لغو سفر متقی؛ دم مناسبات خارجی طالبان در زیر پای امریکا؟

طالبان با لغو شدن سفر متقی به هند، حسن نیت امریکا را از دست داده است و باید منتظر مداخلات بیشتر واشنگتن در مناسبات این گروه با کشورها بود.

طالبان با لغو شدن سفر متقی به هند، حسن نیت امریکا را از دست داده است و باید منتظر مداخلات بیشتر واشنگتن در مناسبات این گروه با کشورها بود.
طالبان بارها نشان داده که با نادیده گرفتن بهبود مناسبات با امریکا روابطش با کشورهای بزرگ منطقه را گسترش میدهد، اما واشنگتن هم در پیش پای ماشین سیاست خارجی طالبان سنگ میاندازد.
وزیر خارجه این گروه دومین سفر مهم منطقهای خود را از دست داد. منابع روز دوشنبه به افغانستان اینترنشنال گفتند که حکومت هند از امیرخان متقی، وزیر خارجه طالبان دعوت کرده بود که از ۲۷ تا ۲۹ اگست از دهلی دیدار کند. اما، این دیدار پیش از اعلام رسمی لغو شد، زیرا دهلی موفق به دریافت معافیت سفر برای متقی که اسمش در فهرست تحریمهای سازمان ملل میباشد، نشده است.
منابع آگاه گفتند که امریکا با اعطای این مجوز مخالفت کرده است، چنانچه قبلا با سفر برنامهریزی شده متقی به پاکستان نیز چنین کرده بود. این در حالیست که متقی قبلا در ماه ثور امسال توانست به بیجینگ سفر کند. همچنان، پیش از این رئیس الوزرا و برخی دیگر از مقامهای بلندپایه طالبان اجازه یافتند که با مجوز شورای امنیت به امارات متحده و عربستان بروند.
اکنون به نظر میرسد که طالبان این امتیاز را که ناشی از حسننیت و امیدواری واشنگتن به تغییر رفتار این گروه بود، از دست داده است.
متقی چهره نرم و دیپلوماتیک حکومت هبتالله است، حکومتی که به علت سرکوب گسترده زنان، پناه دادن به گروههای تروریستی و انحصار قدرت در افغانستان، در جهان منزوی شده است.
متقی بارها به دستاورد حکومت طالبان در عرصه گسترش روابط با کشورهای جهان مباهات کرده است. او با سفرهای خارجی خود میخواست نشان بدهد که طالبان یک رژیم عادی است و مورد استقبال جهان. او وانمود میکرد که این روابط به رغم فشارهای غرب گسترش یافته است، امریکا و متحدانش نیز دیر یا زود به صف روسیه و چین برای بهبود روابط با این گروه میپیوندند.
طالبان تا جایی به این رویکرد خود اعتماد داشت که برای به دست گرفتن سفارت افغانستان در واشنگتن و بازگشایی سفارت امریکا در کابل، با حکومت ترامپ وارد مذاکره و چانه زنی شده بود. طالبان برای خشنودی ترامپ، دو شهروند زندانی امریکا در افغانستان را آزاد کرد. اما، پاسخ واشنگتن بیشتر کردن فشار بر طالبان است تا بهبود مناسبات.
ویزای طالبان بدون رضایت واشنگتن صادر نمیشود
لغو سفرهای متقی به دهلی و پاکستان روشن کرد هر کشوری که میخواهد در کابل اثر بگذارد ناچار است پیشتر مُهر تایید واشنگتن را داشته باشد. برای کشورهای آسیای مرکزی و حتی برای بیجینگ نیز این پیام آشکار شده که معافیتهای سفر همچنان در چارچوب شورای امنیت تعریف میشود و در هر لحظه میتواند با مخالفت سیاسی امریکا متوقف شود.
البته، چین و روسیه میتوانند به مخالفت امریکایی اعتنایی نکنند و مقامهای بلندپایه طالبان را به پایتختهای خود دعوت کنند. اما، هزینه سیاسی دعوت طالبان برای کشورهای دیگر مانند هند بالاست. در کنار این، لغو سفر متقی، یک عقبگرد دیگر در مناسبات واشنگتن و دهلی است که این روزها درگیر مناقشه تجاری با حکومت ترامپ است. ترامپ حکومت مودی را به علت خرید نفت روسیه با افزایش تعرفه کالاهای تجاری هند به ۵۰ درصد، مجازات کرده است.
وقتی هند نمیتواند تحریمهای امریکا را نادیده بگیرد، کشورهای دیگر نیز باید مراقب رفتار خود با طالبان باشند. معمار دیپلوماسی طالبان نیز باید درک کند که حاشیه امن نادیده گرفتن مناسبات با امریکا بسیار کم شده است.
مداخله امریکا در برنامه سفر متقی، نارضایتی بیشتر دهلی را به دنبال خواهد داشت که برخلاف چین و روسیه نمیتواند سیاست خود در قبال افغانستان را بدون اجازه امریکا تنظیم کند. بهبود رابطه با طالبان بخشی از برنامههای هند در قبال پاکستان است. هند همواره به حکومت دوست در کابل نیاز دارد تا از این طریق به پاکستان دسترسی پیدا کند.
حکومتهای افغانستان از هند برای رقابت و مقابله با پاکستان استفاده کرده اند و دهلی نیز منافع خود را در سیاست ضد پاکستانی دولتهای افغانی دیده است. اکنون، امریکا به صورت ناخواسته یک امتیاز دیگر به پاکستان داده است که نگاهی مشکوک به روابط طالبان با هند دارد.
رفتار طالبان، قفل تعاملات منطقوی
در مورد افزایش سختگیریها در صدور مجوز سفر برای رهبران طالبان ذکر این نکته لازم است از زمانی که روسیه طالبان را بهطور رسمی بهعنوان حکومت افغانستان به رسمیت شناخت، حساسیت امریکا شورای امنیت در قبال معافیتهای سفر افزایش یافته و صدور چنین مجوزهایی دشوارتر شده است. پیشتر معافیتها با انعطاف بیشتری داده میشد و مقامهای طالبان توانسته بودند در نشستهای مختلف منطقهای شرکت کنند.
علاوه بر این، تداوم رفتار طالبان در زمینههای مختلف از جمله حقوق زنان، هر تصمیم درباره تعامل با این گروه را برای هر کشوری به عرصهای از احتیاط بدل کرده است.
محاسبه محتاطانه هند و بنبست دیپلماسی طالبان
هند امیدوار بود که با این سفر رسما مناسبات خود را با نیروی نیابتی پاکستان که متحد ۲۰ ساله آن را در کابل ساقط کرد، کلید بزند. پاکستان نگاهی مظنون به این مناسبات دارد و تصور میکند که هند از طالبان علیه این کشور استفاده میکند.
اسلام آباد هند را متهم کرده است که از طالبان پاکستانی حمایت میکند که متحد دیرینه طالبان افغان بوده و هبتالله اخراج آنان از افغانستان را نپذیرفته است.
با توجه به حساسیت حکومت ترامپ و تروریستی خواندن رژیم طالبان از سوی وزارت خارجه وی، هند احتمالا روابط با طالبان را در سطح پایین نگهدارد. زیرا، گرمی بیشتر روابط میتواند نارضایتی واشنگتن را به دنبال داشته باشد. اما، اگر هند به مناسبات با طالبان اهمیت زیادی قایل باشد، احتمالا شاهد سفرهای مقامهای هندی به افغانستان خواهیم بود. اما این به معنای آن است که هند از پوست دیپلوماسی محتاطانه خود خارج شود و تقابل با واشنگتن را برای بهبود مناسبات با طالبان به جان بخرد.
برای طالبان این سفر میتوانست امتیازی مهم در مسیر عادیسازی روابطش با هند تلقی شود. هند یکی از بزرگترین بازیگران سیاسی و اقتصادی منطقه است و برای طالبان هر نوع تعامل حتا در حد یک سفر دو روزه به این دستاوردی بزرگ بود. وزارت خارجه طالبان معمولا روی سفرهای خارجی متقی مانور سیاسی زیادی میرود.
رفتار هند در این ماجرا بیانگر یک محاسبه محتاطانه است؛ دهلی تلاش دارد از یکسو میدان افغانستان را از دست پاکستان بگیرد و از سوی دیگر از هزینه سیاسی یک اقدام شتابزده پرهیز کند.
در داخل افغانستان، طالبان احتمالاً لغو سفر و یا هر سفر دیگری را به حساب فشارهای بیرونی و بازیهای سیاسی قدرتهای جهانی خواهد گذاشت. اما از نگاه بسیاری از تحلیلگران، رفتوآمد رسمی طالبان با جهان هنوز آنقدر بیثبات است که هیچ برنامهای بر پایه سفرهای خارجی مقامهای این گروه قابل اتکا نیست. جدای بازخوردهای سیاسی، همین بیثباتی، سرعت هر طرح اقتصادیای را که بر دیپلوماسی طالبان تکیه داشته باشد، کند میکند و فضای تردید را در میان سرمایهگذاران تقویت میکند.
در شرایطی که معافیتهای سفر برای مقامهای طالبان با سختگیری بیشتری روبهرو است، این گروه ناچار خواهد شد به مسیرهای جایگزین روی بیاورد؛ از حضور مجازی در نشستها تا مکاتبات رسمی و دیدارهای تخصصی در حوزههایی مانند تجارت، ترانزیت، مرز و مهاجرت، راههایی که ریتم تعامل را حفظ میکنند بیآنکه بار نمادین یک سفر رسمی را بر دوش داشته باشند.
از زاویه حقوق بشری، لغو سفرها بازتابی از این برداشت است که طالبان هنوز به تغییر رفتاری جدی دست نزدهاند و در نگاه غرب همچنان به نقض گسترده حقوق بشر، بهویژه حقوق زنان، متهماند. همین تصویر فضای بدبینی را تقویت کرده و باعث شده کشورهای غربی نهتنها خودشان از تعامل رسمی پرهیز کنند، بلکه علاقهای به گسترش تماس طالبان با همسایگان شان نیز نشان ندهند.
فهرست ۱۹۸۸ شورای امنیت چیست؟
متقی در فهرست ۱۹۸۸ شورای امنیت قرار دارد. این فهرست برای افراد و نهادهای وابسته به طالبان طراحی شده و سه قلمرو اصلی را پوشش میدهد؛ «ممنوعیت سفر، مسدودشدن داراییها و محدودیتهای تسلیحاتی.»
قاعده کلی این فهرست، «ممنوعیت» است و «معافیت» تنها در موارد خاص و با تصمیم رسمی کمیتهها صادر میشود. تجربههای اخیر نشان داده که این مسیر هنوز کاملاً بسته نیست؛ برای نمونه عبدالسلام حنفی در اگست امسال از همین کمیتههای شورای امنیت، مجوز درمانی گرفت. با این حال چنین استثناهایی همواره محدود، موردی و گاهی لغوپذیرند.
برای سفر مقامهای طالبان که در فهرست ۱۹۸۸ شورای امنیت قرار دارند، هر کشور میزبان باید دستکم پانزده روز پیش از سفر، درخواست رسمی معافیت را از طریق نمایندگی خود در نیویارک به کمیته تحریمهای شورای امنیت ارائه کند. این درخواست باید شامل جزئیات کامل مسیر، هدف و هزینههای سفر باشد و تنها در صورت موافقت همه اعضای کمیته و دولتهای ترانزیت پذیرفته میشود.
بدون چنین مجوزی، صدور ویزا یا حتی عبور هوایی نقض تعهدات فصل هفتم ملل متحد است و میتواند برای دولت میزبان و حتی شرکتهای هواپیمایی پیامدهای سیاسی و حقوقی جدی داشته باشد؛ از جریمه و فشار دیپلماتیک گرفته تا ممنوعیت عبور پرواز.

هبتالله آخندزاده، رهبر طالبان، میگوید شریعت به افغانستان بازگشته و دموکراسی «مرده» است. او تأکید میکند که هیچ نیازی به قوانینی که از غرب سرچشمه گرفته باشند، وجود ندارد.
در مقابل، مخالفان طالبان باور دارند که معیار مشروعیت حکومت باید دموکراسی باشد و قدرت سیاسی تنها از طریق انتخابات آزاد و فراگیر بهدست میآید.
این شکاف بنیادین در تعریف مشروعیت سیاسی، در مرکز منازعه کنونی افغانستان قرار دارد. بسیاری از مخالفان طالبان معتقدند که اگر انتخابات آزاد برگزار شود و طالبان اکثریت آرای مردم را بگیرند، حتی اگر باورهای رهبر طالبان تغییر نکند، ادامه حکومت این گروه در نتیجه رأیگیری عمومی مشکلی نخواهد داشت.
احمد مسعود، یکی از چهرههای شناختهشده مخالف طالبان، در مصاحبهای گفت:
«اگر مردم افغانستان انتخاب کنند، حتی همین فردی به نام شیخ هبتالله که میگوید دختران و زنان نباید درس بخوانند، انتخاب ملت است. من چه حقی دارم به آن اعتراض کنم؟»
این دیدگاه در ظاهر مبتنی بر احترام به رأی مردم است، اما پرسشهایی را درباره حدود دموکراسی و نسبت آن با آزادیهای بنیادین شهروندان، بهویژه در جوامع بحرانزده، مطرح میکند.
آیا برگزاری انتخابات، صرفنظر از محتوای آنچه به رأی گذاشته میشود، بهتنهایی نشانه دموکراسی است؟ آیا میتوان آموزش دختران یا دیگر حقوق اساسی بشر را به رأی عمومی گذاشت؟ هیچ تضمینی وجود ندارد که مردم هرگز به هبتالله آخندزاده رأی ندهند. از کجا میتوان مطمئن بود که مردم همیشه به آنچه «عقلانی» تلقی میشود رأی خواهند داد؟
تجربه تاریخی چیز دیگری نشان میدهد: هیتلر از طریق انتخابات و با رأی اکثریت مردم به قدرت رسید و در نهایت فاجعهای چون هولوکاست را رقم زد.
حال اگر اکثریت مردم افغانستان در یک انتخابات، حاکمیت هبتالله و باورهای افراطی او را برگزینند، آیا میتوان آن را نتیجهای مشروع و مصداق دموکراسی دانست؟
دعوت از طالبان به انتخابات بهعنوان راهحل نهایی بحران افغانستان، نیازمند دقت نظری بسیار است. برداشت نادرست از دموکراسی بهعنوان صرفاً یک فرایند انتخاباتی، یکی از چالشهای ریشهای در فضای سیاسی افغانستان و جوامع مشابه است.
دموکراسی واقعی نه فقط بر پایه انتخابات آزاد، بلکه در چارچوب حاکمیت قانون، تفکیک قوا، تضمین آزادیهای فردی و رعایت حقوق بشر معنا پیدا میکند. اگر این مؤلفهها نادیده گرفته شوند، نتیجه نه دموکراسی بلکه نوعی «استبداد انتخابی» خواهد بود؛ نظامی که در آن رأی اکثریت، ابزار حذف اقلیتها و محدودسازی آزادیها میشود.

چه چیزی را میتوان به رأی عمومی گذاشت؟
در بنیان هر نظام دموکراتیک، انتخابات و حاکمیت قانون با مفهوم «حق» گره خوردهاند. دموکراسی به این معنا نیست که هر موضوعی را بتوان به رأی عمومی سپرد. حقوقی مانند تحصیل، زندگی یا برابری جنسیتی اساساً از شمول رأیگیری خارجاند.
برای مثال، نمیتوان پرسید آیا زنان حق تحصیل دارند یا نه؛ یا اینکه آیا اقلیتهایی مانند هندوهای افغانستان اجازه زندگی در کشور داشته باشند یا خیر. حتی اگر چنین پرسشهایی در قالب یک فرآیند انتخاباتی آزاد مطرح شوند و اکثریتی نیز به آنها رأی مثبت دهند، باز هم نتیجه هیچ مشروعیتی ندارد.
دموکراسی واقعی نه بر اراده صرف اکثریت، بلکه بر حفظ حقوق بنیادین انسانها استوار است.
این برداشت، برگرفته از میراث اندیشه سیاسی و اخلاقی است؛ جایی که متفکران معتقدند شأن انسانی و حقوق اساسی افراد غیرقابل معامله است. از دید آنان، انسان نباید ابزار تحقق اهداف دیگران باشد، بلکه هر فرد دارای ارزشی ذاتی است که باید همواره محترم شمرده شود.
از انتخابات تا جامعه دموکراتیک
آنگونه که فرید زکریا، خبرنگار و نظریهپرداز شناختهشده امریکایی، در کتاب «آینده آزادی» به تفصیل توضیح میدهد، دموکراسی، در مفهوم مدرن و ریشهدار خود، صرفاً نظامی برای برگزاری انتخابات نیست. در سنت سیاسی غرب، که طی قرون متمادی تکوین یافته، دموکراسی مفهومی گستردهتر از فرآیند رأیگیری است.
زکریا مینویسد: «آنچه امروزه بهعنوان دموکراسی لیبرال شناخته میشود، مجموعهای از مؤلفههای بههمپیوسته را در بر میگیرد؛ انتخابات آزاد و منصفانه، حاکمیت قانون، تفکیک قوا، تضمین آزادیهای بنیادین نظیر آزادی بیان، مذهب و تجمع، و بهرسمیتشناختن حقوق طبیعی و غیرقابلواگذاری افراد. این پیوند میان فرآیند سیاسی، یعنی رأیگیری، و مضمون حقوقی–اخلاقی، یعنی آزادی و کرامت انسان است که دموکراسی را از دیگر اشکال حکومت متمایز میکند.»
زکریا این موضوع را با نگاهی فلسفی بررسی میکند. بهگفته او، مفهوم واقعی آزادی سیاسی چیزی فراتر از «انتخابشدن» یا «رأیدادن» است. این چیزی است که او آن را «لیبرالیسم قانون اساسی» مینامد.
این نگاه میگوید مهم نیست چه کسی حکومت میکند، بلکه مهم این است که حاکمان چه حدودی دارند و چه وظایفی بر عهدهشان است.
این دیدگاه، ریشهاش به فلسفه یونان و روم باستان و سنت فکری اروپا در دوران مدرن برمیگردد و باور دارد که انسانها دارای حقوقی هستند که هیچ حکومتی، حتی اگر با رأی مردم بر سر کار آمده باشد، نباید آنها را نقض کند. این حقوق شامل آزادی اندیشه، آزادی بیان، برابری در برابر قانون و مصونیت از تبعیض و سرکوب است.
آیا افغانستان هرگز دموکراسی داشته است؟
بحث درباره وجود یا عدم وجود دموکراسی در افغانستان، نیازمند درک دقیق از معنای دموکراسی است. اگر دموکراسی را صرفاً بهمعنای برگزاری انتخابات یا تدوین قانون اساسی بدانیم، شاید بتوان ادعا کرد که افغانستان در برهههایی از تاریخ خود تجاربی از این دست داشته است. اما اگر مقصود ما از دموکراسی همان مفهومی باشد که در سنت فکری و سیاسی غرب شکل گرفته است، یعنی نظامی مبتنی بر حاکمیت قانون، تفکیک قوا، انتخابات آزاد و منصفانه، تضمین آزادیهای فردی و حراست از حقوق بشر، آنگاه باید اذعان کرد که افغانستان هرگز به معنای واقعی کلمه، دموکراسی نداشته است.
اصطلاح «دهه دموکراسی» در افغانستان معمولاً به دوران سلطنت محمد ظاهرشاه در دهه ۱۹۶۰ میلادی اشاره دارد؛ بهویژه پس از تدوین قانون اساسی ۱۹۶۴ که وعدههایی چون برگزاری انتخابات، آزادی رسانهها و تشکیل پارلمان را به همراه داشت. این دوره، اگرچه در ظاهر گامی بهسوی اصلاحات سیاسی بهشمار میرفت، اما در واقع بیشتر تلاشی کنترولشده برای نوسازی چهره سلطنت و پاسخ به فشارهای اجتماعی بود تا تحقق واقعی دموکراسی.

تجربه قانونگرایی در افغانستان البته پیشتر و در زمان امانالله خان با تصویب قانون اساسی ۱۹۲۳ آغاز شده بود. او در پی آن بود که از طریق ایجاد نهادهای نوین و محدودکردن قدرت شاه، کشور را بهسوی یک نظام مبتنی بر قانون سوق دهد. اما واکنش شدید نیروهای محافظهکار سنتی باعث شد این برنامهها ناتمام باقی بماند.
هرچند در دوران ظاهرشاه فضای سیاسی نسبت به گذشته اندکی گشایش یافت، اما کنترول مرکزی سلطنت همچنان حفظ شد. تا میانه دهه ۱۹۶۰، فعالیت رسمی احزاب ممنوع بود و حتی پس از آن نیز آزادیهای سیاسی با نظارت شدید همراه بود. انتخاباتهایی که برگزار میشد، بیش از آنکه بازتاب اراده مردم باشد، تحت نفوذ طبقات سنتی، دربار و مالکان قدرتمند قرار داشت.
در نبود جدایی مؤثر میان نهادهای اجرایی، قضایی و تقنینی و با وجود فساد گسترده و وابستگیهای قبیلهای، ساختار سیاسی افغانستان در آن دوره هرگز به معیارهای دموکراسی واقعی نزدیک نشد. استفاده از مفاهیمی چون «پارلمان» یا «انتخابات» بیشتر جنبه نمادین داشت تا عملکردی مؤثر در فرایند تصمیمگیری عمومی.
دومین تلاش گسترده برای ایجاد نظامی با ویژگیهای دموکراتیک، پس از سقوط طالبان در سال ۲۰۰۱ آغاز شد. این مرحله، که با حمایت قدرتهای خارجی و نهادهای بینالمللی پیش رفت، در ظاهر با برگزاری انتخاباتهای دورهای، تدوین قانون اساسی جدید در سال ۲۰۰۴ و تأسیس نهادهای حکومتی نوین، آغازگر عصری نوین برای افغانستان بود. اما در عمل، چالشهای بنیادین ساختار دموکراسی را از درون تهی ساختند.

مشکل نخست، فقدان شفافیت و سلامت انتخاباتی بود. هر انتخاباتی که در این دو دهه برگزار شد، با موجی از گزارشهای تقلب، تهدید، خرید رأی و مداخلات غیرقانونی همراه بود. حتی نهادهای مسئول نیز بارها به ناکامی در تضمین سلامت انتخابات اذعان کردند. فساد گسترده در دستگاههای دولتی نیز بهگونهای بود که نهادهای انتخابی اغلب در خدمت منافع حلقههای محدود قومی یا سیاسی قرار گرفتند. گزارشهای نهادهای بینالمللی بارها افغانستان را در زمره فاسدترین کشورهای جهان قرار دادند. این پدیده، نهتنها اعتماد عمومی را از میان برد، بلکه بنیانهای مشروعیت سیاسی را نیز به لرزه درآورد.

در کنار آن، نظام قضایی نیز از استقلال لازم برخوردار نبود. نفوذ گروههای سیاسی، قومی و حتی مذهبی در فرایندهای قضایی، تحقق واقعی عدالت را دشوار میکرد. بهرغم تصریح قانون اساسی بر برابری حقوق شهروندان، تبعیضهای ساختاری بر پایه قومیت، مذهب و جنسیت در عمل پابرجا ماند.
بهویژه در مناطق روستایی، حقوق زنان و اقلیتها یا نادیده گرفته میشد یا با موانع جدی مواجه بود. آنچه روی کاغذ دموکراسی بهنظر میرسید، در بستر فرهنگی و اجتماعی گسترده کشور تحقق نیافت.
دموکراسی را نمیتوان با ابزار نظامی تحمیل کرد
تحلیلگران بسیاری پس از سقوط دوباره دولت پیشین افغانستان و بازگشت طالبان، به این نکته اشاره کردند که ساختارهای فرهنگی و اجتماعی افغانستان برای پذیرش فوری مدلهای غربی دموکراسی آمادگی نداشت. برخی از متفکران مانند مایکل والزر هشدار دادند که دموکراسی را نمیتوان از بیرون و با ابزار نظامی تحمیل کرد.
بهباور او، ارزشهای دموکراتیک نیازمند نهادینهشدن در بافت اجتماعی و تاریخی هر جامعهاند و بدون این زمینهها، هر تلاشی در این زمینه بیشتر شکل نمایشی بهخود میگیرد تا تغییرات پایدار.
طرحهایی که برای آگاهسازی سیاسی از طریق آموزش و رسانه پیاده شد نیز عمدتاً محدود به مناطق شهری باقی ماند. روستاها و نواحی قبیلهای، که بخش بزرگی از جمعیت کشور را تشکیل میدهند، کمتر تحت تأثیر این سیاستها قرار گرفتند. بهتعبیر بارنت روبین، بسیاری از مردم در این مناطق نهتنها با مفاهیمی چون حقوق شهروندی و دموکراسی بیگانهاند، بلکه سیاست را در قالب روابط وفاداری قبیلهای یا تعاملات شخصی درک میکنند.
از سوی دیگر، نفوذ شدید کشورهای خارجی در فرآیندهای کلیدی سیاسی، از تعیین مقامات ارشد تا تصویب قوانین مهم، بیشازپیش بر احساس عدم استقلال دولت میافزود. این مداخلات، حتی اگر با نیت کمک به ثبات صورت میگرفت، بهجای مشروعیتبخشی، برای مردم افغانستان نشانهای از وابستگی و ضعف تلقی میشد.

در مجموع، تجربه افغانستان در این دو برهه تاریخی بیشتر بازتاب نوعی تلاش سطحی و شتابزده برای الگوبرداری از نهادهای دموکراتیک بوده است؛ بدون آنکه بنیانهای فرهنگی، حقوقی و اجتماعی لازم برای تحقق آن بهوجود آمده باشد.
دموکراسی بیش از آنکه با صندوق رأی تعریف شود، نیازمند باور عمومی به قانون، برابری و حقوق بنیادین انسانهاست؛ مؤلفههایی که بدون شکلگیری بومی و درونی، نمیتوان با دخالت بیرونی به جامعهای تحمیل کرد.
ملتسازی مقدم بر دموکراسی
ناکامی تحقق دموکراسی در افغانستان، از ناتوانی یا عدم شایستگی طبیعی مردم افغانستان ناشی نمیشود، بلکه ریشههای آن در ویژگیهای ساختاری، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی جامعه نهفته است.
در سالهای گذشته، چهرههای مختلفی به دشواری روند دموکراتیک در افغانستان اشاره کردهاند. جو بایدن، رئیسجمهور پیشین امریکا، بارها گفته است که افغانستان «هرگز یک ملت نمیشود» و نباید از آن انتظار داشت که به شکلی سریع به یک دولت-ملت مدرن تبدیل شود. این سخن بایدن بازتاب نگرشی است که بر اساس آن، افغانستان فاقد عناصر اساسی برای تشکیل یک دولت ملی مقتدر و یک دموکراسی پایدار است. اما این ارزیابیها نباید به معنای فقدان استعداد ذاتی یا شایستگی مردم افغانستان برای دموکراسی تعبیر شود، بلکه بیانگر پیچیدگی شرایط زمینهای است که تحقق دموکراسی را دشوار ساخته است.
یکی از عوامل مهم در این زمینه، ساختار اجتماعی قبیلهای افغانستان است. جامعه افغانستان به شکلی ریشهای بر وفاداریهای قومی، قبیلهای و خانوادگی استوار است. این نوع ساختار اجتماعی، که هنوز در بسیاری از مناطق روستایی و نیمهشهری غالب است، با مفاهیم مدرن دموکراسی که بر شهروندی برابر و وفاداری به نهادهای ملی استوار است، ناسازگار است.
در افغانستان، مردم بیش از آنکه خود را شهروندان برابر یک دولت ملی بدانند، اعضای یک قبیله یا قوم میدانند و وفاداریهای سیاسی نیز بیشتر از طریق روابط خویشاوندی و قومی تعریف میشود.
ساموئل هانتینگتون در تحلیل خود از توسعه سیاسی در جوامع در حال تغییر تأکید میکند که ملتسازی باید مقدم بر دموکراسی باشد؛ در غیر این صورت، رقابتهای قومی و قبیلهای میتواند نهادهای دموکراتیک را تضعیف کند.
وابستگی افغانستان به حمایت خارجی، یکی دیگر از عوامل بنیادین در شکست دموکراسی است. در بیست سال گذشته، دولت افغانستان بهشدت به کمکهای مالی، نظامی و فنی قدرتهای خارجی، بهویژه ایالات متحده و ناتو، وابسته بود. آنچه در سایه این وابستگی ساختاری ساخته شد، بیشتر یک دولت وارداتی بود تا دولتی که از دل مطالبات و نیازهای بومی جامعه برخاسته باشد. به همین دلیل، نهادهای سیاسی افغانستان نهتنها ضعیف بودند، بلکه در چشم بسیاری از مردم، مشروعیتی بومی نداشتند.
یکی دیگر از موانع عمده در مسیر دموکراسی در افغانستان، ضعف سرمایه اجتماعی و بیاعتمادی گسترده در جامعه بود. سرمایه اجتماعی، یعنی شبکههای اعتماد و همکاری داوطلبانه میان شهروندان، یکی از پیششرطهای اساسی برای شکلگیری دموکراسی پایدار است. در افغانستان، سالها جنگ داخلی، مداخلات خارجی و بیثباتی اجتماعی منجر به تخریب شدید این سرمایه اجتماعی شده است. در فضایی که بیاعتمادی عمومی نسبت به دولت، نیروهای خارجی و حتی گروههای اجتماعی دیگر حاکم است، نهادسازی دموکراتیک بهشدت دشوار است.
افزون بر این عوامل ساختاری، برداشتهای فرهنگی درباره قدرت و سیاست نیز مانعی جدی برای دموکراسی بودند. در بسیاری از مناطق افغانستان، قدرت سیاسی به شکل سنتی در دست ریشسفیدان قبیلهای، ملاها و فرماندهان محلی بوده است. این چهرههای سنتی، اغلب قدرت خود را نه از مشروعیت انتخاباتی، بلکه از قدرت سنتی و مذهبی میگیرند. در چنین بستری، نهادهای دموکراتیک مدرن چون پارلمان یا احزاب سیاسی، برای بخش بزرگی از مردم بیگانه و غیرضروری به نظر میرسیدند.
طالبان و گروههای افراطی اسلامی نیز سهم بزرگی در تضعیف روند دموکراسی در افغانستان داشتهاند. طالبان نهتنها مخالف سرسخت دموکراسی بهعنوان یک پدیده غربی بودهاند، بلکه با حملات مکرر به مراکز رأیگیری، مکاتب، رسانهها و فعالان مدنی، فضای سیاسی را ناامن کردند. در چنین شرایطی، شرکت در فرآیندهای انتخاباتی برای بسیاری از شهروندان خطر جانی داشت و پروژههای جامعه مدنی نیز محدود به بخش کوچکی از شهرهای بزرگ ماند.

علیرغم این دشواریها، برخی متفکران مانند فرانسیس فوکویاما همچنان به امکان تحقق تدریجی دموکراسی در جوامع مشابه افغانستان امید دارند. فوکویاما تأکید میکند که توسعه سیاسی یک فرآیند بلندمدت است که به ساخت نهادهای قوی، فرهنگ مدنی و تغییرات تدریجی نیاز دارد. از این منظر، شکست دموکراسی در افغانستان را نباید به منزله ناتوانی ذاتی مردم این کشور تلقی کرد، بلکه باید آن را نتیجه شرایط تاریخی، اجتماعی و سیاسی دانست که مانع از بلوغ نهادهای دموکراتیک شده است.
تحقق دموکراسی در افغانستان، مسیر بسیار دشوار و زمانبر خواهد بود. برقراری دموکراسی نهتنها مستلزم اصلاحات ساختاری گسترده، بلکه نیازمند تغییرات فرهنگی عمیق، نهادسازی مستقل و بازسازی سرمایه اجتماعی است. دموکراسی، به تعبیر درست، نمیتواند تحمیل شود، بلکه باید از درون یک جامعه رشد کند. تنها از طریق فرآیندهای تدریجی، بومیسازیشده و با احترام به بافت فرهنگی و تاریخی، میتوان امید داشت که افغانستان روزی بتواند مسیر دشوار اما ارزشمند دموکراتیک را طی کند و رسیدن به چنین هدفی مستلزم آن است که فراتر از صرفاً دعوت از هبتالله آخندزاده به رأیگیری عمومی اندیشید.


در حالی که برخی سیاستمداران افغان میکوشند نقشه حل معضل افغانستان را با محوریت کشورهای همسایه، بهویژه پاکستان ترسیم کنند و حتی فعالیتهای سیاسی مخالفان طالبان را به مرزهای افغانستان نزدیک سازند، اسلامآباد بار دیگر نقش میزبان نشست سیاسیون افغان را بر عهده گرفته است.
در چنین شرایطی، پرسش اساسی این است که اهداف استراتژیک پاکستان در هدایت جریانهای سیاسی افغانستان چیست و چرا بخش بزرگی از جامعهٔ افغانستان چنین نشستهایی را که به محوریت اسلامآباد برگزار میشود، با دیدهٔ شک و بیاعتمادی مینگرند.
روابط پاکستان با افغانستان در هفتاد سال گذشته نه بر پایه همکاری، بلکه بر محور بیاعتمادی، مداخله و خصومت شکل گرفته است. در چند دهه اخیر، این روابط بیشتر شبیه یک همزیستی شکننده و تحمیلی بوده است که همواره تحت تأثیر عوامل داخلی و خارجی قرار داشته است. از جمله تشکیل پاکستان در زمان تقسیم هند بریتانیایی که افغانستان را از مرزهای طبیعیاش محروم کرد و به کشوری محاط به خشکه تبدیل کرد.
مناقشه حلناشده بر سر خط دیورند، صفبندی دو کشور در جبهههای متضاد جنگ سرد، جنگ نیابتی تحت حمایت امریکا و عربستان که بستر ظهور مجاهدین و طالبان را فراهم کرد، دوران پس از ۱۱ سپتامبر که هرچند کابل و اسلامآباد در کنار ایالات متحده قرار گرفتند، اما پاکستان همچنان روابط پنهان خود با طالبان را حفظ کرد.
سیاستگذاران افغان تنها زمانی میتوانند به راهحلی پایدار برای صلح و ثبات افغانستان دست یابند که تنشها و پیوندهای تاریخی روابط با پاکستان را بشناسند. با این حال، بسیاری از این تنشها ساختاری و عمیقاند و بعید است در شرایط کنونیِ خشونت، بیاعتمادی و سیاستهای دوپهلو از سوی اسلامآباد بهسادگی حل شوند.
پاکستان همواره به افغانستان نه بهعنوان یک کشور مستقل با حق تعیین سرنوشت، بلکه بهعنوان ابزاری برای تأمین منافع استراتژیک خود، خصوصا در رقابت با هند نگریسته است. این نگاه ابزاری سیاستهای اسلامآباد را به گونهای شکل داده که مستقیماً صلح و ثبات افغانستان را تضعیف کند. مرور تاریخ نشان میدهد که پنج محور اصلی نیتهای منفی پاکستان را در قبال افغانستان توضیح میدهد :نقض حاکمیت ملی، بهرهبرداری امنیتی، بازیهای ژئوپلیتیک، استفاده ابزاری از پیوندهای مرزی، و کنترل بر تجارت و ترانزیت.
ضربه به حاکمیت ملی افغانستان
از زمان استقلال پاکستان در ۱۹۴۷، اسلامآباد همواره کوشیده است افغانستان را به پذیرش خط دیورند وادارد، در حالی که این خط میراث استعماری است و اکثریت مردم افغانستان آن را رد میکنند. سیاست واحدپاکستان در ۱۹۵۴، با حذف مرزهای ایالتی و ادغام مناطق قبیلهای، وضعیت خودمختار این مناطق را از بین برد و به تنشهای دیپلماتیک و حتی درگیریهای مرزی با افغانستان در دهه ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ انجامید.
با وجود اصرار بر رسمیسازی خط دیورند، پاکستان از خط نفوذپذیر برای اهداف راهبردی خود استفاده کرد؛ از تجهیز اسلامگرایان افغان پس از ۱۹۷۱ تا استفاده از مجاهدین در دهه ۱۹۸۰، بیاعتنا به درخواست کابل برای بستن مرزها. این سیاستها به شکایت مداوم افغانها از نقض حاکمیت سرزمینیشان دامن زد. حتی در دهه ۱۹۹۰، حکومتهای مجاهدین و طالبان که تحت حمایت اسلامآباد بودند، حاضر نشدند خط دیورند را به رسمیت بشناسند.
پاکستان با حصارکشی مرزی، عملیات نظامی و دخالت در سیاست کابل بارها استقلال افغانستان را نقض کرده است. حمایت آشکار اسلامآباد از مجاهدین و طالبان، روشنترین نمونه از بیاحترامی به حاکمیت ملی افغانستان است؛ گروههایی که با پشتیبانی پاکستان بر سرنوشت مردم افغانستان تحمیل شدند و هنوز هم تهدیدی جدی برای امنیت کشور باقی ماندهاند.
استفاده ابزاری از ناامنی
پس از شکست پاکستان از هند و جدایی بنگلادیش در ۱۹۷۱، نگرانی اسلامآباد از تهدیدهای جداییطلبانه باعث شد که این کشور سیاست «عمق استراتژیک» را در افغانستان دنبال کند و با تجهیز گروههای اسلامگرا، زمینهٔ مداخله در امور داخلی افغانستان را فراهم آورد.
در دههٔ ۱۹۸۰، با حملهٔ شوروی به افغانستان، پاکستان به همراه امریکا و عربستان به پایگاه اصلی آموزش، تجهیز و حمایت مالی مجاهدین تبدیل شد؛ حمایتی که در ظاهر برای مبارزه با شوروی بود، اما در عمل پایههای بیثباتی و جنگ داخلی آینده را در افغانستان گذاشت. پس از خروج شوروی، اسلامآباد ابتدا ازاحزاب اسلامی حمایت کرد، ولی از میانهٔ دههٔ ۱۹۹۰ پشتیبانی خود را به طالبان انتقال داد؛ گروهی که با کمک مستقیم ارتش و استخبارات پاکستان قدرت گرفت و افغانستان را به محل فعالیت گروههای تندرو و جنگجویان کشمیری تبدیل ساخت.
طالبان روابط نزدیک خود با پاکستان را حفظ کردند، در حالی که اسلامآباد از خاک افغانستان برای تقویت فشار بر هند و مهار نفوذ دهلینو در منطقه استفاده میکرد. بعد از حملات ۱۱ سپتامبر، هرچند پاکستان در ظاهر به ائتلاف ضدترور امریکا پیوست، اما همزمان ارتباطات پشتپردهٔ خود با طالبان و شبکههای تروریستی را ادامه داد؛ سیاستی دوپهلو که بارها مورد اعتراض کابل قرار گرفت. این حمایت ساختاری در نهایت بستر اصلی برای بازگشت طالبان به صحنه قدرت را فراهم کرد. اوج این روند در مذاکرات دوحه ۲۰۱۸ –۲۰۲۰ نمایان شد؛ جایی که اسلامآباد نقش تسهیلگر و فشاردهنده را ایفا کرد تا طالبان بهعنوان یک «بازیگر مشروع سیاسی» وارد میز مذاکره با ایالات متحده شوند. در واقع بدون فشار و میانجیگری پاکستان، طالبان هرگز چنین جایگاهی پیدا نمیکرد. اسلامآباد همواره تلاش کرد این مذاکرات از مسیر منافع خود هدایت شود: از یکسو تضمین خروج نیروهای خارجی از افغانستان و از سوی دیگر کنار زدن حکومت منتخب افغانستان از محور اصلی گفتوگوها.
طالبان امروز، برخلاف انتظار اسلامآباد، به ابزاری کامل برای تأمین منافع پاکستان تبدیل نشدهاند. حمایت آشکار و پنهان طالبان از تحریک طالبان پاکستانو در عین حال انکار از پذیرش خط دیورند، معادلات امنیتی اسلامآباد را به چالش کشیده است. به همین دلیل، سیاستمداران و دیپلماتهای پاکستانی بهطور مکرر از خاک افغانستان بهعنوان یک تهدید امنیتی یاد میکنند. این وضعیت نشان میدهد که سیاست «استفاده ابزاری از طالبان» نهتنها نتوانسته منافع درازمدت پاکستان را تضمین کند، بلکه به یکی از عوامل اصلی تشدید نگرانیهای امنیتی آن کشور بدل شده است.
تجربه چهار دهه گذشته نشان داده است که ارتش و دستگاههای امنیتی پاکستان همواره کوشیدهاند نیروهای سیاسی و نظامی افغانستان را در قالب پروژههای منطقهای خود ساماندهی کنند، تا از یکسو مانع شکلگیری یک سیاست مستقل در کابل شوند و از سوی دیگر نفوذ استراتژیک خود را در معادلات افغانستان تحکیم بخشند. نشست پیشرو در اسلامآباد، که از تاریخ ۲۴ تا ۲۶ آگست به میزبانی «مؤسسه ثبات راهبردی آسیای جنوبی» برگزار میشود، نمونه روشن همین رویکرد است.
نقش مستقیم ارتش پاکستان در این روند قابل انکار نیست؛ چرا که ریاست این نهاد فکری را خانم ماریا سلطان بهعهده دارد که در حال حاضر مشاور وزیر دفاع پاکستان است. چنین پیوندی بهروشنی نشان میدهد که نشست مذکور نه یک تلاش علمی و فکری مستقل، بلکه بخشی از استراتژی امنیتی پاکستان برای بازطراحی صفوف مخالفان طالبان است. این وضعیت برای افغانستان پیامدهای جدی دارد، زیرا انتقال فعالیتهای سیاسی مخالفان طالبان به زیر چتر نظامیان پاکستان، بیشتر در جهت منافع پاکستان بوده تا بیرون ساختن افغانستان از بحران موجود.
بازیهای ژئوپلیتیکی به قیمت خون افغانها
یکی از عوامل مهم و مداوم در روابط افغانستان و پاکستان، ژئوپولیتیک پیچیده و موقعیت استراتژیک این دو کشور در منطقه بوده است. تحمیل خط دیورند، افغانستان را به کشور حایل میان هند بریتانیایی و روسیه تزاری بدل کرد و مناطق پشتوننشین شرق خط دیورند را به «کمربند نیمهخودمختار» واگذار کرد. پس از استقلال پاکستان در ۱۹۴۷، این کمربند به نقطه تنش دایمی میان کابل و اسلامآباد تبدیل شد.
در دوران جنگ سرد، پیوستن پاکستان به پیمانهای نظامی امریکا (سنتو و سیتو) و پشتیبانی واشنگتن از ارتش این کشور، نگرانی افغانستان را برانگیخت و کابل را بهسوی اتحاد نزدیکتر با شوروی سوق داد. با اشغال افغانستان توسط شوروی، پاکستان در همکاری با امریکا و عربستان، از گروههای اسلامگرا بهعنوان نیروی نیابتی استفاده کرد و بدینسان بذر جنگ داخلی و بیثباتی آینده را کاشت.
پس از ۱۱ سپتامبر، امریکا و ناتو وارد افغانستان شدند، اما باز هم پاکستان نقش دوگانه ایفا کرد: از یکسو متحد رسمی واشنگتن شد و میلیاردها دالر کمک دریافت کرد، و از سوی دیگر به طالبان و شبکههای تروریستی پناه داد تا نفوذ خود را در افغانستان حفظ کند.
بعد از به قدرت رسیدن طالبانو خصوصا در ماههای اخیر، نزدیکی تدریجی طالبان با هند به یک متغیر تازه در معادلات منطقهای بدل شده است. دهلی نو با رویکرد عملگرایانه، پس از سقوط دولت جمهوری، ارتباطات دیپلماتیک و کانالهای محدودی از همکاریهای اقتصادی و بشردوستانه با طالبان برقرار کرده است. هرچند این روابط هنوز به سطح رسمی و گسترده نرسیده، اما برای اسلامآباد نگرانکننده است. زیرا پاکستان که طالبان را در چهار دهه گذشته بهعنوان «دارایی استراتژیک» خود تعریف کرده بود، اکنون شاهد آن است که این گروه بهتدریج از انحصار کامل وابستگی به اسلامآباد بیرون میشود.از منظر ارتش و دستگاه امنیتی پاکستان، نزدیکی طالبان و هند میتواند تهدیدی مستقیم برای سیاست «عمق استراتژیک» باشد؛ سیاستی که هدف آن ایجاد یک حکومت همسو در کابل و جلوگیری از نفوذ هند در افغانستان است. به همین دلیل، اسلامآباد تلاش دارد با تقویت مخالفان سیاسی طالبان و سازماندهی نشستهایی مانند کنفرانس پیشرو در اسلامآباد، فشار تازهای بر طالبان وارد کند. هدف این است که طالبان را از هرگونه همگرایی راهبردی با هند بازدارند و بار دیگر آنان را وادار به حفظ محوریت اسلامآباد در روابط خارجیشان سازند.
در این میان، طرحهای نظامیان پاکستان برای تشکیل جبهههای سیاسی تحت مدیریت خود، نه تنها پاسخی به تحولات تازه روابط طالبان–هند است، بلکه بازتابی از نگرانی عمیق اسلامآباد از تغییر توازن قدرت در منطقه میباشد. با این حال، تجربه تاریخی نشان میدهد که وابستهسازی نیروهای سیاسی افغانستان به چنین معادلاتی، در نهایت استقلال تصمیمگیری افغانها را محدود کرده و کشور را بار دیگر به میدان رقابتهای نیابتی بدل خواهد ساخت.
سوءاستفاده از پیوندهای مرزی
روابط افغانستان و پاکستان همواره تحت تأثیر رفتوآمدهای گسترده انسانی، تجاری و خانوادگی در امتداد خط دیورند قرار داشته است. جمعیت پشتون و بلوچ در دو سوی مرز، با پیوندهای خویشاوندی و فرهنگی عمیق، از گذشتههای دور مرزی نرم و منعطف را تجربه کردهاند، اما با رسمیت یافتن گذرنامه و ویزا و ساخت دیوار مرزی توسط پاکستان، این روابط به شدت محدود شده است. کاهش چشمگیر رفتوآمد روزانه از بیست هزار نفر به تنها دو تا سه هزار نفر، نمونه بارز پیامد این سیاستها است. اما پاکستان همواره از این پیوندها بهعنوان ابزار فشار استفاده کرده است. اسلامآباد در مواقع بحران، مرزها را میبندد، پناهندگان افغان را سرکوب میکند و از وضعیت انسانی آنها بهعنوان اهرم سیاسی استفاده میکند. در حالی که میلیونها افغان نسلدوم و سوم در پاکستان زندگی کردهاند، اسلامآباد حتی حاضر به اعطای ابتداییترین حقوق شهروندی به آنها نشده است. این سیاست آگاهانه برای بیثبات نگه داشتن جامعه مهاجر و استفاده ابزاری از آنها در روابط سیاسی با کابل دنبال شده است.
پاکستان در ماههای اخیر روند اخراج گسترده مهاجرین افغان را آغاز کرده است. بر اساس آمار رسمی، از نوامبر ۲۰۲۳ تا اوایل ۲۰۲۴ بیش از ۵۰۰ هزار مهاجر افغان مجبور به بازگشت شدهاند، در حالیکه هنوز حدود ۱.۴ میلیون مهاجر ثبتشده و نزدیک به یک میلیون مهاجر فاقد مدرک اقامت در پاکستان زندگی میکنند. این روند با فشارهای پولیس، بازداشت، تخریب خانهها و اخاذی همراه بوده و کودکان و زنان زیادی بدون سرپناه در مرزها سرگردان ماندهاند. این موج اخراج نهتنها بحران انسانی بزرگی را در افغانستان ایجاد کرده، بلکه عملا باعث شده تا تعداد زیاد از افغانان به دلیل مخالفت با طالبان ،گرفتار،زندانی و حتی به قتل برسند.
استفاده از تجارت بهعنوان سلاح فشار
روابط تجاری افغانستان و پاکستان از دهه ۱۹۵۰ آغاز شد و بارها دستخوش تنش و استفاده ابزاری از سوی پاکستان گردیده است. توافقنامه ترانزیت ۱۹۶۵ و بعدتر توافق اپتا در سال ۲۰۱۰ قرار بود زمینه ترانزیت قانونی و منظم کالاها، دسترسی افغانستان به بندر کراچی و مسیر هند، و مقابله با قاچاق را فراهم کند. اما در عمل، پاکستان با ایجاد موانع متعدد، رشوهگیری مأموران مرزی و محدود کردن مسیرها، این توافق را به ابزاری سیاسی تبدیل کرده است. بهویژه، پاکستان مانع اصلی دسترسی افغانستان به بازار هند است و بارها از بستن مرزها یا توقف ترانزیت بهعنوان اهرم فشار سیاسی بر کابل استفاده کرده است.
در نتیجه، تجارت قانونی میان دو کشور ضعیف مانده و بخش بزرگی از مرزنشینان به قاچاق متوسل شدهاند؛ طبق یک بررسی، ۷۱ درصدفعالیت اقتصادی شهرهای مرزی افغانستان وابسته به تجارت غیرقانونی با پاکستان است. این قاچاق که از کالاهای مصرفی تا مواد مخدر را شامل میشود، بهویژه در دهه ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ به منبع مالی مجاهدین و بعد طالبان تبدیل شد و همچنان اقتصاد دو کشور را تضعیف میکند.
پاکستان با وجود وابستگی به طرحهای منطقهای مانند خط آهن ازبکستان-افغانستان-پاکستان، خط لوله گاز تاپی و پروژه برق کاسا یکهزار، همچنان از سیاستهای محدودکننده علیه تجارت افغانستان استفاده میکند. در واقع، تجارت به جای آنکه ابزار همکاری باشد، به سلاح فشار در روابط افغانستان و پاکستان بدل شده است.
نتیجهگیری
تحولات امروز بار دیگر نشان میدهد که پاکستان هیچگاه از سیاست استفاده ابزاری از افغانستان دست نکشیده است. از دهه ۱۹۸۰ تا مذاکرات دوحه و اکنون در میزبانی نشستهای سیاسیون افغان، اسلامآباد همواره کوشیده است تا معادلات قدرت در افغانستان را مطابق به منافع خود شکل دهد. با این حال، طالبانِ امروز نهتنها در پذیرش خط دیورند مقاومت دارند، بلکه با گروههای تهدیدآفرین مانند تحریک طالبان پاکستانروابطی دارند که امنیت پاکستان را به چالش کشیده است. همزمان، نزدیکی محتاطانه طالبان با هند نیز زنگ خطری برای اسلامآباد است، زیرا این امر سیاست دیرینه «عمق استراتژیک» پاکستان را تضعیف میکند. در چنین شرایطی، اخراج گسترده مهاجرین افغان، فشارهای مرزی، و سازماندهی مخالفان طالبان در اسلامآباد نشاندهنده آغاز دوباره همان چرخه بحرانسازی است که افغانستان را بارها قربانی رقابتهای نیابتی کرده است.
تجربه نیمقرن گذشته یک درس روشن دارد: هرگونه وابستگی به نقشهراههای طراحیشده در اسلامآباد بهجای تأمین ثبات، افغانستان را بیشتر در دام بیاعتمادی و بیثباتی فرو برده است. بنابراین، سیاستمداران افغان امروز بیش از هر زمان دیگر نیازمند تدوین یک نقشهراه ملی مستقل، بدون مداخله کشورهای منطقه هستند؛ نقشهراهی که بر اجماع داخلی، ظرفیت جامعه مدنی و دیاسپورا و روابط متوازن با همسایگان استوار باشد. تنها در چنین صورتی است که افغانستان میتواند از چرخه بازیهای استراتژیک پاکستان بیرون آید و آیندهای باثبات و مستقل برای نسلهای بعدی ترسیم کند.

سازمان اطلاعات ملی امریکا مجوز امنیتی تام وست، نماینده پیشین ایالات متحده برای افغانستان را لغو کرد. جمشید یما امیری، روزنامهنگار، در این مقاله میگوید که تام وست در دوره ماموریت خود سعی کرد از اجماع سیاستمداران غیرطالب و همچنان جان گرفتن جبهههای مخالف این گروه جلوگیری کند.
این سازمان در بیانیهای آقای وست و شماری دیگر از مقامها را به «استفاده ابزاری از اطلاعات برای پیشبرد اهداف شخصی، حزبی و خلاف اولویتهای امنیت ملی» متهم کرده است.
مجوز امنیتی در ایالات متحده، به مقامهای دولت اجازه میدهد که به اطلاعات طبقهبندیشده و حساس دسترسی داشته باشند.
تام وست کیست؟
تام وست پس از به قدرت رسیدن طالبان، به عنوان نماینده ویژه امریکا برای افغانستان منصوب شد. او پیشتر، معاون زلمی خلیلزاد، فرستاده سابق امریکا برای صلح افغانستان بود و در مذاکرات دوحه نقش برجستهای داشت.
آقای وست در اکتبر سال ۲۰۲۴ از سمت نماینده ویژه امریکا برای افغانستان برکنار شد.
تام وست کارشناس ارشد روابط بینالملل و مدرک کارشناسی مطالعات بینالمللی از دانشگاه جانز هاپکینز دریافت کرده است.
او بهعنوان نماینده ویژه و معاون دستیار وزیر خارجه ایالات متحده در امور افغانستان فعالیت میکرد. وی بهعنوان مشاور ویژه معاون رئیسجمهور در امور آسیای جنوبی و مدیر افغانستان و پاکستان در شورای امنیت ملی (۲۰۱۲ تا ۲۰۱۵) خدمت کرده است.
در سالهای ۲۰۰۸ تا ۲۰۱۰، وست دستیار ویژه امور آسیای جنوبی و مرکزی در دفتر معاون سیاسی وزیر خارجه بود و تمرکز او بر گسترش شراکت راهبردی امریکا و هند بود. در ابتدای دوران کاریاش نیز، او بهعنوان افسر سیاسی در سفارت امریکا در اسلامآباد و مسئول میز پاکستان در واشنگتن ایفای نقش کرده است.
پیش از بازگشت دوباره به دولت در جنوری ۲۰۲۱، تام وست معاون رئیس در گروه کوهن (یک شرکت مشاوره استراتژیک جهانی) و پژوهشگر غیرمقیم در بنیاد کارنگی برای صلح بینالمللی بود.
پیوند وست با افغانستان
فرستاده سابق امریکا برای افغانستان در سالهای ۲۰۱۱ تا ۲۰۱۲ بهعنوان دیپلومات ارشد وزارت خارجه در ولایت کنر افغانستان فعالیت داشت. او در کنار نیروهای نظامی امریکا در کنر مستقر بود و مدیریت کارمندان غیرنظامی تیم بازسازی ولایتی را بر عهده داشت.
با این حال، نقش وست پس از شروع مذاکرات صلح دوحه میان ایالات متحده امریکا و طالبان برجسته شد. او به عنوان معاون و دستیار زلمی خلیلزاد در تمام مذاکرات مهم میان دو طرف حضور داشته است.
منابع میگویند که همسر وی نیز افغان و از ولایت کنر است. دیپلوماتها و نظامیانی که در کشوری خدمت میکنند، به آن کشور احساس تعلق میکنند. طوری که کهنهسربازان امریکایی به افغانستان وابسته شده بودند. آنها نقش برجستهای در حمایت از همکاران سابق افغان ایفا کردند. اما یک دیپلومات ارشد دخیل در مذاکرات صلح افغانستان گفت که تام وست دلش به افغانستان نمیسوخت و تعلقی به این کشور نداشت.
نقش وست در تضعیف مخالفان طالبان
تام وست پس از آنکه جانشین زلمی خلیلزاد شد تمام تلاش خود را به کار بست تا از اجماع مخالفان طالبان و همچنان جان گرفتن جبهههای مخالف این گروه جلوگیری کند. او در تمام دوره کارش پیوسته تاکید داشت که ایالات متحده امریکا از جنگ مسلحانه در افغانستان حمایت نمیکند.
تام وست در حمل ۱۴۰۲ در جلسهای در دوحه گفت که سیاست امریکا حمایت از جریانهای مخالف طالبان نیست. او گفته بود که این کشور سعی میکند با طالبان تعامل کند و این گروه را تغییر دهد.

یک مقام بلندپایه سابق افغانستان گفت که وست با استفاده از جایگاه و نفوذ خود به عنوان نماینده امریکا به تمام کشورهای منطقه رفت و از آنها خواست که از همکاری و تعامل با جریانهای مخالف طالبان پرهیز کنند. این مقام سابق باور دارد که فشار تام وست سبب شد که کشورهای منطقه و حتی اروپا از تعامل و همکاری با شخصیتهای سیاسی غیرطالب اجتناب کنند.
این مقام سابق تاکید کرد: «تام وست در سویهای نبود که مسئولیت بزرگ نمایندگی امریکا برای افغانستان را برعهده داشته باشد. او به مسئولیت افغانستان ساخته نشده بود. تعهد، علاقمندی، و شجاعت نداشت.»
این مقام ارشد سابق تاکید کرد تام وست در کنار زلمی خلیلزاد در مرحله اول باعث سقوط جمهوریت شد و در مرحله دوم، «نقش بدی» در خاموشسازی صدای مردم، سیاسیون و جامعه مدنی داشتند.
او ابراز داشت که در واقع صدای مخالفان سیاسی طالبان را تام وست خاموش کرد. او شخصاً به تمام کشورهای منطقه صحبت کرد که امریکا نمیخواهد شما با سیاسیون ارتباط داشته باشید. به همین دلیل کشورهای منطقه و اروپا از صحبت با سیاستمداران پرهیز میکردند. به باور وی، سه سال کامل تام وست مصروف همین کار بود.
او در جلسه با سیاسیون افغان همواره تاکید میکرد که جو بایدن گفته دیگر پرونده افغانستان را روی میز من نیاورید.
درز اطلاعات
دولت ترامپ مجوز امنیتی تام وست و ۳۷ مقام دیگر را به خاطر «سیاسیکاری یا سلاح کردن اطلاعات» به منظور پیشبرد اهداف شخصی یا حزبی، صیانت نکردن از اطلاعات محرمانه، «پایبندی نداشتن به استانداردهای حرفهای جاسوسی تحلیلی» و دیگر اقدامات «آسیبزا» لغو کرده است.

تام وست در عمق اطلاعات درباره افغانستان قرار داشت. به ویژه اطلاعات درباره توافقنامه ۲۹ فبروری سال ۲۰۲۰ میان امریکا و طالبان. این توافق که بسیاری آن را عامل فروپاشی نظام جمهوریت و برگشت طالبان به قدرت میدانند، هنوز ابعاد پنهان بسیاری دارد. هنوز درباره ضمایم پنهان توافق طالبان با ایالات متحده امریکا اطلاعات زیادی وجود ندارد.
اما باورها بر این است که ضمایم پنهان توافق دوحه میان امریکا و طالبان، شامل انتقال و واگذاری قدرت، همکاری اطلاعاتی و امنیتی طالبان و ایالات متحده امریکا میباشد. حتی پس از تاکید ترامپ برای بازگشت به بگرام، برخی ناظران مدعی شدند که واگذاری بگرام به امریکا نیز بخشی از ضمایم پنهان توافق دوحه است. با این حال، طالبان هرگونه واگذاری خاک افغانستان به امریکا را رد کردند.
یک مقام سابق افغان گفت که تعجب نمیکند اگر تام وست اطلاعات محرم درباره توافق دوحه را به بیرون درز داده باشد. او گفت که «با توجه به سبکسری که از وی دیدهایم، هیچ بعید نیست که از اطلاعات سوءاستفاده کرده باشد.»
هنوز هیچ شواهدی دال بر سوءاستفاده تام وست از اطلاعات محرم درباره مذاکرات صلح، خروج امریکا از افغانستان، و بازگشت طالبان به قدرت وجود ندارد.

قانون امر به معروف طالبان که وزیر خارجه پیشین آلمان آن را «صد صفحه نفرت از زنان» توصیف کرده بود یکساله شد. این قانون به ماموران طالبان اجازه میدهد در خصوصیترین جنبههای زندگی شهروندان دخالت کنند. وحید پیمان، روزنامهنگار، جوانب مختلف این قانون را روی زندگی مردم بررسی کرده است.
یک سال قبل در چنین روزی، ۳۱ اسد، طالبان «قانون امر به معروف و نهی از منکر» را در جریده رسمی افغانستان نشر کرد؛ متنی در چهار فصل و ۳۵ ماده که از پوشش و صدا تا موسیقی، تصویر و آرایش موی و گاهی خصوصیترین جنبههای زندگی مردم را زیر نظارت حکومتی برد و به وزارت امر به معروف طالبان اختیاراتی کمسابقه داد.
آنالنا بربوک، وزیر خارجه پیشین آلمان قانون امر به معروف و نهی از منکر طالبان را «حدود صد صفحه نفرت از زنان» توصیف کرده و گفته بود که طالبان با این قانون نیمی از جمعیت افغانستان را وادار به سکوت میکند. او تاکید کرده بود که این قانون بار دیگر نشان میدهد که نمیتوان با اسلامگرایان افراطی روابط داشت.
از همان ابتدا، بسیاری از شهروندان و نیز نهادهای بینالمللی، این قانون را بازگشت به الگوی سختگیرانه دهه هفتاد خورشیدی و تشدید تبعیض در افغانستان زیر حاکمیت طالبان، دانستند. یک سال پس از اجرای این قانون در ۳۴ ولایت افغانستان، تصویر روشنتری از عملکردهای سختگیرانه طالبان به دست آمده است؛ واضحترین تصویر این است که طالبان فرمانهای پراکنده پیشین را به «قاعده لازمالاجرای سراسری» تبدیل کرده و با اتکای نهادی و میدانی، سبک زندگی مردم را هدف قرار داده است.
تصویب، سازوکار و تمرکز قدرت
قانون امر به معروف و نهی از منکر طالبان، عملاً تمام فرمانها و دستورهای پراکنده پیشین طالبان را به متنی یکپارچه و رسمی بدل کرد و وزارت امر به معروف، نهادی که پس از سقوط جمهوری جایگزین وزارت زنان شد را به محور اصلی اجرا تبدیل کرد. این وزارت بر پایه همان متن، اختیار بازداشت سهروزه و حتی ضبط یا معدومسازی اموال افراد متهم به «منکر» را در دست دارد و نزدیک به چهار هزار مفتش در سرتاسر افغانستان مامور اجرای این قانون هستند.
معماری حقوقی این قانون از همان ابتدا با یک تغییر اساسی شکل گرفت. طالبان فرمانهای پراکنده و مقطعی گذشته را در قالب یک متن واحد گرد آوردند و آن را بر پایه فقه نوشتند. در حالیکه در جهان اسلام برداشتهای گوناگونی از «معروف» و «منکر» وجود دارد، طالبان یک قرائت سختگیرانه را برگزیدند. همین انتخاب باعث شد مرزهای قانون هم سختتر شود و هم کشدارتر؛ سخت از آنرو که دستورهای قدیمی حالا لباس رسمی قانون پوشیدهاند و کشدار از آن جهت که تفسیر درست و نادرست از فقه، به دست مجریانی افتاده که بعضی از علمای دینی، بسیاری از افراد طالبان حتا در سطوح بلند را فاقد صلاحیت در تفسیر فقه عنوان میکنند.
چنین اختیاراتی عملاً دست این اداره را برای برخوردهای سلیقهای باز میگذارد. مشکل دیگر این است که همین نهادی که قانون را مینویسد، خودش مسئول اجرای آن هم هست؛ وضعیتی که مرز میان قانون و نظارت قضایی را کمرنگ میکند و راه را برای اعمال فراقانونی هموارتر میسازد.
قانون امر به معروف طالبان، زن و مرد را هدف قرار داده است

بار سنگین این قانون بر دوش زنان است. پوشش اجباری، ممنوعیت سفر بدون محرم، محدودیت شدید در کار و آموزش و حتی تعریف صدای زن بهعنوان «عورت» باعث شده عرصههای عمومی برای آنان به شکل چشمگیری تنگ شود.
طالبان در جریان یک سال گذشته صدها زن را به دلیل عدم رعایت حجاب مورد نظر این گروه یا نداشتن همراه «مرد محرم» بازداشت و در مواردd زنان را در خیابانها لتوکوب کرده است.
مردان هم از این دایره بیرون نماندهاند؛ اجبار به ریش بلند، ممنوعیت مدل موی «غربی» و الزام به حضور در نماز جماعت نشان میدهد که قانون، ظاهر و رفتار آنان را نیز زیر کنترول گرفته است.
سیمای شهرها تغییر کرده است؛ موسیقی در کوچهها خاموش شده، تصاویر جانداران از تابلوها برداشته شده و جشنهایی چون نوروز و یلدا با محدودیت روبهرو شدهاند. اعتراضهای پراکنده زنان در کابل و چند ولایت به سرعت و با سختگیری سرکوب شد و کارزارهای مجازی نیز بیشتر نمادین باقی ماند تا اینکه بتواند تغییری واقعی ایجاد کند.
پیامدهای این سیاستها به حوزه اقتصاد هم کشیده شده است. برآوردهای سازمانهای توسعهای و اقتصادی نشان میدهد که حذف زنان از آموزش و کار، تا سال ۲۰۲۶ دستکم ۹۲۰ میلیون دالر زیان بر اقتصاد افغانستان تحمیل خواهد کرد؛ رقمی معادل نزدیک به شش درصد تولید ناخالص داخلی.
همزمان، کارشناسان نسبت به فرسایش سرمایه انسانی و رکود بلندمدت هشدار میدهند. در سطح کوچک، صنفهایی چون آرایشگران، تالارهای عروسی و فروشگاههای موسیقی نخستین قربانیان بودهاند. منطق اجرای این قانون، تقاضای فرهنگی و سرگرمی را به بازارهای زیرزمینی میراند و کسبوکارهای رسمی را فرسوده میسازد؛ روندی که هم هزینههای نظارت حکومتی را بالا میبرد و هم فرهنگ، هویت و تاریخ یک سرزمین را با آسیبهای جبران ناپذیری روبهرو میسازد.
در چنین فضایی، رسانه و فرهنگ ناگزیر خودسانسوری میکنند. ممنوعیت استفاده از تصویر جانداران، محدودیت بر موسیقی و فشار مداوم بر تولیدکنندگان فرهنگی، چرخه تولید و توزیع را ضعیف کرده و میدان روایت را یکطرفه ساخته و در نتیجه، ظرفیت فرهنگی جامعه بهتدریج فرسوده میشود و ابتکار اجتماعی جای خود را به سکوت و عقبنشینی میدهد.
بُعد نسلی، در این میان بسیار برجسته است. جامعهای جوان که با اینترنت و جهان بیرون پیوند خورده، اکنون با قوانینی روبهروست که بر کنترول مستقیم و انضباط حضوری پافشاری میکند. فاصله میان سبک زندگی نسل جوان و قواعد رسمی، انرژی اجتماعی را یا به سوی مقاومتهای نرم و دورزدنهای روزمره میبرد یا به سمت مهاجرت و خروج از چرخه رسمی. در هر دو حالت، سرمایه انسانی از مدار جامعه کنار زده میشود.
این مشکل در نبود یک قانون اساسی مورد پذیرش عمومی پیچیدهتر شده است. وقتی چارچوب بالادستی برای ایجاد اجماع وجود نداشته باشد، قانونگذاری سختگیرانه عملاً به ابزاری برای مدیریت اجتماعی بدل میشود و نهادی که مسئول اجرای آن است، نقش فراقضایی پیدا میکند. در چنین شرایطی حتی آنچه طالبان «استثناهای ضروری» مینامند، بیشتر به دریچهای برای اجرای نابرابر و سلیقهای تبدیل میشود.
طالبان در آیینه منطقه؛ تفاوت ابزار و مقیاس

نهادهای «امر به معروف» در بسیاری از کشورهای اسلامی سابقه دارند، اما آنچه امروز در افغانستان زیر سلطه طالبان اجرا میشود، از نظر ابزار و مقیاس با هیچ حکومتی در هیچ دورهای قابل مقایسه نیست.
در عربستان اختیارات نهاد مذهبی پس از سال ۲۰۱۶ به شدت محدود شد و «کد آداب عمومی» بیشتر با جریمه نقدی و توسط پولیس عادی اجرا میشود و بسیاری از این کدها در سالهای اخیر به طور کامل لغو شدهاند.
در ایران تمرکز اصلی بر حجاب است و ابزارهای نظارت دیجیتال مانند دوربینهای شهری و پیامکهای هشدار نقش محوری دارند.
در آچه اندونیزیا و ایالت کانو در نایجریا اجرای احکام مذهبی تنها در سطح محلی و در پیوند با زنجیره قضایی و پولیس انجام میگیرد. در پاکستان تلاش برای تصویب «قانون حسبه» در سال ۲۰۰۵ از سوی دیوان عالی رد شد و در سودان نیز قانون «نظم عمومی» پس از انقلاب ۲۰۱۹ لغو گردید.
به این ترتیب، طالبان را نمیتوان حتا با هیچ نظام سختگیرانهای مذهبی در سرتاسر دنیا مقایسه کرد.
سناریوهای پیشرو
در چشمانداز پیشرو، سه سناریو بیش از همه محتمل به نظر میرسد. نخست، تعدیل تدریجی برخی مواد قانون برای کاستن از فشارهای دیپلوماتیک و اقتصادی. دوم، محلیسازی گزینشی و محدود کردن بخشی از قواعد برای کاهش اصطکاک اجتماعی. و سوم، ادامه همان سختگیریهای کنونی با تکیه بر گشتهای خیابانی و اختیار بازداشت.
تجربه دیگر کشورها نشان میدهد که نظامهای قهری سراسری دیر یا زود یا ناچار به بازطراحی ابزارهای نظارتی میشوند یا زیر فشارهای اقتصادی و سیاسی به عقبنشینی تن میدهند.
اکنون یک سال بعد از نشر قانون امر به معروف طالبان، دیده میشود که این گروه کوشیده است که نفس کشیدن، حرکت کردن و حتی سکوت مردم را هم قانونمند سازد، آنهم به سبک و با برداشتهای خودش.
آیا چنین نظمی میتواند در جامعهای متنوع و جوان دوام بیاورد؟ آیا اقتصاد نحیف افغانستان توان تحمل حذف نیمی از نیروی کار بالقوه را خواهد داشت؟ و آیا در مسیر تعامل با جهان، جایی برای تعدیل واقعی این سیاستها باقی میماند؟
آنچه تا امروز دیده میشود، این است که کفه تجربه افغانستان با گشتهای خیابانی، اختیار بازداشت و دامنه مداخله فراگیر، بسیار سنگینتر از ادعاهای انعطافپذیری بوده است. اگر تغییری معنادار در ابزار و مقیاس رخ ندهد، هزینههای اجتماعی و اقتصادی این نظم اخلاقی در سال دوم و سالهای سنگین خواهد بود.

در مانیفست رسمی طالبان بهویژه در کتاب «نظام امارت اسلامی» نوشته عبدالحکیم حقانی، قاضیالقضات طالبان، تصویری از این گروه ترسیم میشود که آن را فراتر از یک گروه نظامی یا مذهبی نشان میدهد.
طالبان در این تصویر نماینده نظمی اجتماعی اند که بر پایه ساختار قبیلهای قوم پشتون و سنتهای بادیهنشینی شکل گرفته است.در این نظم، دشت و وفاداریهای خونی، بر شهر و نهادهای مدرن ترجیح دارد.
طالبان در این چارچوب، نهفقط نهادهای مدرن شهری را برنمیتابند، بلکه بازگشتی ساختاری به نوعی نظم پیشامدرن را بازنمایی میکنند؛ نظمی که با مفاهیمی چون تکثر، برابری، و نهادسازی مشارکتی بیگانه است. در متون رسمی طالبان و ادبیاتی که توسط برخی نویسندگان شناخته شده درباره این گروه تولید شده، «شهر»، نماد انحطاط تلقی میشود و «دشت»، محل اصالت و پیوند.
برای درک بهتر جنبش طالبان در بازتولید نظم قبیلهای در افغانستان، چارچوب نظری ابنخلدون درباره «عصبیت» و «تمدن صحرانشین» (Desert civilization)، میتواند کمککننده باشد؛ نظریهای که توضیح میدهد قدرت از بادیه آغاز میشود، در شهر به اوج میرسد، و سرانجام، دوباره به بیابان بازمیگردد.
«عصبیت» و «تمدن دشت» در اندیشه ابنخلدون
ابنخلدون (۱۳۳۲–۱۴۰۶ میلادی) از برجستهترین متفکران اسلامی بهشمار میرود. نظریه او درباره پیدایش و زوال دولتها، در کتاب «مقدمه» بر پایه مفهومی کلیدی بهنام «عصبیت» بنا شده است. عصبیت در اندیشه ابنخلدون، به همبستگی اجتماعی و پیوندهای قبیلهای گفته میشود که در میان بادیهنشینان یا دشتنشینان، بسیار قویتر از جوامع شهری است.
او معتقد بود که جوامع قبیلهای بهواسطه سختیهای زندگی، قناعت و همبستگی خونی، قابلیت فتح و غلبه دارند. از دیدگاه او، بادیهنشینان آمادگی بالایی برای جنگ دارند زیرا فاقد تجمل، رفاهطلبی و وابستگیهای پیچیده شهریاند.
ابنخلدون در کتاب «مقدمه» مینویسد که بادیهنشینان شجاعتر از شهرنشیناناند، زیرا در زندگی سخت و خشن تربیت یافتهاند و به زندگی آسان و نازپرورده شهری خو نگرفتهاند. این تمایز نه فقط زیستی، بلکه سیاسی و تمدنی است.
از نظر ابنخلدون، قدرت سیاسی از بادیه آغاز میشود، سپس به مرحله تمدن و دولت مرکزی میرسد، و در نهایت بر اثر فساد و تجمل دچار فروپاشی میشود. این چرخه که بهطور ضمنی از قانونمندی تاریخی تبعیت میکند، الگوی تحلیلی ابنخلدون از سرنوشت دولتها و تمدنها را شکل میدهد. او بارها از حکومتهای قبایلی مغرب اسلامی نظیر مرینیان، مرابطان و موحدون بهعنوان نمونههایی از ظهور قدرت از دل عصبیت قبیلهای نام میبرد، دولتهایی که با نیروی صحرانشینان آغاز شدند و پس از شهرنشینی دچار زوال شدند.
عصبیت، در نزد ابنخلدون، صرفاً یک وفاداری خونی نیست، بلکه نیرویی فعال در ساخت و حفظ نظم اجتماعی و سیاسی است. او مینویسد هر گروهی که دارای عصبیتی قویتر باشد، به سلطه و غلبه نزدیکتر است.
به عقیده شماری از پژوهشگران، طالبان نیز تجسمی از آن نیروی بادیهنشینی است که در واکنش به ضعف نهادهای مدرن، قدرت را مجدداً بهدست گرفتهاند. آن گونه که توماس روتیگ، پژوهشگر آلمان و آشنا به امور افغانستان مینویسد، جنبش طالبان نه صرفاً یک جریان مذهبی، بلکه زاییده نظم اجتماعیای است که در متن قبیلهگرایی پشتون شکل گرفته است؛ نظمی که در آن پیوندهای خونی و قبیلهای جایگزین نهادسازی مدرن شدهاند.
احمد رشید، نویسنده پاکستانی نیز در کتاب «طالبان؛ اسلام، نفت و بازی بزرگ جدید»، با تحلیل مشابهی به این نکته اشاره میکند که طالبان، دشت و روستا را نه فقط از منظر جغرافیایی، بلکه از منظر ایدئولوژیک بر شهر ترجیح میدهند. او مینویسد که طالبان جامعه اسلامی را نه در شهر، بلکه در دهات، در ساختارهای سادهقبیلهای، بدون تنوع و آزادی تعریف میکنند. این نگاه با تلقی ابنخلدون از شهر بهمثابه خاستگاه زوال و فساد، و دشت بهمثابه محل تولید قدرت و اصالت، سازگار است.
بر اساس این تحلیل، طالبان را میتوان در درون همان چرخهای دید که ابنخلدون توصیف میکند. آنان پس از افول دولتهای مدرن، در شرایطی که نهادها از هم گسیختهاند و نظم شهری بیپشتوانه شده، از حاشیه برخاستند. «عصبیت» آنان، برخاسته از پیوندهای قبیلهای، مدارس دینی و نظم بادیهنشینی است. در این معنا، میتوان گفت طالبان ادامه تاریخی همان سنت عصبیتمحور است.
طالبان بهمثابه بازتولید نظم قبیلهای
براساس منابعی که ذکر شد، بنیانگذاران اصلی طالبان در دهه ۱۹۹۰، عمدتاً از مناطق روستایی، مدارس سنتی دینی (عمدتاً دیوبندی) و فضاهای عشیرهای برخاستهاند که مناسبات قدرت در آنها بر پایه روابط خونی، اطاعت سلسلهمراتبی، انسجام درونقومی و نوعی اخلاق زاهدانه و قناعتمحور بنا شده است.
پس از بازگشت به قدرت در اگست ۲۰۲۱، ساختار تصمیمگیری آنان از وجود نهادهایی چون پارلمان، قوه مقننه، احزاب سیاسی یا دادگاههای مستقل خالی است. در عوض، تصمیمگیری بر عهده رهبر طالبان، فرماندهان نظامی محلی، و حلقههای سنتی و چهرههای مذهبی گذاشته شده است.
به باور برخی پژوهشگران، از جمله ویلیام میلی، افغانستانشناس مشهور آسترالیایی، این سبک تصمیمگیری، شباهت زیادی با ساختار «اجماع قبیلهای» در سنت «پشتونوالی» دارد، جایی که عقل جمعی قبیله، در قالب جرگه یا شورا، بدون قواعد مدون رسمی، در مورد مسائل کلان تصمیم میگیرد.
در نظم قبیلهای اصولی چون تفکیک قوا، پاسخگویی، شفافیت حکمرانی یا مشارکت اقوام دیگر جایگاهی ندارد. منبع مشروعیت نه ملت یا شهروندان، بلکه علما، سران قبیله و سلسلهمراتب مذهبی است. بدین ترتیب، نظم سیاسی طالبان بهگونهای طراحی شده است که ظرفیت مقاومت در برابر هرگونه تقاضا برای دموکراسی، تنوع قومی، حقوق زنان، یا آزادیهای مدنی را در خود نهادینه کرده است. در این فضا، دولت نه بهمثابه نهادی عمومی و پاسخگو، بلکه چون امتداد نظم اخلاقی و دینی قبیله، تعریف میشود.
در ساختار رسمی طالبان، رهبر امارت یا «امیرالمومنین» در بالاترین جایگاه قرار دارد، اما برخلاف ساختارهای جمهوری یا سلطنت مشروطه، هیچ نهاد قانونی برای نظارت بر اختیارات او وجود ندارد. چنین ساختاری، به باور شماری از پژوهشگران، بهوضوح برگرفته از منطق پدرسالارانه و پیشادولتی است که در آن اقتدار، در غیاب تفویض قانونی، صرفاً بر پایه تبار، جایگاه مذهبی و نفوذ معنوی مشروعیت مییابد. این الگو، نهتنها مدرن نیست، بلکه بر ضد هرگونه نوسازی نهادی عمل میکند.
افزون بر این، طالبان با حذف نهادهای دموکراتیک که در دوره جمهوریت، ولو ناقص، ایجاد شده بودند، عملاً تمام سازوکارهای مشارکت سیاسی و حقوق شهروندی را کنار گذاشتهاند. در این نظم، نه رای عمومی مبنای تصمیمگیری است، نه قانون اساسی مرجع عمل. بلکه قواعد نانوشتهای حاکم است که از سنتهای دینی (بهویژه فقه حنفی دیوبندی)، دستورهای رهبر امارت، و تصمیمات حلقهای بسته از علمای نزدیک به قدرت ناشی میشود.
در این زمینه، میتوان طالبان را در ادامه همان چرخه تاریخی ابنخلدونی دانست که در آن، نیروهای قبیلهای در شرایط ضعف دولت، خلاء نهادی را با نظم خودجوش عصبیت پر میکنند. آنان، همچون بادیهنشینانی که ابنخلدون توصیف میکند، بر شهر مسلط میشوند، اما بهجای پذیرفتن قواعد شهر، تلاش میکنند تا منطق دشت و قبیله را بر آن تحمیل کرده، قانون را با عرف و تنوع را با وحدت ایدئولوژیک عوض کنند.
ستیز با شهر و ارزشهای مدرن؛ گفتمان ضد تکثرگرایی طالبان
بر اساس برخی منابع تحلیلی، یکی از بارزترین ویژگیهای گفتمان طالبان، «دشمنی» با مظاهر تمدن شهری و ارزشهای مدرن است. این ستیز نهتنها در سطح سیاستگذاری و عملکرد اجرایی آنان دیده میشود، بلکه در عمق ایدئولوژی و نگاه معرفتشناختی این گروه نیز ریشه دارد. تصور از شهر بهعنوان محل تضعیف «اخلاق» و فروپاشی پیوندهای قبیلهای، در جهانبینی طالبان بازتاب یافته است.
در دوره نخست حکومت طالبان (۱۹۹۶–۲۰۰۱)، این گروه در اولین گامهای حکمرانی خود، نمادهای شهرنشینی و مدرن را سرکوب کرد. کابل که برای چندین دهه بهعنوان مرکز فرهنگی، هنری و آموزشی افغانستان شناخته میشد، بهسرعت دچار انسداد اجتماعی و فرهنگی شد. تمامی رسانههای تصویری تعطیل شدند؛ سینماها و تلویزیونها بسته شدند؛ موسیقی ممنوع شد؛ تندیسهای تاریخی تخریب گردیدند.
طالبان در آن زمان نهتنها دختران را از تحصیل در مکاتب و دانشگاهها منع کردند، بلکه به زنان اجازه حضور در فضای عمومی را نیز نمیدادند، مگر با همراهی مرد محرم و پوشش برقع. این مجموعه از اقدامات، برخاسته از ایدئولوژیای بود که مدرنیته را نه بهمثابه یک فرآیند اجتماعی یا ابزار پیشرفت، بلکه بهعنوان تهدیدی اخلاقی و مذهبی تلقی میکرد.
در دوره دوم حکومت طالبان که از اگست ۲۰۲۱ آغاز شد، با وجود وعدههای اولیه مبنی بر تغییر در سیاستها و تطبیق با مقتضیات جهانی، در عمل همان الگوهای پیشین بازتولید شدند. طالبان، در برخورد با شهرهای بزرگ افغانستان ــ کابل، هرات، بامیان و مزارشریف ــ که پایگاه اجتماعی گروههای قومی عمدتا غیر پشتون، طبقه متوسط، زنان تحصیلکرده و نهادهای فرهنگیاند، رویکردی سرکوبگرانه اتخاذ کردهاند.
در این شهرها، نشانههایی از زندگی مدرن، آزادی نسبی، و شکلگیری طبقهای فراتر از مناسبات قبیلهای دیده میشد. طالبان اما، پس از ورود مجدد به این شهرها، کوشیدند تا سبک زندگی روستایی، تفکیک جنسیتی، نظام قیمسالار و شریعت سنتی را بر فضاهای شهری تحمیل کنند.
آن گونه که عبدالحکیم حقانی در کتابش توضیح داده، از دید طالبان، تکثر فرهنگی ــ اعم از زبان، قومیت، سبک زندگی، آزادی پوشش و تنوع مذهبی ــ تهدیدی برای نظم اجتماعیای است که بر یگانگی عقیده، اطاعت از شریعت، و سلطه مردانه استوار است. همین ستیز معرفتشناختی با تکثر است که باعث شده طالبان، نهفقط مخالف برخی رفتارهای مدرن، بلکه عملاً در برابر مفهوم «شهروندی» بهمعنای مدرن آن قرار گیرند. برای طالبان، فرد، نه بهعنوان یک سوژه مستقل حقوقی، بلکه صرفاً در چارچوب جماعت و نقشهای تعریفشده سنتی معنا دارد.
در این میان، زنان و گروههای مردمی غیر پشتون بیش از همه از این رویکرد آسیب دیدهاند. زنان بهعنوان حاملان بارزترین نشانههای تغییر اجتماعی در افغانستان پساطالبان، از نخستین اهداف بازگشت طالبان به قدرت بودند.
تحصیل دختران، کار زنان در نهادهای دولتی و بینالمللی، آزادی پوشش و مشارکت مدنی، همگی نشانههایی از حضور زنان در عرصه شهروندی مدرن بودند که طالبان آن را در تضاد با نظم مطلوب خود تلقی کردند.
به باور برخی پژوهشگران، درک طالبان از شهر و مدرنیته، نه از منظر نوسازی و تحول نهادی، بلکه از دریچه تهدید به فروپاشی سنت و اقتدار دینی تحلیل میشود. در این تحلیل، مفاهیمی چون آموزش انتقادی، رسانه آزاد، استقلال زنان، زبانهای غیر پشتو، تشیع، هنر و حتی معماری مدرن، بهمثابه نشانههایی از نفوذ تمدن غربی و بیدینی تلقی میشوند. از همین روست که طالبان در سیاستگذاری شهری خود، از ایجاد پارکهای مختلط جلوگیری میکنند و جشنهای فرهنگی را ممنوع میسازند.
به عقیده برخی، این رویکرد بهروشنی یک «پروژه ضدشهر» است؛ پروژهای که با تصرف فیزیکی شهر پایان نمییابد، بلکه هدف نهایی آن، تصرف معنایی شهر است: تبدیل شهر از فضای تکثر، گفتوگو، مدنیت و نهاد، به فضای انحصار، اطاعت، و نظم قبیلهای.
کوچیها، طالبان و گرایش بازگشت به دشت
پدیده «کوچی» یکی از عناصر کلیدی ساختار اجتماعی افغانستان است که در قرن بیستویکم، در دل بحران سیاسی و قومی، بار دیگر اهمیت یافته است. طالبان، بهعنوان جنبشی برخاسته از بافت اجتماعی پشتونها، پیوندهایی با این گروه عشایری دارند. پس از بازگشت طالبان به قدرت در اگست ۲۰۲۱، نشانههایی از حمایت آنها از کوچیها، بهویژه در منازعات مربوط به مراتع و زمین در هزارهجات، برجسته شد.
در افغانستان معاصر، رابطه میان طالبان و کوچیها چندلایه است. بسیاری از نیروهای طالبان از مناطقی با سبک زندگی بادیهنشینی یا نیمهبادیهنشینی آمدهاند و از نظر هویتی خود را به کوچیها نزدیکتر از طبقات شهری میدانند.
در سطح سیاسی نیز، طالبان از کوچیها برای اعمال کنترول بر مناطق حساس استفاده کردهاند. در ولایتهای بامیان، غزنی، دایکندی و غور، حضور فصلی کوچیها اغلب منجر به تنشهایی با ساکنان محلی، عمدتاً هزارهها، شده است. گزارشهایی از برخوردهای خشن، تصرف مراتع و تهدید ساکنان محلی از سوی کوچیها در پوشش حمایتی طالبان حکایت دارد.
این ستیز، از سطح فیزیکی، به عرصه نمادین و «تمدنی» نیز کشیده شده است: میان «دشت» و «شهر». طالبان حمایت از کوچیها را تایید نمیکنند اما شماری باور دارند که طالبان با حمایت از کوچیها، منطق دشت را در دل ساختار سیاسی افغانستان بازتولید میکنند؛ منطقی که میکوشد ساختار مدنی شهر را به اقتدار مستقیم قبیلهای تبدیل کند. در مناطق استقرار کوچیها، نشانههایی چون تعطیلی مکاتب، محدودیت زنان، و تضعیف نهادهای محلی به چشم میخورد.
از دیدگاه برخی جامعهشناسان، این روند شکلی از بازتولید عصبیت قبیلهای در دل نظم مدرن است. طالبان با دادن امتیازاتی به کوچیها، تلاش دارند نظمی مبتنی بر وفاداریهای خونی و اقتدار مذهبی را جایگزین نهادهای مدنی کنند. چنین ساختاری، حقوق اقوام دیگر و عرفهای محلی را تحتالشعاع قرار میدهد و زمینهساز حذف تدریجی تنوع اجتماعی است.
در پرتو نظریه «عصبیت» ابن خلدون، رابطه طالبان و کوچیها بازتاب یک پروژه سیاسی-تمدنی گستردهتر است؛ تلاشی برای جایگزینی نظم شهری و نهادینه با نظمی سادهسازیشده و قبیلهمحور. این پروژه که میتوان آن را «بازگشت به دشت» نامید، در قالب سیاستهای آموزشی، رسانهای، جنسیتی و قومی نیز خود را نشان میدهد.
به نظر میرسد که پروژه طالبان با نمودهای چون «حمایت» از کوچیها، نه صرفاً ابزاری امنیتی، بلکه گفتمانی تمدنی برای بازتعریف دولت، جامعه و هویت در افغانستان است. اگر این پروژه بدون چالش ادامه یابد، نهتنها همزیستی قومی را تهدید خواهد کرد، بلکه زیرساختهای یک نظم پایدار را نیز از درون خواهد فرسود. پاسخ به این چالش، تنها در سطح سیاسی یا نظامی ممکن نیست؛ بلکه نیازمند بازاندیشی بنیادین در باب مفهوم دولت، تنوع، و مشروعیت اجتماعی است.
نتیجهگیری
طالبان، در پرتو نظریه «عصبیت» ابنخلدون، تجسمی از بازگشت نظم قبیلهای به ساختار دولتاند؛ نظمی که نه بر نهاد و قانون، بلکه بر پیوندهای سنتی و وفاداریهای خونی استوار است. آنچه آنان عرضه میکنند، نه گذار به دولت مدرن، بلکه بازتولید اقتدار پیشامدرن است؛ و این، همان چرخهای است که ابنخلدون آن را زوالآفرین میدانست.
دولتسازی مبتنی بر عصبیت، اگر به نهاد تبدیل نشود، در بلندمدت دوام نمیآورد. آنگونه که توضیح داده شد، بر پایه فهم نظریه ابنخلدون، اگر طالبان نخواهد یا نتواند از منطق قبیله به نظم مدنی، و از سنت به نهاد عبور کند، سرنوشتی جز فرسایش و فروپاشی در انتظارش نخواهد بود.
در این چشمانداز، تنها راه رهایی افغانستان، عبور از ساختار عصبیتمحور و حرکت بهسوی نظمی است که بر قانون، تکثر، مشارکت و حقوق برابر بنا شود.


