، میکوشید با او در یک کادر عکاسی قرار نگیرد تا مبادا بختش برای پیروزی در انتخابات اواخر دسامبر ۲۰۱۹ کمرنگ شود. این دو رهبر در آن مراسم خوش و بش کوتاهی کردند که البته از چشم عکاسهای خبری دور نماند.
آقای جانسون با شعار «بیاید برگزیت را به انجام برسانیم»، در انتخابات ماه دسامبر ۲۰۱۹ حزب محافظهکار را به پیروزی قاطعی رساند، سختترین شکست در تاریخ معاصر را به حزب کارگر وارد کرد که به استعفای جرمی کُربن از رهبری حزب انجامید و حزب لیبرال دموکرات را که با شعار بازگشت به اتحادیه اروپا وارد انتخابات شده بود، به سختی به حاشیه راند.
شش سال گذشت؛ در این فاصله در دو سوی اقیانوس اطلس تغییرات زیادی آمده است. دونالد ترامپ پس از یک دوره واگذاری ناخواسته قدرت به حزب دموکرات، دوباره – و این بار با رای بالایی، و بسی تند و تیزتر از گذشته – به کاخ سفید بازگشته و پسلرزههای پیروزی او، نه تنها امریکا بلکه اروپا و جهان را تکان داده است.
در بریتانیا پس از این که حزب محافظهکار سه رهبر عوض کرد و نتوانست از زیر بار سنگین کرونا و برگزیت قامت راست کند، حزب کارگر با آرایش تازهای و با یک پیروزی قاطع پس از چهارده سال به قدرت بازگشت.
کییر استارمر برای جلب نظر دونالد ترامپ تلاش زیادی کرده است
در آرایش تازه، طیف چپگراتر حزب کارگر به حاشیه رانده شدند، جرمی کُربن که بهگونه مستقل وارد پارلمان شده بود حالا حزب تازهای ساخته و کییر استارمر در خانه شماره ۱۰ – دفتر نخستوزیری بریتانیا – کابینهای از چهرههای چپ میانه حزب تشکیل داده است. البته این میانهروی نه تنها نظر مساعد راستگرایان جامعه را بهدست نیاورده، بلکه باعث فاصله گرفتن رایدهندگان سنتی حزب کارگر شده است.
آقای استارمر در ۱۸ ماهی که از به قدرت رسیدنش میگذرد، در سامان دادن به بحران پناهجویانی که با قایقهای بادی از راه دریا خود را به بریتانیا میرسانند، موفق نبود. همین ناکامی، ناخنافگار یا چشم اسفندیار حکومت او شد و دستاویزی برای راستگرایان شد که شنبه گذشته دهها هزار نفر از آنها در خیابانهای لندن قدرتنمایی کردند.
دونالد ترامپ در ضیافت سلطنتی سال ۲۰۱۹، مهمان ملکه بریتانیا بود
او همچنین در این یک و نیم سال تصمیمهای جنجالی زیادی گرفته که هیچکدام آنها از یک نخستوزیر کارگری انتظار نمیرفت. در کنار سیاستهای اقتصادی راستگرایانه، مانند افزایش بودجه نظامی به قیمت کاهش خدمات اجتماعی و رفاهی، تا حمایت سرسختانه از اسرائيل و تروریستی خواندن یک گروه حامی فلسطینیان، تا نزدیکی بیش از حد به دونالد ترامپ و دعوت از او برای یک ضیافت سلطنتی دیگر به میزبانی شاه.
آقای ترامپ که یک بار در دوره اول خود به ضیافت شاهانه ملکه بریتانیا آمده بود، تنها رهبر غیرسلطنتی جهان است که دوبار در بریتانیا به چنین ضیافتی دعوت میشود. شاه بریتانیا رهبران جهان را به پیشنهاد نخستوزیر مهمان میکند و شرکت دوباره در ضیافت سلطنتی، برای بسیاری در این کشور، نمایانگر کیسهای است که کییر استارمر برای روابط اقتصادی با قدرتمندترین اقتصاد دنیا دوخته است. او با این ترفند توانست دل آقای ترامپ را بهدست آورد و تعرفههای ایالات متحده برای تولیدات بریتانیایی را در حد ۱۰ درصد نگه دارد.
لرد مندلسن (چپ) رابطه نزدیکی با جفری اپستین داشته است
سایه شوم اپستین در دو سوی اقیانوس
تازهترین جنجال و رسوایی کییر استارمر، برکناری سفیر با نفوذش در امریکاست. لرد پیتر مندلسن، در سیاست بریتانیا، نامی آشنا و در ایالات متحده، چهرهای صاحبنفوذ است. بسیاری باور دارند که کامیابی نخستوزیر بریتانیا در بهدست آوردن دل دونالد ترامپ، نتیجه رایزنیهای آقای مندلسن و رابطه نزدیک او با کاخ سفید است.
آقای ترامپ در حالی وارد لندن شده است که معمار رابطه ویژه او با نخستوزیر این کشور، از مهمترین سفارت بریتانیا کنار زده شده است. او شاید بتواند با جانشین آقای مندلسن هم کنار بیاید، اما نخستوزیر، کییر استامر، بعید است از زیر بار این رسوایی کمر راست کند.
رسوایی این نیست که چرا لرد مندلسن برکنار شده، بلکه جنجال اینجاست که چرا دیر برکنار شده است.
در این اواخر و با انتشار مجموعهای از نامههای جفری اپستین، آزارگر جنسی کودکان - که در دوره اول آقای ترامپ در زندان خودکشی کرد – رابطه نزدیک و صمیمی این چهره بدنام با لرد مندلسن هم برملا شده است. مشخص شده که آقای مندلسن حتی پس از بازداشت اپستین برای رسیدگی به جرایم جنسیاش، با نوشتن نامه یا نامههایی از او حمایت کرده است.
حالا بسیاری در دو سوی پارلمان بریتانیا – هم حزب مخالف و هم حزب حاکم – خواهان پاسخگویی و چه بسا کنارهگیری کییر استارمر از مقام نخستوزیری اند. نکته اینجاست که آقای استارمر، به باور منتقدانش، از این رسوایی خبر داشته و با این حال از لرد مندلسن دفاع کرده است.
او سرانجام وادار شد سفیر بانفوذ بریتانیا در ایالات متحده را، یک هفته مانده به سفر جنجالی آقای ترامپ به لندن برکنار کند؛ اما رسوایی جفری اپستین، همانگونه که بر سر مهمان امریکایی آقای استامر در این سفر سایه انداخته و در نشستهای خبری در لندن مطرح خواهد شد، بلکه بهسختی گریبان نخستوزیر بریتانیا را هم گرفته است.
چه بسا بار بعد که رهبران امریکا و بریتانیا در جایی با هم دیدار کنند، فردی که در کنار آقای ترامپ ایستاده، دیگر کییر استارمر نباشد.
اینترنت بیسیم در پنج ولایت افغانستان قطع شده است. این نوشته بررسی میکند که چرا رهبر طالبان از اینترنت میترسد و چگونه قطع تدریجی خدمات فایبر و بیسیم در ولایتهای افغانستان بخشی از سیاست کنترول روایتها، مهار اعتراضها و جلوگیری از دسترسی جامعه به اطلاعات آزاد است.
قطع اینترنت بیسیم در بلخ، قندهار، هلمند، نیمروز و ارزگان به دستور مستقیم رهبر طالبان، نشانهای واضح و آشکار از روندی است که بهگفته منابع قرار است بهتدریج به سراسر افغانستان گسترش یابد. ظاهراً این تصمیم برآمده از هراس عمیقی است که هبتالله آخندزاده، رهبر طالبان نسبت به اینترنت و جهان باز اطلاعات دارد.
گذشته عملکرد طالبان نشان میدهد که این گروه هیچگاه علاقهای به ابزاری که خارج از کنترول خودش، جریان اطلاعرسانی را ممکن سازد نداشته است. طالبان از همان آغاز در پی انحصار روایت بوده است. حکومت طالبان میکوشد تنها صدایی باشد که از داخل افغانستان شنیده میشود. اما اینترنت در چهار سال گذشته مهمترین روزنهای بوده که این انحصار آنان را شکسته است. ویدیوهای کوتاه، گزارشهای شهروندی و روایتهای مستقل از زندگی روزمره زیر سلطه طالبان، توانستهاند نظم تبلیغاتی این گروه را فرو بریزند. هبتالله رهبر طالبان میداند هر تصویر و جملهای که بدون اذن و سانسور او منتشر شود، میتواند مشروعیت این گروه را زیر پرسش ببرد.
ترس طالبان از حقیقتسنجی و روایتهای بدیل
بهار عربی که در سالهای ۲۰۱۰ و ۲۰۱۱ در کشورهای خاورمیانه و شمال افریقا شعلهور شد و منشاء آن اینترنت آزاد و شبکههای اجتماعی بود، نشان داد که این فضا میتواند حقیقتسنجی جمعی و سازماندهی اعتراضها را ممکن سازد.
پژوهشهای نهادهایی مانند «فریدم هاوس» نیز تأیید کردهاند که افت آزادی اینترنت همواره با افزایش کنترولگری سیاسی همراه بوده است. در چنین فضایی، ماشین تبلیغات رسمی کارکرد خود را از دست میدهد. برای طالبان، که مشروعیتش بر خوانش خاصی از دین استوار است، این تهدید دوچندان است. اینترنت به کاربران در افغانستان امکان میدهد به دانش دینی متنوع، روایتهای بدیل و شهادتهای مستقیم از نقض حقوق بشر دسترسی یابند؛ چیزی که ستونهای ایدئولوژیک این گروه را فرسایش میدهد.
نگرانیهای امنیتی هبتالله
ترس هبتالله از اینترنت ریشهای امنیتی نیز دارد. او میداند برای رهبری که اقتدارش بر سکوت و ترس عمومی بنا شده، اینترنت ظرفیتی بسیار خطرناک است؛ زیرا کوچکترین اعتراض محلی میتواند با اتصال شبکههای مجازی به بحرانی ملی تبدیل شود. تجربه کشورهای دیگر نیز این واقعیت را تأیید میکند: در ایران اعتراضهای پراکنده بارها به جنبشهای سراسری انجامید، در مصر تجمعهای محدود میدان تحریر به سرنگونی حکومت انجامید، و در سودان شبکههای اجتماعی توانستند صدای مخالفان را به موجی ملی بدل کنند. همین نمونهها نشان میدهد که چرا طالبان از اتصال آزاد مردم به اینترنت چنین هراس دارد.
علاوه بر همه اینها، رهبر طالبان اینترنت را منبع «فساد» هم میداند. در نگاه رهبر طالبان، دسترسی جوانان و زنان به موسیقی، فیلم یا گفتمانهای مدرن درباره آزادی فردی و حقوق زنان، بنیانهای ایدئولوژیک نظامی را که طالبان بنا کرده متزلزل میکند. اینجاست که نگرانی مذهبی و فرهنگی با ترس امنیتی در هم میآمیزد. روحانیت سنتی نیز با تهدید مشابهی روبهرو است؛ چرا که مرجعیت فتواهای دینی، زمانی که هر کاربر میتواند به منابع متنوع دینی کشورهای اسلامی و دانشگاه های معتبر اسلامی دسترسی پیدا کند، دیگر یکپارچه باقی نمیماند.
کاربران افغان تا کنون هزاران بار دستورها و فرمانهای هبتالله آخندزاده را زیر سؤال بردهاند. هزاران متن در شبکههای اجتماعی، چه بهصورت پستهای مستقل و چه در قالب دیدگاهها زیر خبرها و مطالب رسانهای، تولید شده که مستقیم یا غیرمستقیم مشروعیت او را به چالش کشیده است. این حجم از روایتهای بدیل، که گاهی در چند ساعت دستبهدست میشود و به مخاطبان گستردهای میرسد، نشان میدهد فضای دیجیتال به ابزاری بدل شده که اقتدار طالبان را از درون میساید.
بُعد دیگری از این هراس، هزینهای است که فساد و سرکوب بر طالبان تحمیل میکند. اینترنت امکانی پدید آورده که اسناد افشا شوند و روزنامهنگاری دادهمحور راه خود را باز کند. گزارشهای نهاد «اکسیس ناو» نشان میدهد خاموشیهای اینترنت در جهان رو به افزایش است، چون حکومتها برای گریز از هزینههای شفافیت به ابزارهای خشنتری متوسل میشوند. طالبان نیز نگران همین وضعیت است؛ هر معامله، هر خشونت و هر تصمیم دیر یا زود افشا میشود و در حافظه دیجیتال میماند. این گروه تا امروز بارها از این مسیر ضربه خورده است؛ از انتشار اسناد مالی گرفته تا درز گزارش نشستهای محرمانه و حتی علنیشدن اختلافهای درونی رهبرانش.
چرا قطع مرحله به مرحله؟
به نظر میرسد هبتالله آخندزاده تحت فشار شماری از رهبران دیگر طالبان تصمیم گرفته است دسترسی به اینترنت بیسیم را یکباره متوقف نکند. این سیاست شباهت زیادی به روندی دارد که در مورد رسانههای تصویری اجرا شد؛ روندی تدریجی که از محدودیتهای کوچک آغاز شد و اکنون، پس از مدتی، به تعطیلی و انسداد بیش از هشتاد درصد رسانههای تصویری دولتی در افغانستان انجامیده است. طالبان با این شیوه هم واکنش جامعه را میسنجد و هم هزینههای سیاسی را گامبهگام کاهش میدهد. انسداد مرحلهبهمرحله، فرصتی برای آمادهسازی افکار عمومی و مهار اعتراضهای احتمالی فراهم میکند.
پارادوکس سانسور؛ خاموشی که صدا را بلندتر میسازد
سانسورچیان در همه جای دنیا با تناقضی روشن روبهرویند؛ هرچه فشار برای بستن مسیرهای اطلاعرسانی بیشتر میشود، تقاضا برای دسترسی نیز افزایش مییابد. پژوهشها این پدیده را «پارادوکس سانسور» نامیدهاند؛ وضعیتی که در آن حذف یک محتوا خود به خبر تبدیل میشود و دامنه توجه را چند برابر میکند. طالبان نیز با همین واقعیت مواجه است. تصمیم به قطع اینترنت شاید در کوتاهمدت جریان اطلاعات را کند کند، اما در عمل کنجکاوی عمومی را دامن میزند و توجه جهانی را بهسوی افغانستان جلب میکند.
ترس هبتالله از اینترنت، در واقع ترس از جامعهای است که میتواند آگاه شود، سازمان یابد و روایت مستقل خود را بسازد. طالبان به جای آنکه با مردم وارد گفتوگو شود، سکوت و تاریکی را تحمیل میکند. اما تجربهی جهانی نشان داده هیچ دیواری توان مقاومت در برابر سیلاب اطلاعات را ندارد.
علاوه بر همه اینها، طالبان بار دیگر نشان میدهد که تا چه اندازه با ابزارهای دنیای امروز در تضاد است. در جهانی که اینترنت به بخش جداییناپذیر اقتصاد، آموزش، ارتباطات و حتی سیاست بدل شده، تصمیم به بستن دروازههای دیجیتال هم نشانه بیاعتمادی این گروه به جامعه است و هم پرده از ناتوانی آن در همزیستی با واقعیتهای عصر جدید برمیدارد. طالبان میخواهد با تکیه بر روشهای قرون وسطایی، نظمی نو را مهار کند، اما همین تلاش بیش از پیش شکاف میان این گروه و نسلی را عیان میسازد که زندگیاش با شبکههای مجازی و جریان آزاد اطلاعات تعریف شده است.
طالبان شاید بتواند موقتاً سرعت اینترنت را کم کند یا دروازههای ارتباطی را ببندد، اما نمیتواند نسلی را که در دنیای دیجیتال بزرگ شده به دوران شتر و چراغهای پلیتهدار بازگرداند. جوانان افغانستان، چه در داخل و چه در مهاجرت، زندگی و هویتشان با ابزارهای آنلاین پیوند خورده است. هر انسداد تازه تنها شکاف میان حاکمان و جامعه را عمیقتر میسازد و نشان میدهد که طالبان در جدالی نابرابر با زمانهای قرار گرفته که دیگر به عقب برنمیگردد.
ضیا سراج، رئیس پیشین امنیت ملی روز ۲۰ سنبله در یک سخنرانی در دانشگاه برونل لندن هشدار داد که حضور گروههای تروریستی در کوتاهمدت برای مردم افغانستان فاجعهبار است و در درازمدت، منطقه، هزینه سنگینی پرداخت خواهد کرد.
این هشدار که قبلا از سوی گروههای مقاومت نیز ابراز شده، میتواند به معنای تکرار وقوع حوادثی مانند یازدهم سپتامبر باشد یا حمله خونبار به سالون کنسرتی در مسکو در یک مقیاس کوچکتر.
مخالفان طالبان با چالش روایت درخور توجه حکومتهای جهان به ویژه امریکا رو به رو هستند.
امریکا در سطح کلان، از روایت جنگ با تروریسم، آن طور که در هشت سال حکومت جورج بوش پس از ۱۱ سپتامبر بود، عبور کرده و حتی با طالبان همکاری میکند.
واشنگتن بر مقابله با چالشهای اقتصادی و امنیتی چین در جنوب شرق آسیا و روسیه در اروپا متمرکز است. با این حال، مخالفان از جمله در جبهه مقاومت، فکر میکنند که تروریسم هنوز ظرفیت این را دارد که هم فشار جهان بر طالبان حفظ شود و هم در آینده پای امریکا و کشورهای دیگر به قضیه افغانستان کشیده شود.
تروریسم جای مبارزه برای دموکراسی و حقوق بشر را در گفتمان مخالفان طالبان گرفته است.
بنا به روایتی غالب، پس از بمبگذاری مرگبار در برابر سفارتهای امریکا در تانزانیا و دارالسلام به دست القاعده در آگست ۱۹۹۸، ملاعمر، رهبر وقت طالبان از اسامه بن لادن خواست که از خاک افغانستان برای حمله به تاسیسات امریکا استفاده نکند. اما، رهبر القاعده این دستور ملا عمر را نادیده گرفت و سه سال بعد، در ۱۱ سپتامبر حملات مرگبارتری در شهر نیویارک امریکا انجام داد.
۹ روز بعد از فروپاشی برجهای تجارت جهانی، ملا عمر در واکنش به درخواست حکومت جورج بوش برای تحویل دادن رهبران القاعده، در بیانیهای گفت که اجازه استفاده به القاعده را نمیدهد و امریکا با تهدید حکومت طالبان، بر ناکامی امنیتی خود پرده میاندازد.
کارتر ملکاسیان، مشاور سابق نیروهای امریکایی در افغانستان در کتاب «تاریخ جنگ امریکا در افغانستان» نوشت که ملاعمر باور نداشت امریکا به جز تهدید لفظی، قصدی برای حمله به افغانستان داشته باشد.
ملاعمر برای این محاسبه نادرست بهای سنگینی پرداخت، محاسبهای که ریشه در برداشت تمام اسلامگرایان از غرب به عنوان «نظام در حال زوال»، «غرق در لذات دنیوی و فاقد جسارت جنگی» دارد.
با این که نظام طالبان برای حمایت از بن لادن سقوط کرد اما این گروه هرگز رابطه خود را با القاعده قطع نکرد. رهبران القاعده پس از بازگشت طالبان به قدرت به افغانستان برگشتند. ایمن الظواهری در مهمانخانه سراج الدین حقانی در وزیر اکبر خان کابل زندگی میکرد که بعداً با راکت پهپاد امریکایی در آنجا کشته شد.
یافتههای افغانستان اینترنشنال نشان میدهد که سیفالعدل، رهبر جدید القاعده پس از بازگشت طالبان به کابل ابتدا در پکتیکا اقامت داشت، اما هنگامی که در ماههای جون و جولای ۲۰۲۲ در ولسوالیهای گیان و برمل پکتیکا و سپیره خوست زمینلرزه رخ داد و سازمانهای امدادگر به این مناطق سفر کردند، سیفالعدل و دیگر رهبران القاعده این مناطق را ناامن یافتند و به کنر و نورستان منتقل شدند. این نشان میدهد که القاعده در تاروپود طالبان ریشه دوانده است.
هبت الله و دیگر مقامهای طالبان مانند اواخر دهه نود میلادی، اصرار دارند که به القاعده و دیگر گروههای تروریستی اجازه نمیدهند که از خاک افغانستان استفاده کنند. اما، تمام شواهد نشان میدهد که افغانستان برای القاعده یک استراحتگاه نیست بلکه محلی برای تجدید قوا و برنامهریزی برای حملات مجدد است.
اگر القاعده قرار است هیچ کاری نکند، دلیل وجودی، داعیه و اعتبار آن زیر سوال میرود. انفعال القاعده جا را برای گروههای اسلامگرای تروریست دیگر باز میکند و معتقدان به جهاد جهانی علیه امریکا و اروپا به آنها میپیوندند.
گزارشهای سازمان ملل و ارزیابی تحلیلگران نشان میدهد که تحت رهبری سیفالعدل، شبکه القاعده از افغانستان بهعنوان مخفیگاه، مرکز آموزش، فرماندهی، مدیریت، لجستیک و منابع مالی استفاده میکند. این گروه در پی آن است تا حوزه فعالیت را از طریق شاخههایش به دیگر کشورهای ناپایدار گسترش دهد. القاعده اکنون بیشتر در کشورهای افریقایی با جمعیت مسلمان فعال است، منطقهای که دارای دولتهای ضعیف و فرومانده است.
القاعده با این استراتژی از افغانستان به عنوان مرکز رهبری استفاده میکند. طالبان با این که خواستار بهبود روابط با امریکا است، اما به دلایل فکری و ضدیت عمیق تمام جنبشهای رادیکال اسلامگرا با امریکا به علت حمایت از اسرائیل و دولتهای عربی، کاری برای مهار القاعده انجام نمیدهد.
داعش مهمتر از القاعده
روایت ترساندن غرب از رابطه طالبان با القاعده و جنگجویان دیگر کارکردی مشابه دوره پس از یازده سپتامبر را ندارد. طالبان از نظر سیاسی بر رابطه با امریکا تاکید دارد و از نظر استخباراتی در مورد دشمن مشترک شان- داعش- تبادل اطلاعات میکنند.
کشورهای نگران دیگر مانند روسیه نیز روی رابطه امنیتی و استخباراتی با طالبان سرمایهگذاری کرده اند. مسکو برای همکاری طالبان در حوزه امنیتی و دور نگهداشتن این گروه از دایره نفوذ غرب، حکومت طالبان را به رسمیت شناخت. روسیه عمیقاً باور دارد که غرب به ویژه امریکا، از گروههای شبه نظامی برای بی ثبات کردن آسیای مرکزی استفاده میکنند. مسکو حتی مدعی است که جنگجویان خارجی از سوریه به افغانستان منتقل میشوند.
طالبان کوشیده است که رابطه استخباراتی با کشورهای منطقه و غرب را به فرصتی برای به رسمیت شناخته شدن و خروج از انزوا تبدیل کند. این گروه نشان میدهد که بند گروههای اسلامگرا در دستش است و به کشورهای غربی سیگنال میدهد که تجربه یازدهم سپتامبر تکرار نخواهد شد.
سفیر سابق پاکستان در افغانستان اخیراً فاش کرد که پس از سقوط کابل، رئیس سیآیای امریکا به کابل سفر کرده بود. این سفر و موضعگیریهای بعدی مقامهای طالبان و امریکایی نشان داد که داعش فصل مشترک همکاری واشنگتن و طالبان است. برای واشنگتن، داعش تهدیدی فوریتر است، از این رو در کنار پهپادهای تیزبین، به طالبان برای زدن داعش نیاز دارد.
امریکا به رغم گزارشهای شورای امنیت، بر طالبان برای خارج کردن القاعده از افغانستان فشار نیاورده است. حکومت جو بایدن، رئیس جمهور پیشین امریکا انکار میکرد که القاعده بار دیگر در افغانستان تجدید سازمان کرده است یا القاعده و طالبان همچنان روابط دیرینه و نزدیک خود را حفظ کردهاند.
سازمان ملل در گزارش خود به شورای امنیت هشدار داده است که «حضور رهبران ارشد القاعده در کشور تغییر نکرده و این گروه همچنان تهدیدی برای منطقه و حتی فراتر از آن محسوب میشود.» با این حال، «این گروه در حال حاضر توانایی اجرای حملات پیچیده و دوربرد را ندارد.» این همان نکتهای که به امریکا فرصت میدهد که بر تهدید داعش متمرکز شود و همکاری با طالبان و رفتار کژدار و مریز با این گروه را توجیه کند.
رصد از آسمان
پس از شکست تلخ لشکرکشی امریکا در افغانستان و عراق، تمایل به ارسال سرباز و مداخله نظامی، در واشنگتن کاهش یافته است. چالش اقتصادی و فناوری چین از یکسو و خستگی مردم از امریکا از جنگهای خارجی با هزینه تریلیون دالری، سیاستمداران امریکایی را در مورد مداخله در کشورهای دیگر محتاط کرده است.
امریکا برای ترصد گروههای تروریستی به پهپاد متکی است. فرماندهان نظامی امریکا در دوره بایدن در کانگرس میگفتند با این که خروج سربازان امریکایی توانایی این کشور برای زیرنظر گرفتن سازمانهای تروریستی در افغانستان را کاهش داده اما «استراتژی ترصد از آسمان» این خلاء را جبران کرده است. حکومت بایدن کشتن الظواهری در قلب کابل را نتیجه موفقیت این استراتژی میدانست.
قلمرو طالبان تحت نظارت دایم پهپادهای امریکایی است و این گروه در آینده شاهد حملات بیشتر پهپادی امریکا خواهد بود. همکاری مشترک اطلاعاتی پاکستان و امریکا برای پاییدن القاعده، تیتیپی و داعش، افغانستان را در معرض تعرضات نظامی این دو کشور قرار داده است.
هر قدر که گروههای تروریستی مستقر در افغانستان توانایی حمله در خاک کشورهای غربی را پیدا کنند به همان اندازه طالبان در برابر اقدامات نظامی بیرونی آسیب پذیر خواهند شد.
امریکا به جای لشکرکشی پرهزینه به پهپادهای خود متکی است و هیچ یک از رهبران طالبان و القاعده از تیررس موشکهای هلاکتبار امریکا در امان نیستند. امریکاییها زمانی که احساس کنند بازیگران خارجی تهدیدی امنیتی هستند، در حذف شان کوتاهی نمیکنند.
ترامپ، قاسم سلیمانی، فرمانده نامدار سپاه پاسداران را حذف کرد و بایدن ایمن الظواهری را. اگر روزی رهبران طالبان مانند هبتالله به طور فعال با القاعده همدستی کنند، باید نگران پهپادهای امریکایی باشند.
هفتاد سال است که نزاع اسرائیل و فلسطین با آوارگی، اشغال، مرزهای نامعلوم، قدس مناقشهبرانگیز و میلیونها پناهنده ادامه دارد؛ گرهای که هر بار پیچیدهتر شده و هنوز راهحلی نیافته است. این نوشته میکوشد به پرسشهای تاریخی درباره این بحران پاسخ دهد.
دیروز، دوازدهم سپتامبر ۲۰۲۵، مجمع عمومی سازمان ملل با ۱۴۲ رأی موافق در برابر ۱۰ رأی مخالف، اعلامیهای را تصویب کرد که بر «گامهای ملموس، زمانمند و برگشتناپذیر» برای تحقق راهحل دودولتی میان اسرائیل و فلسطین تأکید دارد. این سازمان، حملات هفتم اکتوبر ۲۰۲۳ حماس را محکوم کرده و همزمان حملات اسرائیل علیه غیرنظامیان و زیرساختهای غزه نیز نکوهش کرده است.
با این حال، مخالفت آمریکا و اسرائیل نشان میدهد که حتی با وجود اجماع گسترده جهانی، دستیابی به توافقی پایدار برای حل مسئله اسرائیل و فلسطین، همچنان دور از دسترس است. طی دهههای گذشته، طرحهای متعددی برای پایان دادن به یکی از پیچیدهترین و طولانیترین بحرانهای سیاسی جهان ارائه شده، اما هیچیک به صلح، امنیت و ثبات منجر نشده است.
در این نوشته، با تکیه بر منابع معتبر و بیطرف، تلاش شده است تا با مروری بر رویدادهای کلیدی از اواخر دوران عثمانی تا قطعنامه اخیر سازمان ملل، دستکم به این پرسش پاسخ داده شود که چرا و چگونه بحران اسرائیل و فلسطین دههها ادامه یافته و چرا هیچیک از تلاشهای دیپلوماتیک تاکنون نتوانسته راهی به سوی حل نهایی آن باز کند.
ریشه تاریخی منازعه اسرائیل و فلسطین
از سال ۱۵۱۷ تا پایان جنگ جهانی اول، فلسطین بخشی از امپراتوری عثمانی بود. در این دوران، این سرزمین بهعنوان چند «ولایت» یا «سنجق» اداره میشد. شهرهای اصلی مانند قدس، یافا، حیفا و نابلس در چارچوب نظام عثمانی مدیریت میشدند.
آنگونه که در دانشنامه هلوکاست آمده، درهمان سالها در اروپا موجهای شدید یهودستیزی و تبعیض علیه یهودیان رو به افزایش بود.خشونت علیه یهودیان در اروپا بیشتر ریشه در ترکیب تعصبات مذهبی مسیحی (که یهودیان را «قاتلان مسیح» میدانست)، رقابتهای اقتصادی (چون بسیاری از یهودیان در تجارت و بانکداری فعال بودند) و ملیگراییهای نوظهور اروپایی (که یهودیان را «بیگانه» تلقی میکرد) داشت. این عوامل در کنار هم، زمینهساز تبعیض، آزار و کشتارهای دورهای یهودیان شد.
بر اساس توضیح دانشنامه هولوکاست ایالات متحده، در اواخر قرن نوزدهم یهودیان در اروپای شرقی با تبعیضهای اجتماعی، محرومیتهای اقتصادی و موجی از خشونتهای سازمانیافته روبهرو بودند که به آنها «پُگروم» گفته میشد؛ حملاتی که شامل غارت، آتشزدن خانهها و کشتار در شهرهایی چون کیشینف، کییف و اودسا بود و هزاران خانواده یهودی را بیخانمان کرد.
در چنین شرایطی، آنگونه که دائرةالمعارف بریتانیکا توضیح میدهد، اندیشهای سیاسی و ملیگرایانه در میان بخشی از روشنفکران یهودی شکل گرفت که «صهیونیسم» نام گرفت. هدف این جنبش ایجاد یک «خانه ملی برای یهودیان» بود تا بتواند امنیت و آیندهای مستقل برای آنان فراهم کند. این جریان خیلی زود سازمان جهانی صهیونیسم را پایهگذاری کرد و پروژه مهاجرت و خرید زمین در فلسطین را بهصورت هدفمند پی گرفت.
بنیانگذار اصلی جنبش صهیونیسم تئودور هرتسل بود؛ روزنامهنگار و نویسنده یهودی اهل هنگری که در وین زندگی میکرد. او در سال ۱۸۹۶ کتابی با عنوان «دولت یهود» منتشر کرد و در آن معتقد بود که یهودیان تنها از راه تشکیل یک کشور مستقل میتوانند از تبعیضها و خشونتهای اروپا رهایی یابند. نظریهای که بهعنوان یکی از محورهای پیدایش صهیونیسم ذکر شده است.
در سال بعد، ۱۸۹۷، هرتسل نخستین کنگره جهانی صهیونیسم را در بازل سوئیس برگزار کرد که تقریباً ۲۰۰ نماینده از کشورهای مختلف در آن شرکت کردند، از اروپای مرکزی و شرقی، روسیه، غرب اروپا و برخی از ایالات متحده. این نشست بهعنوان نقطه آغاز رسمی جنبش صهیونیسم سیاسی شناخته میشود و اساسنامهای تحت عنوان «برنامه بازل» تصویب گردید که هدف آن ایجاد خانهای ملی برای یهودیان در فلسطین بود.
نخستین کنگره جهانی صهیونیسم در بازل سوئیس (۱۸۹۷)؛ نقطه آغاز رسمی جنبش برای ایجاد خانه ملی یهودیان.
وقتی تئودور هرتسل و دیگر رهبران نخستین این حرکت را پایهگذاری کردند، خودشان نام «جنبش صهیونیسم» را برای آن بهکار بردند و سازمانی هم که تأسیس شد «سازمان جهانی صهیونیسم» نام گرفت.
بهنوشته مجله «تاریخ امروز» در مقالهای با عنوان «خواب آشفته هرتسل: خاستگاههای صهیونیسم»، کنگره بازل و برنامهای که در آن تصویب شد، معروف به «برنامهی بازل» بهعنوان نقطهی آغاز رسمی جنبش صهیونیسم سیاسی در تاریخ شناخته میشود.
تئودور هرتسل، بنیانگذار جنبش صهیونیسم و برگزارکننده نخستین کنگره صهیونیستی در بازل سوئیس (۱۸۹۷).
از کنگره بازل تا موجهای مهاجرت سازمانیافته
از این پس، اندیشه «خانه ملی یهودیان» از سطح یک آرزو به یک برنامه عملی بدل شد. رهبران جنبش، صندوقهای مالی و نهادهای سیاسی ایجاد کردند تا در فلسطین زمین خریداری شود و مهاجرت یهودیان سامان بگیرد. همین ساختارها پایههای جامعه نوپای یهودی در فلسطین را بنا گذاشت. بهنوشته وبسایت «صندوق ملی یهود»، که در سال ۱۹۰۱ تأسیس شد، مأموریت اصلی این نهاد خرید زمین در فلسطین و آمادهسازی آن برای اسکان مهاجران یهودی بود.
نخستین موجهای مهاجرت یهودیان به فلسطین از دهه ۱۸۸۰ میلادی آغاز شد؛ مهاجرانی که بیشتر از اروپای شرقی و روسیه میآمدند. آنها در اطراف یافا، حیفا و بیتالمقدس مستقر شدند و شهرکهای کشاورزی یا «کیبوتص»های ابتدایی ایجاد کردند. بر اساس آمار «دفتر مرکزی آمار فلسطین»، ۱۹۱۴ در آن زمان شمار یهودیان هنوز اندک بود. برآوردها نشان میدهد که تا آغاز جنگ جهانی اول (۱۹۱۴)، حدود ۸۰ تا ۸۵ هزار یهودی در فلسطین زندگی میکردند، در حالیکه جمعیت عرب مسلمان و مسیحی بیش از نیممیلیون نفر بود.
در آن زمان، فلسطینیها یک دولت یا ساختار سیاسی متمرکز نداشتند. جامعه عرب فلسطین بیشتر متکی به ساختارهای محلی، قبیلهای و خانوادگی بود. در مقابل، جنبش ملی یهودیان (صهیونیسم) از همان آغاز نهادهای سازمانیافته، صندوق مالی و شبکه بینالمللی داشت که بهطور هدفمند زمین میخرید و مهاجرت را مدیریت میکرد. این عدم توازن سازمانی، به نفع مهاجران یهودی بود.
نخستین جرقههای تنش؛ از مهاجرتهای اولیه تا اعلامیه بالفور
آرتور جیمز بالفور، وزیر خارجه بریتانیا، در کنار متن مشهور «اعلامیه بالفور» (۱۹۱۷)؛ سندی که وعده حمایت لندن از ایجاد خانه ملی برای یهودیان در فلسطین را ثبت کرد و سرآغاز فصل تازهای در تاریخ منازعه خاورمیانه شد.
بهنوشته پایگاه «مرکز عربی پژوهشها و مطالعات سیاسی» و همچنین مقالهای در «پایگاه فلسطینی الزيتونه»، بخشی از زمینهایی که در اختیار مهاجران یهودی قرار گرفت، از سوی مالکان غایب فروخته شده بود؛ مالکانی که اغلب در شهرهایی چون بیروت یا دمشق ساکن بودند و ارتباط مستقیمی با روستاییان فلسطینی نداشتند.
مخالفت فلسطینیها با حضور یهودیان تازهمهاجر، از همان سالهای نخست آغاز شد. اعتراض اصلی مردم بومی این بود که زمینها از سوی آنان فروخته نشده است؛ هرچند معاملات از نظر حقوقی قانونی به شمار میرفت، اما چون فروشندگان اغلب مالکان غایب بودند، مردم محلی هیچ نقشی در این دادوستدها نداشتند. همین احساس بیقدرتی و کنار گذاشتهشدن، نخستین بذرهای بیاعتمادی را در جامعه فلسطین کاشت.
آنگونه که در مقاله «تغییر ساختارهای سرمایهداری و خرید زمینهای مهاجران در شمال فلسطین، ۱۸۹۷–۱۹۲۲» نوشته کِ. آلف در نشریه مجله بینالمللی مطالعات خاورمیانه آمده است، در آغاز مخالفتهای مردم محلی با مهاجران یهودی بیشتر به شکل پراکنده و محلی دیده میشد؛ از جمله شکایت به مقامات عثمانی، نزاعهای کوچک بر سر زمین و اعتراضهای محدود. اما با افزایش موجهای مهاجرت و تغییرات تدریجی در بافت اجتماعی و اقتصادی، این نارضایتیها گستردهتر شد و بهتدریج شکل منسجمتری به خود گرفت.
با شکست امپراتوری عثمانی در سال ۱۹۱۷، نیروهای بریتانیایی فلسطین را اشغال کردند و چند سال بعد، جامعه ملل رسماً این سرزمین را تحت «قیمومیت بریتانیا» قرار داد. در همان دوره، دولت بریتانیا در «اعلامیه بالفور» (۱۹۱۷) وعده داد که از ایجاد یک «خانه ملی برای یهودیان» در فلسطین حمایت خواهد کرد. این تعهد بدون مشورت با اکثریت عرب ساکن فلسطین داده شد و در نگاه آنان بهمثابه معاملهای پشت پرده بود که سرنوشت مردم بومی را نادیده گرفته است.
آنگونه که در گزارش کمیسیون پیل (۱۹۳۷) آمده است، مخالفت فلسطینیها از سطح اعتراضهای محلی فراتر رفت و به یک موضع سیاسی جمعی تبدیل شد. بسیاری از فلسطینیها اعلامیه بالفور را نشانهای میدانستند که قدرتهای اروپایی آینده فلسطین را به سود مهاجران یهودی رقم زدهاند. همین احساس بیعدالتی یکی از عوامل عمدهای بود که زمینهساز شورشهای گسترده در دهه ۱۹۲۰ و اوایل دهه ۱۹۳۰ شد، و در نهایت به شورش بزرگ فلسطین در سال ۱۹۳۶ انجامید.
شورشها و قیامهای دهه ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰؛ از اعتراضهای محلی تا خیزشهای فراگیر
نیروهای بریتانیایی در خیابانهای قدس دهه ۱۹۲۰؛ همزمان با آغاز شورشهای فلسطینیان علیه قیمومیت و مهاجرت یهودیان
دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ نقطه عطفی در تاریخ منازعه فلسطین بود. جامعه عرب فلسطین، که تا پیش از آن اعتراضهایش بیشتر پراکنده و محلی بود، اکنون بهصورت گسترده و سازمانیافتهتر وارد میدان شد. نخستین جرقه در سال ۱۹۲۰ در قدس زده شد؛ بهنوشته «کمیسیون هیکرفت» که پس از شورش یافا در سال ۱۹۲۱ تشکیل شد، و همچنین بر اساس پژوهشی در نشریه «مطالعات اسرائیل» با عنوان «پیش از قیمومیت: حکومت بریتانیا در فلسطین، ۱۹۲۰ تا ۱۹۲۲» نوشته جِی. آورباخ، مخالفت فلسطینیها با حضور یهودیان تازهمهاجر از همان سالهای نخست آغاز شد. فلسطینیهای بومی اعتراض داشتند که زمینها توسط خود آنان فروخته نشده است؛ در واقع، هرچند معاملات زمین از نظر حقوقی قانونی بود، اما بسیاری از مالکان اصلی غایب و در شهرهایی چون بیروت یا دمشق ساکن بودند. به همین دلیل، روستاییان محلی هیچ نقشی در این دادوستدها نداشتند. همین بیقدرتی، نخستین بذر بیاعتمادی را در جامعه فلسطینی کاشت.
بهنوشتهی «مؤسسه مطالعات فلسطین» در مقاله «شورش بزرگ فلسطین ۱۹۳۶–۱۹۳۹» و همچنین بر اساس گزارش «کمیسیون پیل» در سال ۱۹۳۷، اوج اعتراضهای فلسطینیان در دوره قیمومیت بریتانیا در جریان «شورش بزرگ» رخ داد. این خیزش هم سیاسی بود و هم نظامی و در واقع اعتصاب سراسری ششماهه، تظاهرات گسترده در شهرها و قیامهای مسلحانه در روستاها تقریبا فلسطین را وارد مرحله حساسی ساخت.
علت اصلی این شورش، افزایش بیسابقه مهاجرت یهودیان به فلسطین در دهه ۱۹۳۰ بود؛ بهویژه پس از به قدرت رسیدن نازیها در آلمان که موج تازهای از فرار یهودیان اروپایی را رقم زد. فلسطینیها بیم داشتند که توازن جمعیتی بهسرعت به زیان آنان تغییر کند، در حالیکه دولت قیم بریتانیا در عمل از سیاستهای مهاجرت و اسکان یهودیان حمایت میکرد. همین عوامل، «شورش بزرگ فلسطین» را به یکی از مهمترین نقاط عطف تاریخ این منازعه بدل ساخت.
بهنوشته «پایگاه پژوهشی پالکوئست» در مقاله «شورش بزرگ فلسطین ۱۹۳۶–۱۹۳۹»، بریتانیا برای سرکوب این قیام هزاران سرباز به فلسطین اعزام کرد و رهبران سیاسی و مذهبی فلسطینی را یا تبعید نمود یا به زندان انداخت. در کنار آن، سیاستهای تنبیهی سختگیرانهای چون بازداشتهای جمعی، تخریب خانهها و اعمال مقررات نظامی اجرا شد. این اقدامات در نهایت باعث شکست شورش شد، اما شکاف بیاعتمادی میان جامعه عرب فلسطین و دولت قیم بریتانیا را عمیقتر کرد.
از سوی دیگر، بهگزارش «کتابخانه مجازی یهود» در مقاله «تحول دفاع مسلحانه یهودیان در فلسطین»، جامعه یهودی از این دوره برای تقویت نهادهای امنیتی و شبهنظامی خود بهره برد. سازمانهایی مانند «هاگانا» با حمایت غیرمستقیم بریتانیا و کمکهای بینالمللی توانستند آموزش ببینند، تجهیزات دریافت کنند و شبکههای دفاعی محلی را گسترش دهند. این روند، تفاوت چشمگیری در توان سازمانی دو جامعه ایجاد کرد و مسیر تحولات بعدی منازعه را هموار ساخت.
به این ترتیب، دهههای ۱۹۲۰ و ۱۹۳۰ دوران گذار منازعه بود؛ زمانی که فلسطینیها دریافتند با مهاجرت سازمانیافته یهودیان و حمایت بریتانیا روبهرو هستند، و یهودیان هم فهمیدند که بدون نیروی نظامی و سازمان مستقل قادر به بقا نخواهند بود. این دو روند متوازی، در سالهای بعد پایههای جنگ ۱۹۴۸ و شکلگیری دولت اسرائیل را فراهم کرد.
جنگ جهانی دوم، هولوکاست و طرح تقسیم سازمان ملل
با آغاز جنگ جهانی دوم، شرایط فلسطین نیز دگرگون شد. در حالی که بریتانیا سرگرم جنگ با آلمان نازی بود، موج تازهای از یهودیان آواره از اروپا به فلسطین سرازیر شد. این مهاجرتها عمدتاً غیرقانونی بود، زیرا دولت بریتانیا برای آرام کردن فلسطینیها «کتاب سفید» ۱۹۳۹ را صادر کرده بود که ورود یهودیان به فلسطین را محدود میکرد. با وجود این، کشتیهای پناهجویان یهودی یکی پس از دیگری راهی سواحل فلسطین میشدند.
اوج فاجعه برای یهودیان اروپا، «هولوکاست» بود، قتل عام شش میلیون یهودی به دست رژیم نازی. این رویداد بیسابقه، مسئله یهودیان را از یک دغدغه منطقهای به یک بحران اخلاقی و انسانی جهانی بدل کرد. پس از پایان جنگ، فشار افکار عمومی بر قدرتهای پیروز افزایش یافت تا برای یهودیان بازمانده، سرزمینی امن ایجاد شود. فلسطین به دلیل پیوندهای مذهبی و مهاجرتهای پیشین، طبیعیترین گزینه به نظر میرسید.
در سال ۱۹۴۷، بریتانیا که از اداره فلسطین ناتوان شده بود، موضوع را به سازمان ملل واگذار کرد. کمیته ویژه سازمان ملل پس از بررسی، طرحی برای تقسیم فلسطین به دو دولت ارائه داد: یک دولت یهودی و یک دولت عربی، با بینالمللی شدن قدس. مجمع عمومی سازمان ملل این طرح را در نوامبر ۱۹۴۷ تصویب کرد.
یهودیان طرح را پذیرفتند و آن را گامی به سوی تحقق «خانه ملی» خود دانستند؛ اما فلسطینیها و دولتهای عرب آن را رد کردند، زیرا معتقد بودند تقسیم، ناعادلانه است. جمعیت یهودیان در آن زمان تنها یکسوم کل فلسطین بود، اما بیش از نیمی از خاک به آنان واگذار میشد. همین اختلاف نظر، زمینهساز جنگ ۱۹۴۸ و شکلگیری دولت اسرائیل شد.
جنگ ۱۹۴۸ و نکبه؛ تولد اسرائیل و آوارگی فلسطینیان
۱۴ می ۱۹۴۸، تالار موزه تلآویو؛ دیوید بنگوریون در حضور اعضای شورای ملی یهود اعلامیه استقلال اسرائیل را میخواند.
در ۱۴ می ۱۹۴۸، درست یک روز پیش از پایان رسمی قیمومیت بریتانیا، رهبران یهودی موجودیت دولت اسرائیل را اعلام کردند. چند ساعت بعد، کشورهای عرب همسایه، مصر، اردن، سوریه، لبنان و عراق، ارتشهایشان را به فلسطین فرستادند تا مانع تحقق طرح تقسیم و تشکیل دولت یهودی شوند. جنگی آغاز شد که در تاریخ به «جنگ ۱۹۴۸» یا از نگاه فلسطینیان به «نکبه» (فاجعه) مشهور است.
نتیجه این جنگ برخلاف انتظار عربها بود. نیروهای تازهتشکیل اسرائیل توانستند نهتنها مناطق تعیینشده در طرح تقسیم را حفظ کنند، بلکه بخشهایی از سرزمینهای بیشتر را هم تصرف کنند. فلسطینیها که امید داشتند با حمایت جهان عرب پیروز شوند، با شکست سنگینی روبهرو شدند.
اما بزرگترین پیامد این جنگ، آوارگی بود. بیش از ۷۰۰ هزار فلسطینی خانهها و روستاهایشان را ترک کردند یا مجبور به فرار شدند. بسیاری به اردن، لبنان و سوریه رفتند و هزاران نفر هم در نوار غزه و کرانه باختری پناه گرفتند. بیش از ۴۰۰ روستا تخریب یا خالی از سکنه شد. این جمعیت آواره هسته اصلی بحران پناهندگان فلسطینی را شکل داد؛ بحرانی که تاکنون حل نشده و هنوز یکی از حساسترین موضوعات منازعه است.
از نگاه اسرائیل، جنگ ۱۹۴۸ به معنای تحقق رؤیای دیرینه «خانه ملی یهودیان» بود؛ اما برای فلسطینیها آغاز فصلی از بیوطنی و بیعدالتی شد. این دو روایت متناقض، حافظه جمعی دو ملت را شکل داد و تا امروز هم بر همه مذاکرات و طرحهای صلح سایه انداخته است.
جنگ ۱۹۶۷؛ اشغال تازه و تغییر نقشه منازعه
ورود نیروهای اسرائیلی به قدس شرقی در جریان جنگ ششروزه ۱۹۶۷؛ تصویری از موتر حامل سربازان بهسوی قبةالصخره
در جون ۱۹۶۷، جنگی ششروزه میان اسرائیل و سه کشور عربی، مصر، اردن و سوریه درگرفت. اسرائیل در این جنگ کوتاه توانست نوار غزه و صحرای سینا را از مصر، کرانه باختری و قدس شرقی را از اردن، و بلندیهای جولان را از سوریه به تصرف خود درآورد.
برای نخستینبار، میلیونها فلسطینی مستقیماً زیر حاکمیت نظامی اسرائیل قرار گرفتند. ضمیمهکردن قدس شرقی به خاک اسرائیل حساسیتهای تازهای ایجاد کرد و موضوع شهرکسازیهای یهودی در این سرزمینها بهتدریج به یکی از اصلیترین موانع مذاکرات صلح تبدیل شد.
از آن زمان، مسئله «اشغال» در مرکز نزاع اسرائیل و فلسطین قرار گرفت. قطعنامه ۲۴۲ شورای امنیت سازمان ملل، اسرائیل را به عقبنشینی از سرزمینهای اشغالی فراخواند، اما این خواست تا امروز عملی نشده و همچنان در متن همه مذاکرات باقی مانده است.
پس از شکست سنگین کشورهای عرب در جنگ ۱۹۶۷، تلاشهای تازهای برای بازگرداندن سرزمینهای اشغالی آغاز شد. نقطه اوج این تلاشها، جنگ ۱۹۷۳ بود؛ جنگی که با حمله غافلگیرانه مصر و سوریه به مواضع اسرائیل در سینا و جولان آغاز شد. هرچند اسرائیل در نهایت توانست حملات را دفع کند، اما این جنگ نشان داد که کشورهای عرب هنوز آماده کنارآمدن با واقعیتهای جدید نیستند.
مصر نخستین کشوری شد که تصمیم گرفت مسیر مذاکره را در پیش گیرد. این روند به پیمان کمپ دیوید در سال ۱۹۷۸ و سپس توافق صلح مصر و اسرائیل در ۱۹۷۹ انجامید. بر اساس این توافق، اسرائیل صحرای سینا را به مصر بازگرداند، اما نوار غزه و کرانه باختری همچنان در کنترل اسرائیل باقی ماند.
بسیاری احساس کردند که مسئله فلسطین در اولویت قدرتهای عربی قرار ندارد و هر کشور به دنبال منافع ملی خود است. در همین دوره، سازمان آزادیبخش فلسطین (ساف) به رهبری یاسر عرفات نقش پررنگتری گرفت و کوشید نماینده اصلی مردم فلسطین در عرصه جهانی باشد.
انتفاضه اول
صحنهای از درگیریهای خیابانی میان جوانان فلسطینی و نیروهای اسرائیلی در جریان انتفاضه اول
در دسامبر ۱۹۸۷، اعتراضهای گستردهای در نوار غزه آغاز شد که به سرعت به کرانه باختری هم کشیده شد. این حرکت، که بعدها به نام انتفاضه اول شناخته شد، خیزش مردمی علیه اشغال توسط اسرائیل بود. فلسطینیها با تظاهرات، اعتصاب و درگیریهای خیابانی، مخالفت خود را با ادامه وضعیت موجود نشان دادند.
انتفاضه اول بیش از پنج سال ادامه یافت و برای نخستینبار افکار عمومی جهان را بهطور جدی متوجه زندگی روزمره فلسطینیها زیر اشغال کرد. تصاویر سنگپرتابکردن جوانان فلسطینی در برابر سربازان مسلح اسرائیل به نماد این دوره بدل شد.
در پاسخ، اسرائیل با اقدامات امنیتی سختگیرانه، بازداشتهای گسترده و محدودیتهای شدید رفتوآمد، کوشید کنترل اوضاع را حفظ کند. اما نتیجه سیاسی این بود که جامعه جهانی به این جمعبندی رسید که بدون گفتوگوی مستقیم میان اسرائیل و فلسطینیها، هیچ راهحلی برای بحران وجود ندارد.
این فضا سرانجام زمینهساز آغاز روند صلح اسلو در اوایل دهه ۱۹۹۰ شد؛ مذاکراتی که قرار بود چشمانداز تشکیل دولت فلسطینی را نزدیکتر کند.
آنگونه که در گزارش «مؤسسه مطالعات فلسطین» و نیز تحلیل «مؤسسه صلح ایالات متحده» آمده است، در سال ۱۹۹۳ اسرائیل و سازمان آزادیبخش فلسطین (ساف) با میانجیگری آمریکا توافقی تاریخی امضا کردند که به «توافق اسلو» مشهور شد. این توافق در ۱۳ سپتامبر ۱۹۹۳ در واشنگتن و با حضور یاسر عرفات، اسحاق رابین و بیل کلینتون به امضا رسید. بر اساس آن، ساف موجودیت اسرائیل را به رسمیت شناخت و در مقابل، اسرائیل پذیرفت اداره بخشهایی از کرانه باختری و نوار غزه به «تشکیلات خودگردان فلسطین» واگذار شود. این توافق نقطه عطفی در روند صلح خاورمیانه بهشمار میرفت، هرچند بسیاری از مسائل اصلی از جمله قدس، مرزها و پناهندگان به آینده موکول شد.
همزمان، گسترش شهرکسازی ادامه یافت و گروههای مخالف اسلو مانند حماس با حملات مسلحانه و انتحاری تلاش کردند روند صلح را متوقف کنند.
در داخل اسرائیل نیز مخالفتها بالا گرفت. دو سال پس از امضای توافق، اسحاق رابین، نخستوزیر وقت، توسط یک افراطی یهودی ترور شد. این رویداد ضربه سنگینی به روند صلح وارد کرد و فضای سیاسی دو طرف را بیشتر به سمت بیاعتمادی برد.
انتفاضه دوم؛ فروپاشی امیدهای صلح (۲۰۰۰)
یکی از تظاهرکنندگان فلسطینی در جریان انتفاضه دوم (۲۰۰۰–۲۰۰۵) در برابر موانع آتشین در کرانه باختری.
در سپتامبر ۲۰۰۰، پس از شکست مذاکرات کمپ دیوید میان یاسر عرفات و ایهود باراک با میانجیگری آمریکا، تنشها بار دیگر بالا گرفت. جرقه آغازین زمانی زده شد که آریل شارون، رهبر اپوزیسیون اسرائیل، به همراه نیروهای امنیتی به محوطه مسجدالاقصی در قدس شرقی رفت. این اقدام خشم گسترده فلسطینیها را برانگیخت و موجی از اعتراض و درگیری در سراسر کرانه باختری و غزه به راه افتاد.
انتفاضه دوم، برخلاف انتفاضه اول، به سرعت رنگ نظامی گرفت. گروههای فلسطینی حملات انتحاری و مسلحانه را علیه اهداف اسرائیلی آغاز کردند و اسرائیل در پاسخ عملیات نظامی گستردهای در مناطق فلسطینی انجام داد. تلفات دو طرف سنگین بود و هزاران فلسطینی و صدها اسرائیلی کشته شدند.
روند صلح اسلو عملاً متوقف شد. اسرائیل برای مقابله با حملات، ساخت «دیوار حائل» در کرانه باختری را آغاز کرد و کنترل امنیتی خود را بر مناطق فلسطینی تشدید کرد. در سوی مقابل، محبوبیت گروههایی چون حماس افزایش یافت و شکاف میان آنها و رهبری ساف عمیقتر شد.
خروج اسرائیل از غزه و قدرتگیری حماس
اسرائیل در سال ۲۰۰۵ تصمیم گرفت همه نیروهای نظامی و شهرکنشینان خود را از نوار غزه خارج کند. این اقدام که به «طرح گسست یکجانبه» مشهور شد، به معنای پایان حضور مستقیم ارتش و شهرکهای اسرائیلی در غزه بود. با این حال، کنترل مرزهای زمینی (بهجز گذرگاه رفح با مصر)، حریم هوایی و آبهای ساحلی همچنان در اختیار اسرائیل باقی ماند؛ موضوعی که نشان میداد اشغال بهطور کامل پایان نیافته است.
یک سال بعد، انتخابات پارلمانی فلسطین برگزار شد و حماس با کسب اکثریت کرسیها برنده شد. این پیروزی منجر به اختلاف جدی با جنبش فتح شد. در ۲۰۰۷، پس از درگیریهای خونین داخلی، حماس کنترل کامل غزه را به دست گرفت و تشکیلات خودگردان به رهبری فتح تنها در کرانه باختری باقی ماند.
از آن زمان، ساختار سیاسی فلسطین به دو بخش جدا تقسیم شد، کرانه باختری تحت کنترل تشکیلات خودگردان و نوار غزه تحت کنترل حماس. اسرائیل و بسیاری از کشورهای غربی حماس را سازمانی تروریستی معرفی کردند و غزه وارد دورهای طولانی از محاصره شد. این دوپارگی، توان فلسطینیها را برای مذاکره یا اعمال فشار سیاسی بهشدت تضعیف کرد و به یکی از موانع اصلی صلح پایدار تبدیل شد.
جنگهای مکرر در غزه؛ دور باطل خشونت
از سال ۲۰۰۸ به بعد، غزه بارها صحنه جنگهای گسترده میان اسرائیل و حماس شد. نخستین جنگ در زمستان ۲۰۰۸–۲۰۰۹ رخ داد، زمانی که اسرائیل عملیاتی نظامی را با هدف توقف شلیک راکتها از غزه آغاز کرد. این جنگ سه هفته طول کشید و بیش از هزار فلسطینی و دهها اسرائیلی کشته شدند.
در سالهای ۲۰۱۲ و ۲۰۱۴، درگیریها دوباره اوج گرفت. جنگ ۲۰۱۴ بهویژه سنگینترین نبرد میان دو طرف پس از ۱۹۶۷ بود. بیش از ۲۲۰۰ فلسطینی کشته شدند که بیشترشان غیرنظامی بودند، و دهها اسرائیلی نیز جان باختند. غزه در این دوره متحمل ویرانی وسیع شد و محاصره اقتصادی و انسانی شدت گرفت.
هر بار که درگیریها پایان یافت، یک آتشبس شکننده برقرار شد، اما هیچیک از مسائل اساسی حل نشد، نه محاصره غزه برچیده شد، نه حملات راکتی متوقف گردید، و نه روند صلح سیاسی از سر گرفته شد. این دور باطل خشونت، غزه را به یکی از پرتنشترین نقاط جهان بدل کرد.
حمله ۷ اکتبر ۲۰۲۳ و جنگ تازه در غزه
مردی فلسطینی بر فراز ویرانههای برجایمانده از حملات هوایی در غزه
در ۷ اکتبر ۲۰۲۳، حماس حملهای گسترده به جنوب اسرائیل انجام داد. بر اساس آمار اسرائیل، به روایت اسرائیل، ۱۱۳۹ نفر کشته و بیش از ۲۰۰ نفر گروگان گرفته شدند. این حمله بیسابقه، شوک امنیتی بزرگی برای اسرائیل بود و به سرعت به جنگی تمامعیار در غزه انجامید.
اسرائیل در پاسخ، عملیات نظامی گستردهای را آغاز کرد. حملات هوایی و زمینی، هزاران ساختمان مسکونی و زیرساخت را به ویژه در غزه را ویران کرد. وزارت بهداشت در غزه اعلام کرد که دهها هزار فلسطینی، عمدتاً غیرنظامی، کشته شدند. در کنار تلفات انسانی، میلیونها نفر آواره داخلی شدند و بحران انسانی در این منطقه به بالاترین سطح در دهههای اخیر رسید.
جامعه جهانی واکنشهای متناقضی نشان داد. ایالات متحده آشکارا از اسرائیل حمایت کرد، در حالیکه بسیاری از کشورهای عربی و اسلامی و نیز سازمانهای بینالمللی نسبت به ابعاد انسانی بحران هشدار دادند. شورای امنیت سازمان ملل بارها تلاش کرد قطعنامهای درباره آتشبس تصویب کند، اما اختلاف قدرتهای بزرگ مانع شد.
این جنگ، ویرانیهای تازهای به همراه آورد و بار دیگر پرسش اساسی را به پیش کشید که آیا بدون حل ریشهای مسائل قدس، مرزها، پناهندگان و امنیت، میتوان به صلحی پایدار رسید؟ به این ترتیب، ریشه منازعه اسرائیل و فلسطین تنها در «اختلاف بر سر زمین» نیست و در فقدان اعتماد تاریخی و تجربههای انباشته تعریف میشود. فلسطینیها از همان آغاز احساس کردند که آیندهشان بدون مشورت به دست قدرتهای خارجی معامله شده است، و اسرائیل نیز از ابتدای موجودیتش امنیت را در محاصرهای از دشمنیها دیده است. این دو حافظه جمعی، یکی بر پایه «نکبه» و دیگری بر پایه «هولوکاست» و تهدید وجودی سبب شده که هیچ توافقی تنها با نقشههای سیاسی پیش نرود.